روایت اختصاصی جام جم از نجات یافتگان حادثه ریزش معدن در حوالی یزد و گفت و گو با دو حادثه دیده
۲۰ ساعت جدال با مرگ در قعر معدن
تهران (پانا) - سیاهی مطلق بود. ابوالفضل جز صدای نفسهای خودش و دایی حسین، صدای دیگری نمیشنید. انگشتان دستش را تکان داد، جز خلأیی عمیق و ترسناک، چیزی حس نکرد. انگار که انگشت نداشت. انگار تبدیل به دو روح شناور شده بودند. تک و تنها در میان دل کوه و نیممتر حفرهایکه درون آن به دام افتاده بودند و مرگی که هر لحظه آغوشش را برایشان تنگتر میکرد، فقط به یک چیز فکر میکردند؛ معجزه برای نجات.
به گزارش جام جم، دو سالی میشد که حسین امیری، معدن گزینو در ۶۰ کیلومتری بهاباد یزد را خریده بود و میخواست دوباره آن را فعال کند، اما تصمیم گرفت ابتدا همه جایش را بررسیکند. موضوع را با خواهرزادهاش ابوالفضل در میان گذاشت و او هم قبول کرد و همراه با سه نفر از دوستان شان به سمت معدن گزینو حرکتکردند. معدنی مرموز با صدها سال قدمتکه آبستن حادثهای عجیب برای آنان بود.
۱۲ شهریور، بهاباد، معدن گزینو
چند ساعت قبل از حادثه
کوه در دشتی بزرگ قرار داشت و تاکیلومترها، هیچ ردی از انسان و زندگی در آن دیده نمیشد. پنج مرد از ماشین پیاده شدند. سه نفر پای کوه ماندند و ابوالفضل و حسین وارد معدن سرب و روی گزینو شدند. بعد از ورود، با تحسین به هنر دست معدنچیان قدیمی نگاه کردند. قدیمیها، پس از استخراج لایه بینکوه و خالی شدنش، میان آن چوبهای متوالی و قطور قرار میدادند تا هم به عنوان مسیر از آن استفادهکنند و هم فاصله بین دو لایه حفظ شود تا روی هم نخوابد و فاجعه رخ ندهد. فاجعهای که اتفاقا بیصبرانه در انتظار حسین و ابوالفضل بود.
نیمساعت از ورودشان به معدن گذشته بود که ناگهان یکی از چوبها سست شد و شروع به ریزشکرد. اتفاق مرگبار اصلی هنوز نیفتاده بود. در نوک قلهکوه، اقدامات اکتشافی جدید انجام و مقداری خاک و سنگ روی ورودی معدن قدیمی انبار شده بود که هیچ کس از آن خبر نداشت و بیخبر از ابوالفضل و داییاش، داشت قاتل جان آنها میشد.
چند دقیقه بعد، چوب آزاد شد و ناگهان حجم عظیمی از خاک و سنگ درست مثل آبشار از ارتفاع ۴۰ متری نزدیک دو مرد روی زمین آوار شد. اگر یکی از سنگها به سرشان اصابت میکرد، در جا کشته میشدند. گرد و خاک غلیظ که خوابید، هر دو متوجه عمق فاجعه شدند.
ابوالفضل میگوید: «صدایآوار خیلی وحشتناک بود. تونلکوچکی که در آن بودیم مسدود شد و فضایی که داشتیم، فقط نیممتر بود. تنها شانسمان این بودکه به دلیل وجود سنگ، مقداری هوا در محیط جریان داشت، اگر خاک بود، حتما خفه میشدیم.»
کابوس ناتمام آوار
در شرایطیکه ابوالفضل و حسین اسیر حفره شده بودند، سه مردی که بیرون معدن بودند، با شنیدن صدای آوار از منطقه فاصله گرفتند. علی نوری میگوید: «داشتم چای آماده میکردمکه آوار ریزش کرد. از وضعیت آنجا خبر داشتم. موتور برق آوردیم و بعد از برقراری روشنایی، شروع به تخلیه خاک و سنگ کردیم. هرچه خالی میکردیم، دوباره آوار پایین میآمد. تا ساعت ۱۰ شب به کار ادامه دادیم.»
در تمام این ساعات، ابوالفضل و حسین هزار بار مردند و زنده شدند. نه آب داشتند، نه غذا. تا کیلومترها آن منطقه آنتن نداشت و تلفن همراهشان بیمصرف بود. هرچه زمان حبسشان در حفره طولانیتر میشد، بیشتر میترسیدند. حسین بیشتر ترسیده بود. او میگوید: «لحظات ترسناکی بود. تمام امیدمان به کسانی بود که میتوانستند راه نجات را پیدا کنند، اما خیلی امیدوار نبودیم. به یاد زن و بچههایم افتادم. آرزو کردم از وضعیتمان باخبر نشوند و عذاب نکشند.»
ابوالفضل و حسین، تا این حد مرگ را از نزدیک حس نکرده بودند. به داییاش قوت قلب میداد، اما خودش را برای مرگ آمادهکرده بود. بیرون معدن، مردان با بیل و دیلم سنگ و خاکها را بیرون میکشیدند، اما انگار تمامی نداشت. دوباره آوار از بالای قله میجوشید و پایین میریخت. درون معدن، ابوالفضل و حسین در همان نیممتر جا سعی کردند بخوابند، اما مگر میشد. صدای خوفناک آوار، ترس و مرگ را به جان هر دو انداخته و خواب را به چشمشان حرام کرده بود. کابوس سنگ و خاک تمامی نداشت. هر دو در دلشان با خدا راز و نیاز میکردند تا نجاتشان دهد.
نجاتمان معجزه بود
در حالیکه ابوالفضل و حسین دستشان را به نشانه تسلیم به فرشته مرگ بالا برده بودند، مردان بیرون معدن، همچنان تلاش میکردند. آنطورکه نوری میگوید، حدود هشت تریلی خاک و سنگ بیرون کشیدند، اما آوار دستبردار نبود. هرچه بیشتر نوری و دوستانش خاک و سنگ را کنار میزدند، آوار با لجاجت بیشتری فرو میریخت. هر دقیقهایکه میگذشت، شمع امید معدنکاران برای نجات، کمرمقتر میشد.
ابوالفضل ادامه میدهد: «در میان بیم و امید برای زنده ماندن، ناگهان صدای ترق ترق چوبها بلند شد که نشان میداد دو طرف کوه در حال فشار آوردن بههم است. اگر این اتفاق میافتاد، پرس میشدیم و چیزی جز چند تکه لباس از ما باقی نمیماند. با تمام وجود دست به دعا برداشتیم. انگار خدا صدامان را شنید، اما هنوز خطر رفع نشده بود. دوستانمان متوجه وضعیتمان نبودند و به همین خاطر، خودمان قسمتی از تونل را با سنگ و خاک مسدود کردیم تا وقتی رفقایمان مسیر را از پایین باز میکنند، دوباره با سنگ و خاک پر نشود. بعد از مدتی حسکردیم مسیر باز شد و چون صدایمان را میشنیدند، به آنها گفتیم به این سمت نیایند که خطرناک است.» هنوز راه مشخصی برای خروج دو مرد اسیر در معدن وجود نداشت.
ساعت سه و نیم بامداد روز پس از حادثه به نعمتا... قاسمی، معاون و مسؤول عملیات امداد و نجات هلالاحمر بهاباد ماموریت دادند تا به معدن برود. او میگوید: «دستگاه زندهیاب، بتونبر، طناب و تجهیزات انفرادی مانند بیلچه را برداشتیم و با گروه به سمت معدن حرکتکردیم. افرادیکه آنجا بودند، با وجود تلاش زیاد نتوانسته بودند محبوسان را خارجکنند. ایمنی مسیر جدیدی را همراه با نیروهای اورژانس، هلالاحمر و آتشنشانی تامین و پس از چند ساعت آواربرداری توانستیم آنان را ساعت ۹ صبح و بعد از ۲۰ ساعت از معدن خارجکنیم.»
حمیدرضا دهقان، کاردان فوریتهای پزشکی بهاباد در مورد این عملیات میگوید: «هر دو ترسیده بودند و حالتگریه داشتند. علائم جسمیشان را چککردیم و جز کوفتگی مشکل خاصی نداشتند و برای همین به مرکز درمانی اعزام نشدند.»
از لحن حسین مشخص است حتی یک درصد هم احتمال نمیداد از مرگ نجات پیدا کند. ابوالفضل هم کمکهای مردم، دوستانشان و البته نیروهای امدادی را معجزه خداوند میداند که باعث نجاتشان شد.
ارسال دیدگاه