فاطمه یاری نورعلی*
به دنبال گل نرگس در وادی نور
همهجا به دنبال تو میگردم؛ شلمچه، دوکوهه، فتح المبین، اردوگاههای بزرگ. همهجا التماست میکنم. عطر عالم! کجایی تو؟ کجایی تو؟
روی خاکهای نرم ساحل علقمه، روبهروی امالرصاص که ۱۷۵ فرشته را زنده به گور کردند، با دستهای بسته که حتی نتوانند راحت دست و پا بزنند و جان بدهند.
هنگام همقدم شدن با خاکهای نرم و گرم فتحالمبین که نردبانِ رهایی نخبهای به نام محسن، از این دنیا بود.
روی خاکهای داغ و سوزان شلمچه، روبهروی مرزی که آنطرفترش عراق بود و محل سکونت جدّت که هرکس میفهمید آنجا کجاست آه میکشید که ما طالبیم و کاش آن یک کف دست دفترچه را برای رد شدن از مرز و رفتن پیش او، همین حالا در دستمان بود. بین شیارها و روبهروی آفتاب سوزان، کنار رودهای خشک شدهای که پر هستند از سیم خاردارها و میلگردهای خورشیدی.
حسینیههایی که زمانی پر بودهاند از شهدا و حالا، خالیاند از هر چهاردیواری و شاید پر، از سربازها و شهدای آینده این سرزمین.
معراج شهدایی که سه شهید تازه تفحص شده را در دل خود جای داده بود و پر بود از عکس عاشقان تو.
هنگامه تاریکی که سمت حسینیه میرفتیم برای گذاردن دوگانه ای بدرگاه یگانه عالم، خیره به تاریکی بیابانهای اردوگاه بندهی پاکی به نام مهدی... همنام خودت!
آدم لرزش میگیرد وقتی پا میگذارد روی خاکهای نرم و سخت، خشک و تر. آدم میلرزد وقتی فکر میکند اینجا پر بوده از جانباز و شهید و حالا خالیست از هر کسی که درد جسمی میکشد؛ اما پر است از روحهایی که آمدهاند تا خودشان را به دست همانها بسپارند من بابِ طبابت... غافل از اینکه طبیب همانها هم خودت بوده و هستی، غافل از اینکه خود تو شدهای طناب اتصال و رهاییشان از زندان این کالبد سنگین.!
آدم از درون میسوزد و میلرزد وقتی حتی از دوردستها پادگان دوکوهه را تماشا میکند؛ فضای سنگینی که هزاران هزار پروانه همانجا برای رهایی از پیله تن آماده شدهاند و راهی.
هویزهای که دانشجوهای نخبه همهچیز را رها کرده بودند و به جنگ تن با تانک رفته بودند.
همهجا به دنبال تو میگردم! به دنبال نگاهی از تو که آن را گستراندهای روی سر تمام لالههای پرپر شده؛ همانها که خونشان، ضامن باز شدن همین راهها برای رسیدن ما شده. همهجا به دنبال تو میگردم؛ یابنالحسن.
دانش آموز خبرنگار*
ارسال دیدگاه