گفت و گو با دختری که در ۱۳ سالگی ازدواج کرد
من غربتی نیستم
تهران (پانا) - من غربت نشینم، اما با تمام دخترای غربتی فرق دارم، مرگ بابام ما رو از شهرستان به دروازه غار کشوند. تا وقتی بابام زنده بود ما مثل بقیه غربتیها کار نمیکردیم آخه تو فرهنگ ما رسمه خرج زندگی رو زن و بچهها در بیارن ولی تا بابام بود خودش خرج زندگیرو میداد و زندگی ما رو به راه بود، اما همین که دستش از دنیا کوتاه شد انگار ورق زندگی ما برگشت، مجبور شدیم پیش بقیه غربتیها برگردیم و مثل اونا زندگی کنیم، مامانم تصمیم گرفت شوهر کنه که من با همون سن کمی که داشتم مخالف بودم، هفت سالم بود که سهبار خودکشی کردم تا مامانم ازدواج نکنه اما نشد.
بهگزارش ایران، چند سالی زیر دست پدر ناتنی دووم آوردم اما بالاخره با یه پسر ۲۵ ساله به اسم سعید از خونه فرار کردم اما چی شد؟! از چاله درومدم افتادم تو چاه. این بخشی ازصحبتهای زهرای ۱۹ ساله است که شرح آن را در زیر میخوانید:
زهرا چند سالته و کجا متولد شدی؟
متولد سال ۷۹ هستم و در شمال بهدنیا اومدم اما از بد حادثه الآن دروازه غار زندگی میکنم.
مدرسه رفتی؟
آره تا کلاس سوم ابتدایی درس خوندم، خیلی دوست داشتم درس بخونم اگه موقعیت داشتم حتماً درس میخوندم.
چند سالگی ازدواج کردی و چهجوری با شوهرت آشنا شدی کمی از شوهرت بگو؟
هنوز ۱۳ سالم کامل نشده بود که ازدواج کردم، سنم اون موقع کم بود محضرداره سه میلیون تومن از شوهرم پول گرفت منو صیغه ۹۹ ساله کرد بعدش که بزرگتر شدم عقدم کرد، شوهرم تو دروازه غار مواد فروشی میکرد تا اینکه یه روز منو میبینه و به یکی از فامیلامون پول میده تا براش شماره منو پیدا کنه که اونم خدا لعنتش کنه این کارو براش انجام میده بعد از اینکه شماره منو پیدا کرد مدتی باهم دوست بودیم منم که دل خوشی از خونه و خونوادم نداشتم با سعید فرار کردم. تو فرهنگ غربتنشینا وقتی یه دختر و پسر با هم فرار کنن یعنی اینکه زن و شوهرن. سعید اون موقع ۲۵ سالش بود و از غربتیها هم نبود منم که دوست داشتم با یکی بهغیر از غربتیها ازدواج کنم. آخه از خود غربتیهام خواستگار داشتم اما دوست نداشتم با اونا وصلت کنم برای همین سعید را انتخاب کردم. سعیدم قبل از اینکه ازدواج کنم تو دروازه غار موادفروشی میکرد اما کلی باهاش حرف زدم که دیگه این کارو انجام نده.
سعید به حرفت گوش داد، مواد فروشی رو کنار گذاشت؟
آره مواد فروشی را کنار گذاشت و با ماشین کار میکرد اما الآن چیزی که منو اذیت میکنه اینه که سعید به الکل اعتیاد پیدا کرده و هر وقت میخوره منو کتک میزنه و اذیت میکنه. همین هفته پیش بود که دوباره زیادهروی کرده بود که باهم دعوامون شد، منم زدم شیشههای خونهرو شکوندم، بخیههای دستم هم بهخاطر دعوای اون روزه.
چرا راه فرار رو برای ازدواجت انتخاب کردی؟
غربتیهای دروازه غار که بیشترشون از جاهای مختلف کشورند قضیه فرار بین بچههاشون طبیعیه چون که اگر خواستگار بیاد جهیزیه و مهریه سنگین باید رد و بدل بشه این وسط بچهها هستن که تحت فشارن چون خونوادهها زیر بار این هزینهها نمیرن و بچهها خودشون باید پول اینجور چیزا رو جور کنن برای همین دختر پسرای غربتی راه فرار رو برای ازدواج انتخاب میکنن اما من با همه دخترای غربتی فرق میکنم ولی چون بابا ناتنی داشتم یه شرایطی پیش اومد که مجبور شدم فرار کنم و تن به این جور ازدواج بدم.
یعنی تو بهخاطر ناپدریت مجبور شدی با سعید فرار کنی، چرا بههمین راحتی وارد زندگی زناشویی شدی اصلاً تو از ازدواج چیزی میدونستی؟
آره مقصر اصلیش ناپدریم بود. مامانم که اعتیاد داشت اصلاً نمیدونست من چیکار میکنم منو فقط به شکل شوهرش میدید فکر نمیکرد من دخترشم، اینم فکر نکنی فقط من اینطوری بودما نه دخترای غربت بابای معتاد و مامان اذیت کن دارن یعنی اینطوری بهتون بگم که غربتیا به بچههاشون میگن بزرگتون کردیم که پول در بیارین، اگه هم بچهها بخوان ازدواج کنن باید پول جهیزیه رو خودشون بدن، بیشتر دخترا پسرا هم چون نمیتونن این پولو تهیه کنن فرارو انتخاب میکنن، من الانم از ازدواج چیزی نمیدونم چه برسه به اون موقع، مجبور بودم باید ازدواج میکردم من از زناشوییام چیزی نمیدونستم ازش میترسیدم برای همینم بارها از شوهرم کتک خوردم حتی به مامانم میگفتم ولی میگفت هر کی ازدواج کنه باید به حرف شوهرش گوش کنه.
منظورتون اینه که پدر و مادرای غربتی به بچههاشون اهمیت نمیدن؟
مامان برای شما چه جوریه که مثل فرشته میمونه اما ماها مامانو به چشم فرشته نمیبینیم. عاطفه و دوست داشتن تو غربتیها معنی نداره، پدر و مادرا فقط بچهها را به چشم دستگاه چاپ پول میبینن، اما بابای من اینطوری نبود تا زنده بود خودش کار میکرد اما همین که مرد سرنوشتم اینجوری شد.
به وظایف زناشویی آشنایی داشتی که خودتو درگیر زندگی متأهلی کردی؟
مامانم اعتیاد داشت و بابا ناتنیام مثل غربیتا شده بود. منو برای کار میفرستاد تو خیابونا تا پول در بیارم من دیگه از این شرایط خسته شده بودم البته یهدلیل دیگه هم داشت که نمیخوام دربارش حرف بزنم برای همین فرار رو ترجیح دادم. من چیزی از زندگی زناشویی نمیدونستم چقدر برای همین از شوهرم کتک خوردم.
وقتی وارد خانواده شوهرت شدی چون از فرهنگ غربتیا بودی اونا راحت تو رو قبول کردند؟
نه خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردند مخصوصاً برادرشوهر و جاریم، سعید پول نداشت خونه جدا بگیره مجبور شدم با جاریم تو یه خونه زندگی کنم، غذا پختن بلد نبودم اما کارای دیگه رو چرا. جاریم اذیتم میکرد و هر روز بهم دستور میداد، لباسای خودشو شوهرشم میداد من بشورم با همه این کارایی که انجام میدادم باز پیش شوهرم زیرآبمو میزد و میگفت این اصلاً کار نمیکنه منم کوچیک بودم و نمیفهمیدم باید از خودم دفاع کنم، شوهرم که فقط منو کتک میزد و میگفت تو دروغ میگی و هیچ کاری نمیکنی تا اینکه وقتی بزرگتر شدم و عقلم رسید یه روز به شوهرم گفتم یهبار وسط روز بیا خونه ببین من دارم چیکار میکنم اونم همین کارو کرد یهبار وسط روز اومد خونه دید من دارم ظرفا رو تو حیاط با آب سرد میشورم آخه جاریم نمیذاشت تو خونه با آب گرم ظرفا و لباسارو بشورم همین شد که شوهرم گفت باید خونه جدا بگیریم البته بگم من یه خواهرشوهر دارم و سه تا برادرشوهر که بهغیر از جاری و برادرشوهرم، خواهرشوهرم هم خیلی منو اذیت میکرد چون من غربتی بودم میگفت این آبروی ما رو برده باید طلاقش بدی و همش میخواست کاری کنه که سعید منو طلاق بده، همش میگفت اینو ببر بذار
خونه مامانش.
وقتی خونتو جدا کردی تو که از آشپزی چیزی نمیدونستی چیکار میکردی برای غذا درست کردن؟
خدا رو شکر همسایههای خوبی داشتم از اونا میپرسیدم چجوری باید فلان غذا رو درست کنم اونام بهم میگفتن، منم چون زود همه چی رو یاد میگرفتم دیگه بعدش راه میافتادم و خودم میتونستم دوباره اون غذا رو درست کنم.
تا حالا شده با اینکه ازدواج کردی باز دلت بخواد بچگی کنی و اسباببازی داشته باشی؟
باورتون میشه اوایل ازدواجم یواشکی همش عروسکبازی میکردم یه عروسک برای خودم خریده بودم وقتی هیچکس خونه نبود باهاش بازی میکردم. قبل ازدواجم هر وقت پول خوبی در میآوردم مامانم بهم اجازه میداد برم تو کوچه یکی دو ساعت بازی کنم اما من هیچوقت درست و حسابی بچگی نکردم اسباببازی هم نداشتم.
زهرا تو چه سنی صاحب بچه شدی؟
۱۶ سالگی بچهدار شدم، پسرم الآن سه سالشه.
بچهداری بلد بودی یا اینکه مامانت و اطرافیان تو نگهداری از بچه کمکت میکردند؟
مامان و شوهرم روز اول تولد پسرم باهم دعوا کردن و مامانم منو رها کرد و رفت، منم تنها موندم دیگه خودم یاد گرفتم. وقتی تو شرایط سخت قرار میگیری یاد میگیری دیگه ولی یه چیز جالب بگم من اول فکر میکردم بچهام هم مثل عروسک میمونه و ده دقیقه ده دقیقه لباساشو عوض میکردم چیزی بلد نبودم.
دوستداری دوباره بچه دار بشی، اگر دختر داشته باشی چی، اجازه میدادی تو سن پایین مثل خودت ازدواج کنه؟
دیگه که بچه نمیخوام، اما اگه بچم دختر بود هیچوقت اجازه نمیدادم تو سن پایین ازدواج کنه کمکش میکردم درس بخونه شغل داشته باشه دستش تو جیب خودش باشه، خودم از بچگی کار کردم خرج خودم و خونوادمو میدادم، سر چهارراهها کار میکردم خودکفا شدم مثل مرد بار اومدم نه مثل یه زن.
الانم دوباره کار میکنی یا اینکه فقط مشغول خونهداری هستی؟
دوباره نزدیک دو ساله که کار میکنم اما نه سر چهارراهها، تو یه تولیدی کار میکنم.
شوهرت با کار کردن تو مشکلی نداره؟
چرا اول شوهرم خیلی مشکل داشت و میگفت چرا میخوای کار کنی اما بیشتر بهخاطر تنهایی و سرگرمی دلم میخواست کار کنم، آخه شوهرم با خانوادم درگیره بهخاطر همین من تنهام. خانواده من سعید و نمیخوان خانواده اونم منو نمیخوان برای همین احساس تنهایی میکنم البته بگما شوهرم خرجی هم به من نمیداد حتی چند بار به سرم زد دوباره برم سرچهارراهها کار کنم ولی بعدش پشیمون شدم چون نمیخوام مثل غربتیا باشم.
تو خونوادت فقط تو دوست نداری مثل غربتیا باشی یا بقیه هم مثل تو فکر میکنن؟
بابام آدم خیلی خوبی بود دوست نداشت با غربتیا زندگی کنیم برای همین تا زنده بود ما گرمسار زندگی میکردیم. بابام که فوت کرد همه چی بهم ریخت مامانم سه چهار ماه بعد مردن بابام گفت میخواد با یه مرد افغان شوهر کنه من هفت سالم بود اما دو بار قرص خوردم یه بارم وایتکس خوردم تا مامانمو پشیمون کنم ولی کار خودشو کرد.
چندتا خواهر و برادر داری اونا چیکار میکنن؟
یه داداش دارم یه خواهر، از بابا ناتنیام هم دو تا داداش دارم، خواهرم که مثل من ۱۳ یا ۱۴ سالگی ازدواج کرد یعنی الآن یک ساله که ازدواج کرده. داداشم میره سر چهارراهها ولی من براش دنبال کارم که یهجا مشغول شه از این کار دست بکشه.
پس با ازدواج خواهرت میشه گفت ازدواج تو سن پایین تو خانواده شما رسمه؟
بابا ناتنی من از وقتی اومد تو غربتیا راه و رسم اونا رو پیش گرفت کار نمیکرد و خواهرمو میفرستاد سر چهارراهها کار کنه. خواهرم دیگه از این وضعیت خسته شده بود برای همین فرار کرد. دخترا پسرای غربتی قبلاً فرار میکردن ننگ بود اما الآن دیگه اینطوری نیست برای همین خواهرم میخواست خودشو از اون خونه نجات بده.
مامانت بابت ازدواج تو و خواهرت از شوهراتونم پول گرفته؟
آره از شوهر من ۱۱ میلیون تومن گرفتن، از شوهر خواهرم سه میلیون تومن.
چرا از شوهر خواهرت کمتر پول گرفتن، تو و خواهرت مهریه تون چیه و چی جهیزیه با خودتون بردین؟
شوهر خواهرم چون هم طایفه خودمونه ازش کمتر پول گرفتن اما شوهر من چون غریبه بود برای همین ازش بیشتر پول گرفتن، جهیزیه که نه من نه خواهرم هیچ کدوم نبردیم ولی مهریهام ۱۴ تا سکه بود هیچ کدوم مونم عروسی نگرفتیم، ما اگه مامانم ازدواج نمیکرد شرایط بهتری داشتیم مجبور نمیشدیم یک کارایی رو انجام بدیم که دلمون نمیخواست همش تقصیر مامانمه اما اینو هیچوقت به خودش نگفتم.
تو که خودت تو سن پایین ازدواج کرده بودی و این همه اذیت شده بودی چرا سعی نکردی جلوی ازدواج خواهرتو بگیری؟
برای خواهرم تلاش کردم ازدواج نکنه اما فایده نداشت، خواهرم خسته شده بود از اینکه کار کنه و یه گردن کلفت دستمزدشو بخوره تازه شبا هم کتک بخوره و با چشم گریون بخوابه البته اینم بگما خواهرم الآن گیر بدترش افتاده باید همش بره سر چهارراه کار کنه و پولشو بده به شوهرش، بچههای غربتی هیچ کدوم دوست ندارن این کارو بکنن اما مجبورن، بچههای غربتی به دنیا میان روشون مهر میخوره گدایی کنن تا موقعی که پدر و مادرا اینطوری فکر میکنن بچهها مجبورن اینجوری زندگی کنن.
اگر به عقب برمی گشتی بازم از خونه فرار میکردی؟
اگه به عقب برمیگشتم حتی اگه هم میمردم نه فرار میکردم نه ازدواج. مسیر زندگیمو عوض میکردم. همین الانشم چون شوهرم آدم نرمالی نیست به طلاق فکر میکنم اما بهخاطر پسرم نمیتونم تصمیم بگیرم.
الان که تو دروازه غار زندگی میکنی نگران آینده پسرت نیستی اصلاً میذاری اونم مثل خودت بره سرچهارراهها کار کنه؟
دروازه غار زندگی میکنم ولی از اینجا میخوام برم، پسرم یه معتاد کنار خیابون میبینه ازم میپرسه اینا چیکار میکنن دلم نمیخواد اونم آینده اش مثل خودم خراب بشه برای همین میخوام از این محله دور بشم اینجا پر معتاده.
ارسال دیدگاه