جا مانده هم باشی، چیزی جز زیبایی نمی‌بینی

تبریز (پانا) - برخی فکر می‌کنند سیدالشهدا نخواسته و جامانده اربعین شده‌اند،اما جامانده بودن هم حال و هوایی دارد و این رسم آشنای عاشقان است.

کد مطلب: ۱۴۹۷۰۸۸
لینک کوتاه کپی شد
جا مانده هم باشی، چیزی جز زیبایی نمی‌بینی

قدم‌هایمان را، نفس‌هایمان را، تپش قلبمان را برای یک چیز آماده کرده بودیم آن هم راه رفتن به عشق اباعبدالله و به این هدف که جامانده‌ایم.

چه کلمه تکان دهنده ای جامانده، از مصلا تا گلزار شهدا فقط به این فکر میکردم که نکند حسین نخواست که شدم جامانده، اما جامانده بودن هم حال و هوایی داشت.

وجب به وجبِ جاده پر بود از موکب، به اصرار جلویمان را می‌گرفتند تا فقط یک لیوان شربت دستمان بدهند. احساس میکردم شده ام زائر امام حسین علیه‌السلام، زائر شهدای حسینی‌. چشمانم را در حد یک پلک باز و بسته کردم و با قطره‌های آب جلوی چشمانم روح تازه‌ای به روانم بخشیدم. چقدر خوب بود که در آن گرمای سوزان با آب سرد سرتا پایت خیس شود.

دوست داشتم این جاده انتهایی نداشت فقط میرفتم و میرفتم و میرفتم به عشق حسین.

تو این مسیر فقط اسمت اکو میشد روی مغزم از کوچک و بزرگ هیچ کس گرما و خستگی نمی شناخت فقط میخواستند در خیالشان زائر پسر فاطمه شوند.هر قدم را به نیت ظهور منجی عالم برمیداشتند تا شاید بیاید و قدم بگذارد روی چشم‌هایمان این چشم‌ها که قابل ندارد، آقا جان تو فرمان دَهی این ملت برایت سر می‌دهند.تنم خستگی احساس نمی‌کرد فقط محو جمعیت بودم یکی با نوزاد پنج ماهه یکی با پیرزن نود ساله آمده بود. این جمعیت را که دیدم دهانم بی هیاهوی یاد شاعری که می‌گوید: «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست،می افتد.»

چشمانم با دیدن پرچم فلسطین روی شونه‌ها و کوله‌های مردم براق‌تر شد. خوشحال بودم که غزه فراموش نشده بود.برای نوکری موکب دارا غبطه خوردم و با خود گفتم ای کاش که جای آنها بودم، زائر شهدا بودن خیلی خوب بود اما نوکری کردن واسه زائران یه بحث دیگری داشت.

یواش یواش غروب در عمق چشمانم جای گرفت انگار که آهسته رفتن،در مسیر حسین برای مردم چسبیده بود میخواستند تمام نشود میخواستند راهشان مثل این جاده حسینی بماند. می‌خواستند عاقبت این مسیر ختم به خیر شود،آخر منتظر ظهور آقابودند.با نوای حسین قدم‌هایم را بزرگ‌تر بر‌میداشتم. به شهرک اندیشه که رسیدم انگار مثل یک بین الحرمین خیمه‌ای ساخته بودند که باید از آن عبور میکردم عجب بین الحرمینی شده بود چشمانم را بستم و به یاد هشت سال پیش که آخرین تصویرم از کربلا بین الحرمین بود از آن بین الحرمین رویایی خودم عبور کردم

با این همه خستگی و پریشانی باز خستگی را احساس نمی‌کردم زیرا توصیف شدنی نبود همه ی عالم خسته و پریشان حسین بودند.

چادر به خاکی بودنشه که قشنگه چادر تمامی دخترا مثل مادرمان حضرت زهرا توی این جاده طولانی خاکی شده بود اما این خاک کجا و آن خاک کجا.حیران بودم نمی‌دانستم  که از کجای جاده بنویسم راوی کدام تصویر باشم کدام موکب را روایت کنم.

در ذهنم این افکار تداعی می شد که خود را مقابل گلزار شهدا دیدم چند دقیقه‌ای ایستاده بودم. نمی‌دانم یک لحظه چشمانم سیاهی رفت نیشخندی به افکار خود تعارف کردم.

با همان حال پریشان میان قبور شهدا قدم برمیداشتم تا نفسی تازه کنم و بگویم رسیدم.

 

خبرنگار : دانش‌آموز: سنا بهروز

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار