روزگار عشایر سالخورده طارم چگونه سپری میشود
ما ماندهایم و مگسهای خونخوار
تهران ( پانا ) - زن، دوتا دبه پلاستیکی را که سر یک تکه چوب بسته شده، روی دوش گرفته و خمیده و عصازنان بهسمت خانهاش میرود. حرکتش آنقدر کند است که فکر میکنی رسیدنی در کار نیست. انگار زمان برایش در مسیری سبز متوقف شده، بی آن که جنبندهای سر راهش باشد. زهرا دنیادیده، یکی از معدود بازماندگان ایلی است که دیگر نشانی از آن باقی نمانده. همه رفتهاند جز چند سالخورده که در «دیزاب» جمال آباد، مرتفعترین نقطه زنجان روزگار میگذرانند.
به گزارش ایران، برای رسیدن به دیزاب که مرز زنجان و گیلان است، از زنجان به سمت طارم حرکت میکنم. از طارم بهسمت دیزاب، جاده باریک و ناهموار است؛ جادهای که میگویند خود دامدارها آن را ساختهاند. جاده بالا میرود و ارتفاع هر لحظه بیشتر میشود. دیزاب جمالآباد که در ارتفاع ۲ هزار و ۲۰۰ متری قرار گرفته، از مرکز استان ۱۱۲ کیلومتر فاصله دارد، گرچه جاده ناهموار طارم -دیزاب جمالآباد که در واقع از «آببر» ناهموارتر هم میشود، مسیر را بسیار طولانیتر از آنی میکند که هست. دیزاب از شمال به گیلان میرسد، از جنوب به روستای جمال آباد، از غرب روستای هزاررود و از شرق به رودخانه جمالآباد.
زهرا ۷۲ ساله اهل گیلان است. عشایر طارم، هم از زنجان هستند و هم اهل گیلان. سربند را به شیوه زنان گیلان روی سر بسته و بالای پیشانی گره زده است. تند تند حرف میزند و بین جملهها مکثهای کوتاه دارد: «حرفم را حالی میشوی؟» این را زهرا میگوید در حالی که دبهها را روی زمین گذاشته تا کمی استراحت کند: «۲۰ روز بیمارستان بودم. حالم بد بود. هرچه میخوردم معدهام قبول نمیکرد. یک لقمه غذا از گلویم پایین میرفت، حالم به هم میخورد. گفتم مرا ببرید بالا، ببرید دیزاب. من دیزاب میروم خوب میشوم. گفتم اگر مردم همان جا خاکم کنید. آمدم اینجا شکر خدا حالم بهتر شد.»
زن حالا تنها زندگی میکند، در خانهای سنگی که شباهتی به سیاه چادرهای عشایری ندارد اما اگر غیر از این باشد، با شدت بادی که منطقه را در تمام طول سال درمینوردد، دوامی نخواهد داشت و لاجرم خانه بر باد خواهد رفت.
همیشه خودت از چشمه آب میآوری؟ میگوید: «ها دیگر. کسی اینجا نیست. خودم هستم و خودم. ۷ تا بچه دارم که همهشان رفتهاند. بچه اولم ۵۰ سالش است. همه بچهها را همینجا دنیا آوردهام، خودم دست تنها. آنوقتها که مثل حالا نبود. بچهها را به سکرات و سختی دنیا میآوردیم. خودمان هیزم میآوردیم و آتش میکردیم و غذا میپختیم. ما سختیها را کشیدیم و الان دنیا آسان شده. حالا میآیند و میگویند زندگی ما صفا دارد، چه صفایی؟! همهاش سختی بود. حالا در خانه تنها هستم و کارهایم را خودم میکنم. یک لقمه غذا درست میکنم و میخورم. بچهها گاهی میآیند و سر میزنند اما عروسها و نوههایم از اینجا خوششان نمیآید. میگویند کثیف است، امکانات نیست.»
زهرا از اول عمرش همانجا بوده. زمستانها میرود عظیم ماکلوان. میگوید ما همیشه دامدار بودیم و اصلاً کشاورزی نداشتیم. زن همین الان هم دامدار است و با وجود بیماری و کهولت سن، هنوز چند رأس دامی را که برایش مانده نگه میدارد.
چند زن جوان با بچههای کوچک لب چشمه میآیند و صدای خنده بچهها از دور به گوش میرسد. با تعجب به پیرزن نگاه میکنم. منظور نگاهم را میفهمد. میگوید اینها مسافر هستند، اینجا هیچ جوان و بچهای زندگی نمیکند. «کسی دیگر از زندگی عشایری خوشش نمیآید. جوانها حوصلهشان سر میرود. آن وقتها که ما جوان بودیم، سرگرمی نداشتیم. بافتنی میبافتیم، غذا درست میکردیم و همینها سرگرمیمان بود. الان خانمهای جدیدی دستپخت ما را نمیخورند دیگر. عمر من بیشترش گذشته، بقیهاش هم میگذرد و تمام میشود و زندگی عشایری هم تمام میشود.»
از قبل به من هشدار دادهاند مراقب مگسهای مرتع باشم که با مگسهای معمولی تفاوت دارند؛ مگسهای طلایی رنگ و براقی که محلیها بهشان میگویند «جَنج» که یک اصطلاح گیلکی است. جنج اطراف دامها بیشتر دیده میشود و اگر توی دهان یا چشم کسی تخم بگذارد، کرمی که از آن بیرون میآید دیگر براحتی دست از سر میزبان بینوا برنخواهد داشت.
میگویند کرم در گلو لانه میکند و آنقدر خون میمکد تا خودش بترکد، چیزی شبیه آنچه زالو میکند. عوارضش هم مشکلات تنفسی است و گاهی فرد آنقدر سرفه میکند که رنگ صورتش به کبودی میگراید و نفسش بند میآید.
برای رهایی از شر همین مگس خونخوار است که عشایر توی دهانشان حشرهکش اسپری میکنند. این چیزی است که خودشان میگویند. در واقع قبل از اینکه مگس در دهانشان تخم بگذارد باید راهش را ببندند چون بعدش دیگر نمیتوانند تخم مگس را از دهانشان جدا کنند. حالا حشره کشی که مستقیم توی دهانشان اسپری میکنند، چه مضراتی دارد، آن را دیگر خیلی پیگیرش نمیشوند. کسانی که شیر میدوشند حتماً باید جلوی دهانشان بسته باشد، یکیشان محمدعلی آزادوار ۶۲ ساله است. او هم بازماندهای است که با رفتنش دیگر هیچ نشانی از خانواده ایل نشینش که حالا همگی در شهرهای گیلان ساکن هستند، باقی نخواهد ماند.
مرد در حال دوشیدن گوسفند است. ۳۰۰ رأس دام دارد. میگوید اینجا دیگر آب و علف ندارد. خودم و چوپانم اینجا هستم و خانوادهام خیلی کم میآیند و میمانند. امکانات نیست برای همین زن و بچه اینجا نمیماند. اگر کسی مریض شود باید زنگ بزنیم آب بر ماشین بفرستند.
جلوی دهانش را سفت و سخت پوشانده و میگوید بعضیها به خاطر ترس از همین مگس، دیگر شیر نمیدوشند.
زنها و بچههایی که لب چشمه بودند، راه کلبهای را پیش میگیرند که با فاصله از خانههای عشایری قرار گرفته. دو خانواده هستند که از فومن آمدهاند تا چند روز در کلبه بمانند. میگویند تکاب هم رفتهایم برای ماندن و اینجا اولین بار است آمدهایم.
زن جوان با خنده میگوید: «اینجا خیلی خوب است. چشمه هست، آبش هم خیلی زلال است.» حاضری اینجا زندگی کنی؟ این را من میپرسم و زن جواب میدهد که اگر امکانات باشد، شاید بشود ماند.
مرتع «تالشخانه» در ارتفاعی پایینتر از دیزاب قرار گرفته. آنجا هم چند نفری بیشتر نماندهاند، چند نفر سالخورده. بینشان فقط رضا جوان است؛ رضا احمدی دامدار حدود ۳۰ ساله که خودش در مرتع میماند و زن و بچه خردسالش در آببر هستند و گاهی برای دیدن رضا میآیند و یکی دو روز میمانند. زن جوان تعارف میکند داخل خانه بروم. چای زغالی بار میگذارد و پسربچهاش مشغول بالا رفتن از تیر وسط کلبه سنگی میشود.
میگوید شوهرم ۱۵ سال است دامداری میکند. خانمها قبلاً کنار شوهرانشان میماندند اما الان دامدارها دیگر پیر شدهاند و زنهایشان هم پیرند و دیگر نمیآیند. جوانها هم که دیگر دامداری نمیکنند اصلاً، مگر چند تایی چوپان که آنها جوانند و ماندنشان هم موقت است.
بچه از بازی کردن داخل کلبه خسته میشود و عزم بیرون رفتن میکند. مادر با تشر از او میخواهد در خانه بماند چون مگسها بیرون هستند؛ همان مگسهای خونخوار که به گفتهاش باید ده بار دکتر بروی و بیایی تا شاید دست از سرت بردارد.
دیزاب جمال آباد حالا دیگر مرتعی نیست که بشود صدای عبور ایل را از آن شنید. به گفته ضیاءالدین حسنلو، رئیس اداره منابع طبیعی و آبخیزداری شهرستان طارم، ظرفیت این مرتع که مساحت آن ۲ هزار و ۱۶۷ هکتار است، ۲ هزار و ۱۶۷ واحد دامی است. یعنی برای هرهکتار، یک دام اما تعداد دامها کمتر میشود و این یعنی زندگی عشایری و دامداری دارد از بین میرود. حالا ۵۰ خانه عشایری در دیزاب باقی مانده که بیشترشان خالیاند؛ به قول زن سالخورده، فقط ما ماندهایم و این مگسهای خونخوار.
ارسال دیدگاه