او میخواهد شمعی در طولانیترین شب سال باشد
یلدا در حاشیه
تهران (پانا) - 18 ساله است، اما جوری حرف میزند که باورت نمیشود درباره 18 سال زندگی حرف میزند. فقط 18 سال. 18 بهار و این همه اتفاق؟ 18 سال و یک زندگی پرفراز و نشیب. زهرا دختر افغان در یکی از مناطق محروم بومهن زندگی میکند. 18 ساله است.
بهگزارش ایران، عجله نکنید داستان زندگی این دختر ۱۸ ساله را برایتان میگویم اما قبل ازآن میخواهم از کودکان و دختران حاشیه حرف بزنم. دختران و کودکانی که به قول زهرا کمتر صدایشان را میشنویم، کودکان بیپناه. فرقی نمیکند کجا زندگی میکنند در حاشیه بومهن، قرچک ورامین، خاک سفید، خلازیر، اسلامشهر، حاشیه کرمانشاه، بم، همدان یا… تفاوتی نمیکند وقتی سرنوشت بیشترشان یکی است.
زهرا در ۱۸ سالگی سختیهای زیادی کشیده، زندگی دختران و کودکان بیپناه را از نزدیک دیده و تصمیم گرفته صدایشان باشد. میداند تنها تغییر زندگی خودش نمیتواند خوشحالش کند. به زهرا با آن چشم و ابروی مشکی زیبایش نگاهی میاندازم به آن چهره مصممش: «میدانی اول فکر میکردم اگر خودم درس بخوانم به جایی برسم، خانه با کلاسی داشته باشم همه چیز خوب میشود اما الان فهمیدهام اینها من را خوشحال نمیکند. دوست دارم بچهها را نجات بدهم.»
شنیدن این حرفها از زبان یک دختر ۱۸ساله برایم شوکهکننده است. شال و کلاههای بافتنی را مقابلش ریخته و کادوپیچ میکند. امشب شب یلداست و او میخواهد همراه با داوطلبان جمعیت امام علی(ع) به محلات حاشیهای بومهن برود و هدیهها را به بچهها برساند. با اعضای جمعیت دانشجویی امام علی همین طور آشنا شده، در یکی از طرحهایشان آن قدر متفاوت و علاقهمند بود که خیلی زود به جمع داوطلبان این جمعیت اضافه شد: «خیلی آدمها از دور دید خوبی نسبت به ما ندارند. آدمهایی که اینجا زندگی میکنند میگویند اینها معتادند، این یکی خانواده طلاق است، آن یکی آنطور است اما وقتی بهشان نزدیک میشوی محبتی را میبینی که فکرش را نمیکنی. این بچهها را بارها دیدهام. نوازششان کردهام. میخواهیم شب یلدا برایشان شمع روشن کنیم. آخر میدانی میگویند وقتی یک شمع در تاریکی روشن کنی، روشنایی آن شمع توجه همه را جلب میکند ما میخواهیم یک شمع روشن کنیم تا همه به این کار تشویق شوند، همه به ما کمک کنند زندگی این بچهها را عوض کنیم. من تنها نمیدانم به این بچهها چه بگویم که به زندگی امیدوار شوند وقتی زندگیشان آنقدر بد است و پدر و مادرشان معتادند. من نگران بچههایی هستم که نمیتوانند درس بخوانند. بچههایی که نمیتوانند خودشان باشند و ممکن است درآینده آدمهای خوبی نشوند.»
سرش را پایین میاندازد، حرفها را توی دهانش مزهمزه میکند:«توی ۱۸سال زندگی خیلی آرزوها داشتم. دوست داشتم خیلی چیزها تغییر کند، اما نکرد.» چنان از ۱۸ سال زندگی حرف میزند که گویی از عمری بلند. دوست دارم بگویم دختر تو هنوز اول راهی اما وقتی داستان زندگیاش را میشنوم میفهمم که چرا اینطور از ۱۸ سال زندگی حرف میزند. ۱۸ بهار پرازاتفاقهای دردناک. همان اتفاقهایی که خیلی زود بزرگش کرده.
۶ ساله بود که پدرش را از دست داد: «کوچک بودم چیز زیادی متوجه نمیشدم. آن روزها همهاش بازی میکردم. بعد دیدم خانهمان ناگهان پرمیهمان شده. یکهو دیدم همه لباس سیاه پوشیدند. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده، فقط شش سالم بود. دیدم یک تخته چوب بزرگ توی حیاطمان میچرخد. نمیدانستم این همان تابوت است. دستم اسباببازی بود، آب ریختم روی تابوت. بعد یکی از فامیلها دعوایم کرد که چرا این کار را کردی. نمیدانستم چرا دعوایم کردند بعد در جعبه را که برداشتند فهمیدم جنازه بابام توی آن جعبه است. خیلی نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. پدرم توی صحنه کارش فوت کرده بود ایران که آمده بود کارگر چاهکن بود. افتاده بود توی چاه. ما هفت تا بچه بودیم بعدش مادرم میرفت سرکار. چیز زیای یادم نمیآید فقط میدانم چطور صبح تا شب منتظر آمدن مادرم به خانه بودم. شبانه روز کار میکرد. هرروز انتظار میکشیدم مادرم زودتر بیاید. مامان بیشتر توی خانههای مردم پله تمیز میکرد.»
زهرا شاهد رنج کشیدن مادر، خواهرها و برادرهایش بود. خواهری که در ۹ سالگی به اجبار عموهایش ازدواج کرد. ازدواج در ۹ سالگی و محروم شدن از آرزوهایش. هنوز یادش هست که خواهرش چطور عاشق درس و مدرسه بود: «یک روز گم شده بود فکر میکنی کجا پیدایش کردیم؟ رفته بود توی یک مدرسه نشسته بود. همان مدرسهای که نمیتوانست برود. من تنها کسی هستم که توی خانوادهمان شانس آوردهام، درس بخوانم. سال آخر دبیرستانم.»
سرش را پایین میاندازد و رو به من میپرسد میشود حرفهایی که دوست ندارم را نگویم... مکثی طولانی میکند اما باز پشیمان میشود انگار این حرفها بدجور روی دلش سنگینی میکند: «خواهرم بعد از ازدواج در ۹ سالگی و طلاق، دیگر نتوانست درس بخواند. سه سال نهضتی خواند اما نتوانست ادامه بدهد. برادرم سه سال از من کوچکتر بود مدرسه میرفت اما توی مدرسه با او اصلاً خوب رفتار نمیکردند در مدرسه هراتفاق بدی میافتاد میانداختند گردن برادرم. برادرم هم آمد بیرون. ما سه تا خواهر بودیم چهار تا برادر...»
زهرا چرا میگویی ما سه خواهر بودیم مگر الان آنها را نداری؟ او حالا قصه پرغصه دیگری را برایم حکایت میکند: «خواهر بزرگم ازدواج کرد زندگیاش بد نبود. دو تا بچه داشت، سه ساله و شش ماهه. فامیلهایشان رفتند آلمان آنها هم تصمیم گرفتند بروند. اول رفتند ترکیه یک هفته لب دریا بودند. قایقشان افتاد توی آب، خواهرم با بچه شش ماههاش توی آب مرد. خواهرم جلیقه نداشت چون به بچهاش شیر میداد. وسطهای راه قایق شکست خواهرم و بچهاش را آب برد. بچه سه ساله خواهرم را بالای آب نگه داشتند. نجات پیدا کرد. ساعت ۵ صبح ماهیگیرها خواهرم را با بچه شش ماهه در بغلش پیدا کردند.۴ سال پیش این اتفاق افتاد. برادرم با دیدن جنازه خواهرم لکنت زبان گرفت.»
مادر زهرا هنوز با غم مرگ شوهر و دست تنها بزرگ کردن بچهها کنار نیامده بود که حالا مجبور بود برای تحویل گرفتن جنازه دخترش که رؤیای زندگی بهتر درسر داشت راهی ترکیه شود. با پای پیاده راهی شد، از روی کوه پرت شد. توی برفها ماند، اما سرانجام به ترکیه رسید. پانزده روز با تابوت دختر و نوهاش توی یک اتاق دراز ماند و آخر توانست تک و تنها جنازه دخترش را به فاریاب افغانستان ببرد و در کنار مزار شوهرش به خاک بسپارد.
زهرا با نگاهی پر از درد حرف هایش را ادامه میدهد: «مادرم تنها دفنشان کرد و دوباره برگشت. همانجا گذاشتشان که بابام هم دفن شده. اصلاً باورم نمیشد چنین اتفاقی افتاده. هنوز رفتنش ته دلم سنگینی میکند. فقط ۲۳ سالش بود. شاید اگر اینجا همه چیز خوب بود هیچوقت تصمیم نمیگرفت برود.»
زهرا از تجربههای این مدتش با داوطلبان جمعیت امام علی میگوید؛ اینکه وقتی پدرش فوت کرد آدمهای زیادی را توی زندگیاش دید؛ کسانی که به آنها کمک مالی میکردند ولی بچههای جمعیت امام علی یک جوری با بقیه فرق داشتند: «میدانی بچهها به خود انسان اهمیت میدهند. کمک میکنند خودت را بشناسی. به آدمها احترام میگذارند. برایت ارزش قائل میشوند. برای من اینها مهم و با ارزش است. باارزشتر از اینکه فقط لباس گرم داشته باشی یا یک خانه با کلاس. این حسها برایم با ارزشتر است. من از بچگی رنج خواهر و برادرهایم را دیدم اما چون کوچک بودم نتوانستم برایشان کاری کنم، در توانم نبود. دلم میخواهد هیچ بچهای سختیهایی را که ما کشیدیم نکشد. اما نمیدانستم از چه طریقی کمک کنم. با بچهها که آشنا شدم انگار ناخودآگاه به هرچه میخواستم رسیده بودم. هرچیزی که توی ذهنم بود. برایم کتاب خریدند الان این حس روی من سنگینی میکند که من همه چیز دارم؛ من کتاب دارم، لباس دارم اما دیگران نه. این ناراحتکننده است، این به من فشار میآورد. آنها که این چیزها را ندارند چه میشوند. آدم های زیادی دور و برم میبینم که از همه چیز محرومند. دیشب رفتیم خانه
یکی از آنها، بخاری نداشتند. وسط اتاق یک گاز تک شعلهای روشن کرده بودند که خانهشان گرم باشد. پرسیدیم سردتان نیست؟ خانم خانه گفت شما را که دیدم گرم شدم. یعنی ما را که دید دلش گرم شد. کار خاصی نکردیم، فقط به آنها سر زدیم. فهمیدند تنها نیستند. اینها برایم ارزشمند است.»
با خوشحالی شالها و کلاهها را کادوپیچ میکند. طولانیترین شب سال از راه میرسد. میخواهد در این شب کسی تنها نباشد، کسی تنها نماند. میخواهد بچهها دستکم در شب یلدا احساس کنند دیگر در حاشیه نیستند.
ارسال دیدگاه