حس و حال دانشآموزان قرچکی از اعزام به اردوی راهیان نور
قرچک (پانا) - گاهی زمین و زمان در تکاپو میشوند تا تو را به زمان و مکانی بخوانند، که فرسنگها از باورت دورترند و به دلت نزدیک؛ اما باور کن صدایی که تو را از میان این همه هیاهوی پنجرهها، خیابانها، آهنها و رنگها فرا میخواند، سخت به گوش میرسد ولی تنها به تو می رسد.
در این روزها که به سوی شما میآییم از شوق رسیدن اشک در چشمانمان جاری میشود؛ مگر میشود که برای مردان بزرگی مثل شما اشک نریخت. قرعه که بهنام ما افتاد آمدیم، راهی شدیم، کسی چه میداند در دل آن دیگری چه میگذرد اما شهدا میدانند، آن ها از دل تک تک ماخبر دارند، آنگاه که دل را به جاده زدیم تا بیاییم، بیاییم و از بغضهای کهنه حرف بزنیم، بیاییم و از حرفهای نگفته اشک بریزیم تا خالی شود این دل دنیایی ما و مملو از آنهایی که رنگ و بوی خدایی دارند شود، دل را به جاده زدیم من، تو، ما دعوت شدهایم به سرزمین عشق، به نور به روشنایی.
در کشاکش دنیایی نامتقارن و در عرصه تقابل شدید خوبیها و بدیها و در عصر هجوم ناملایمات، تقدیر الهی است که ملموس و محسوس میشود؛ اینجاست که ایمانت به امیدت، آرزو میبخشد و دلت را در آسمانی به امانت میبرد که گویند بسی به این خاک نزدیک است؛ که این خاک است که به آسمان قرب دارد . در شیارهای فتح المبین که پا گذاشتی، پا برهنه شو، بسم الله بگو و آرام آرام قدم، بردار ؛ سرت را پایین بگیر که به وجب این پیچ و خم ها ، شهدا نظاره گرت هستند و تو را نگاه میکنند و خوش آمد میگویند؛ در اینجا گوش دلت شنوای حرف ها میشود، برادران شهیدت خم می شوند و خاک چادرت را میبوسند و از تو بابت امانت داری مادرشان حضرت زهرا(س) تشکر میکنند.
راه سخت است و طولانی، اما وقتی در قتلگاه شهدا پای می نهی نمی دانی این مکان و زمان در کدام لحظه تاریخ آینده یا حال یا گذشته است؛ گویی زمان در افق اینجا چرخش زمین را هم از یادش برده است و هیچ عقربه ای در ساعت دنیایی بالا و پایین نمی رود؛ بالاخره به معراج شهدای اهواز رسیدیم، کوله بار سنگینم را مقابل درب زمین میگذارم و از عمق جان نفس میکشم، انگار تا این لحظه کسی راه تنفسم را بسته بود شاید هم واقعا بسته بودند و من حتی در شلوغیهای شهر متوجه بسته شدن راه تنفسم نبودهام و تصور میکردم که زندهام و نفس میکشم. آهسته حرکت میکنم، اما انگار دیگر کوله بارم سنگین نیست قدمهایم سبک شدهاند؛ راه نمیروم پرواز میکنم نفس میکشم عمیق و بلند انگار که سال هاست هوا وارد ریه هایم نشده است.
گاهی باید نوشت، از رشادت مردانی که خود را جوهر قلم ما کردند؛ تا بنویسیم «اسلام و مسلمان» پاک و منزه است؛ خدایی که مرا لایق وصل سرزمین دلدادگی دانست و به من لطف خود را شامل کرد تا به سرزمینی قدم بگذارم که به سرزمین خون و عشق و لاله های پرپر شده شناخته شده است.
اروند یک رود عادی نیست؛ اروند ناگفتههای فروانی دارد که باید برای اهل دل بگوید باید کنار اروند نگریست، باید از آب اروند تبرک جست؛ اروند را با خون شهدایش باید به آغوش کشید، با اروند باید حرف زد، اما دلم میخواست با اروند حرف بزنم و دل نوشتههایم را درونش رها کنم، اروند رودی خروشان و ناآرام، رودی که تنها افرادی میتوانستند، از سیم خاردارها و موانع خورشیدی تعبییه شده در ساحل آن عبور کنند، که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده بودند؛ اینجا اروند است، رودی که هر چیزی را که در مسیرش باشد میبرد، حتی دل را؛
خاک اینجا به خود میبالد که خاک نیست خاک و خون است؛ اینجاست که آسمانی شدن تحقق مییابد و اینجاست که فلسفهی شهادت را نه از راه عقل، بلکه از طریق دل میشود فهمید و به خود شهامت شناخت شهادت را داد و اینجاست شلمچه هنگام غروب آسمان هم بغض داشت ولی اشک نمیریخت قوی بود و نمیخواست کسی اشک هایش را ببیند، همه آنهایی که در آنجا شهید شده بودند به سمت آسمان پر کشیده بودند و به سوی نور رفته بودند.
دم رفتن از روی خاک هایی که خون در آنها جاری بود قدم بر میداشتم، انگار کسی به قلبم فشار میآورد؛ انگار باید خداحافظی میکردیم و به یاد آنها ذکر میگفتیم این آه حسرت و سوز دل است که مرا میسوزاند؛ گاهی خیلی زود دیر میشود، طوری که فکر میکنی خواب بودهای، بساط سفر برچیده میشود و فقط حسرت است که باقی میماند می مانی بروی یا بمانی، دل بکنی یا دل را جا بگذاری، اما پای رفتنت نیست، جاذبه مافوق تصور این خاک تو را در آغوش خود میگیرد و تو روحی که در قفس زمینی محبوس کرده، این سفر هم میگذرد و به پایان میرسد اما دل من هنوز جا مانده؛ نمیدانم چرا نتوانستم وجودم را کامل با خود بیاورم.
خبرنگار: آرزو محمدنژاد
ارسال دیدگاه