مرتضی حیدری مرنگلو

شیر مادر بالاخره حلال شد/ "هشت روز" جنگ تحمیلی او را عاقبت بخیر کرد!

متفاوت ترین روایت از زندگی یک "لات" که "راوی" انقلاب شد؛

ارومیه (پانا)- چهل سال از انقلاب می گذرد و زنگ پنجمین دهه انقلاب به صدا در آمده اما او می گفت سی و هشت سال است که دلش در گرو امام و رهبری است.

کد مطلب: ۸۹۸۵۲۱
لینک کوتاه کپی شد

روایت های مختلفی از او شنیده بودم. رفتم تا صحیح ترین روایت را از زبان خودش بشنوم. آدرسش را به سختی پیدا کردم. می گفتند قبل انقلاب عاشق سینه چاک پهلویِ پسر بوده اما بعد از انقلاب که نه بلکه بعد جنگ تحمیلی مرید امام خمینی شده است. گفتم: مگر می شود؟ گفتند: شده است دیگر! سوژه جالبی بود اگر خود طرف "پا" می داد. به هر طریقی که شده پیدایش کردم. می گفتند قبل انقلاب "لات" بوده و بعد انقلاب می شود "داش مشتی". بهم گفتند: اخلاق خاصی دارد و هرکس را به خلوتگه اش راه نمی دهد. گفتم: می توانم! به هر زحمتی بود پیدایش کردم.

از ریش های سفید و چین و چروک پوست دست و صورتش فهمیدم حداقل دهه هفتم زندگی اش را می گذراند. فهمید که خبرنگارم چنان فحشی داد که بعدها فهمیدم این تیکه ها را برای هرکس تحفه نمی دهد. اینها مخصوص کسانی است که به قول خودش سیریش می شوند برای او. اما یک گزارش پر و پیمان و آبدار ارزش این فحش آبدار را داشت.

بالاخره کوتاه آمد تا سرنوشتش را به دست قلم من بسپارد اما به شرطی که نامش را در گزارش نیاورم تا بعدا خبرنگاران دیگر موی دماغ اش نشوند. از او پرسیدم پشیمان نیستی؟ سرش را که بالا آورد تا نگاهم کند جوابم را گرفتم. با صدای بغض آلود گفت: مگر سنگ های داغ را بر روی سینه عمار که گذاشتند محمد (ص) را انکار کرد؟ با این جواب از سوال خود پشیمان شدم. اینطور ادامه داد: زمزمه های انقلاب که شد هنوز در سودای دستگاه شاهنشاهی بودم اما یک شب سرد پاییزی در سال ۵۷ که به خانه برگشتم اشک های مادرم مرا تکان داد. گفت: یا سید خمینی را همراهی می کنی یا شیرینی شیرم را جوری برایت با دعا تلخ میکنم که آن دنیایت را هم تکان دهد. این را که شنیدم به شدت لرزیدم اما گوشم بدهکار نبود.

حرف هایش را اینگونه ادامه داد: فرار که کرد و انقلاب که شد تا مدت ها پکر بودم. راستش را بخواهید هنوز دلم "پیشش" بود و میگفتم با اینکه فرار کرده برمیگردد اما رفت که رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد. به انقلاب خوشبین نبودم و دوست نداشتم خوشبین هم باشم. مدت ها بدین منوال گذشت تا اینکه رادیو اعلام کرد رژیم بعث به ایران حمله کرده است .خون در مغزم جوشید! از یکطرف این ها را قبول نداشتم و از طرف دیگر رژیم کثیف بعث بهکشور حمله کرده و به خاک وطن تجاوز شده بود. دو راهی سختی بود. یاد حرف مادرم افتادم و شیر حلالی که قرار بود حرامم شود! دل را به دریا زدم و پس از چند هفته برای ثبت نام برای اعزام به جبهه به مسجد محل رفتم و چون خدمت سربازی را گذرانده بودم دو هفته بعد اعزام شدم.

اینجا که رسید حس ژورنالیستی ام گل کرد و ازش پرسیدم: تو که سایه انقلابیون را با تیر می زدی، چه شد با آنها در یک جبهه علیه دشمن جنگیدی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: پای ناموس که به میان بیاید، ... دیگر ادامه نداد.

ادامه که نداد فهمیدم سوالم واقعا مضحک بود. کم کم داشت حوصله اش سر میرفت. باید هرچه زودتر سر و ته قضیه را هم می آوردم. سیگاری روشن کرد و بعد از پکمحکمی که زد، گفت: هشت روز در خط مقدم بودم و جنگیدم. روز نهم که شد برگشتیم عقب. شب که خوابیده بودم فقط در این حد فهمیدم که جنگنده های عراقی خط عقب را بمباران کرده بودند و من غرق در خون، بیهوش شدم. بعدا که به هوش آمدم فهمیدمبیمارستانم و بدنم پر از ترکش است. موج انفجار نیز من را گرفته بود. بعد از چندین عمل دیگر پزشکان اجازه ندادند به جبهه بروم. همان ۸ روز جنگ کار خودش را کرد. منی که در زمان شاه از انواع تیزی ها جان سالم به در برده بودم حالا ترکش ها داشتند عوضش را در می آوردند و سلاخی ام کرده بودند. خلاصه اینکه از هشت سال جنگ فقط همان هشتروزش قسمت من شد و هشت ترکشی که در بدن دارم. این ترکش ها مرا نمک گیر و عاشق کرد! عاشق امام. خودم هم نمیدانم چطور اما همین را میدانم که بین هشت ترکش، امام رضا و امام رابطه خاصی وجود دارد.

از او پرسیدم: حالا چه کار می کنی؟ جواب را که داد فهمیدم شیر مادر حلالش شده است. گفت: وضع مالی مان خوب بود و بعد آمدن از جبهه مغازه باز کردم و لبنیاتی دارم اما...

پرسیدم اما چی؟ جواب داد: اما هشت روز در ماه می روم "جنوب" پی دل خودم. راوی ام! برای جوانان چه معتقد و چه غیرمعتقد، روایت می کنم آنچه را که در هشت روز + هشت سال جنگ گذشته است. کاش قبل از اینکه ترکش ها مهمان بدنم شوند حبّ امام خمینی در اعماق وجودم ریشه می کرد. ۴۰ سال است از انقلاب می گذرد اما حیف که من ۳۸ سال است که عاشق امام هستم. هنوز بعد از سی و هشت سال حسرت آن دو سال از دست رفته را می خورم.

به آخر مصاحبه که نزدیک شدیم فضا کمی سنگین شد. برای اولین بار بود که حس ژورنالیستی ارضا نشد. یعنی نه سوژه آنطور که باید "پا" داد و وارد جزئیات شد و نه منخواستم به اوج لذت برسم. شاید همین حظّ کردن نصفه و نیمه برای قلم زدن کافی بود، البته شاید ...

مرتضی حیدری مرنگلو

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار