نتایج جستجو : نسیم آرزوی رستگاری

  • تهرانه (پانا) - «توی خیابان داشتم همین‌طور فکر می‌کردم. هزار چیز می‌آمد توی سرم. نزدیک خانه که رسیدم، گفتم باید یک کاری بکنم. سرم داغ شده بود. چشم‌هایم می‌سوخت. بیکار بودم. درآمد نداشتم و دلم نمی‌خواست دیگر چشمم توی چشم کسی باشد. یک صدایی توی سرم می‌گفت یک کاری بکن. رسیدم خانه. در را باز کردم. صدایی نمی‌آمد. زن و بچه‌ام خانه نبودند. چشمم افتاد به پیت نفت کنار حیاط. صدا در سرم می‌گفت یک کاری بکن. نفت را خالی کردم و کبریت کشیدم. همان موقع بود که زنم نان به دست در را باز کرد. جیغ زد و همسایه‌ها…

۱