صدیقه جنتی *
تقدیم به پدری که خورشید زندگی است
آباده ( پانا ) - حیاط بزرگ چراغانی شده بود ، رقص نورهای رنگی در آن تاریکی شب چه جلوهی زیبایی به آن حیاط بزرگ بخشیده بود. دو طرف درب ورودی آدمهایی ایستاده بودند و فرفرههای رنگی میفروختند، آن طرفتر شب نماهایی بود که روی زمین میچرخیدند، یادم هست به عشق خرید همین اشیا رنگی ، چه ذوقی داشتم که با مادرم به آن مسافرت بروم.
وارد حیاط بزرگ که شدم از دور یک گنبد سبز رنگ خودنمایی میکرد، مردم دسته دسته و دوان دوان و بعضی با پای برهنه به سمت آن گنبد سبز رنگ میدویدند.
مادرم گفت: این به قول تو حیاط بزرگ، اسمش صحن است، حالا میدانستم که وارد صحن شدم، جلوتر رفتیم و کفشهایمان را به کفشدار سپردیم و وارد اتاقی بزرگ شدیم، مادرم گفت: اینجا محل زیارت آقایمان است، بعد چادر نمازش را به سرکشید، تسبیحی برداشت و گوشهای نشست و های های شروع کرد گریه کردن، هرجا نگاه میکردم، اشک بود، گریه بود و حدیث دلتنگی.
مادرم دستم را کشید و اشاره کرد که کنارش بنشینم، با مهربانی گفت: بیا دخترم، هر چقدر حرف توی دلت مانده که به هیچکس نمیتوانی بگویی و حرفهایی که دلت میخواست به پدرت میگفتی اینجا با آقای مهربان بگو.
گفتم آخر من که اینجا کسی را نمیبینیم، کدام آقای مهربان؟ مادرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: او تو را میبیند عزیز دلم، میداند که پدرت چه مرد بزرگی بود، او تو را خیلی دوست دارد و همیشه یار و یاور یتیمان است.
با شنیدن حرفهای مادرم حسی عجیب تمام وجودم را فراگرفت، بیاختیار دلم برای آن آقایی که نمیدیدمش تنگ شد، صورتم خیس از اشک شد.
حالا دیگر خیلی نگرانی نداشتم، میدانستم هر چقدر دلتنگ پدر باشم، آخر هرماه مادرم مرا به زیارت آقایی میبرد که داروی تمام دلتنگیهایم بود و چقدر این آقای مهربان همیشه دستگیر زندگیم بود.
فصلها از پی هم آمدند و بهار تابستان شد و قصه زندگی را به پاییز سپرد، مادرم در طوفان سرد زمستان رفت و خاطره مهربانیهایش برای من ماند. حالا دیگر من بودم و یک دنیا تاریکی و امید به نوری که روشنگر زندگی بود.
صادقانه بگویم، در هیاهوی زندگی ماشینی و کار و تحصیل، یادم از نذر هرماه مادرم رفت، انگار نه انگار که در آخرین لحظات زندگی، دستم را محکم گرفته بود و از من خواسته بود تا نذر هر ماه او را تا آخر عمر ادا کنم.
از نذر مادر که یادم رفت، انگار مادرم که رفت معنویت مرا هم با خودش برد، یادم رفت هر دوشنبه کارنامه اعمالم را نزد آقایم میبرند و او برای هر گناه من ساعتها اشک میریزد و از خدا برای من طلب شفاعت میکند.
آه که چقدر واژه مظلومیت برازنده شماست آقا، چه من و هزاران جوان دیگری که در هیاهوی تبلیغات و مد روز و برای عقب نماندن از قافله با کلاسها، نجابت خود را به تاراج چپاولگران تاریکی فروختند . فضای مجازی مونس ما شد و درس و تحصیل اولویت آخر زندگی.
دل سپردیم به حرفهای شیرینی که میگفتند تا در دنیا هستید لذت دنیا برای شماست و سوار بر اسب تیزرو، آنقدر جلو رفتیم تا به تاریکی رسیدیم اما دریغ که همه این تاریکی را زیبا میدیدیم.
میدانی آقا جان، همه تاریکیها از جایی شروع شد که دختر شهید را در خیابان به جرم چادری بودن مسخره کردیم و کتک زدیم، به خانم چادری انگ بی کلاس بودن زدیم، طلبه جوان را ، بسیجی را ، سپاهی را، حتی به پرچم کشور خودمان هم رحم نکردیم و..
فضای مجازی گولمان زد ، فکر کردیم بی احترامی به پدر ومادر یعنی روشنفکر بودن.
آقا جان، مادرم گفته بود که کلید تمام مشکلات زندگی ، نماز اول وقت است، اما من شاه کلید را در تاریکی گم کردم و دنبالش توی فاضلابهای دنیا میگشتم.
میدانستم همیشه هستی و نگاهم میکنی، اما همان طوفان سردی که مادرم را به خاک سرد سپرد، حجاب مراهم با خودش برد، نتوانستم در مقابل هجوم تبلیغات مقاومت کنم، یادم رفت که آدمهایی روزی به خاطر حفظ همین چادر درخون خود غلطیدند.
اشکهای مادر شهید مفقودالاثر از یادم رفت. ارزشهایی که مادرانمان با خون دل یادمان داده بودند، همه ضد ارزش شدند و جایش به اصطلاح ارزشهایی آمدند که عاقبت همه تاریکی محض بود و ما غافل بودیم و هستیم.
آقا جان ! مولای من! از اشکهای هر روز و شب شما برای ما به اصلاح شیعیان خبر دارم، میدانم که با واسطهی شفاعت شماست که هنوز با این همه ظلم و تاریکی ، سقفی روی سرمان خراب نشده است
ببخش آقا، ببخش که در هیاهوی زمانه شما را گم کردیم، از دعای برای ظهورت یادمان رفت و اگر بود فقط لقلقه زبانمان بود.
آقا جان! ببخش اگر موقع نماز اول وقت، صدای بلندگوی اتومبیل ها را بالا بردیم تا صدای خوانندههای موسیقی مضحک، بلندتر از صدای اذان باشد.
آقاجانم! ببخش اگر چادر عفت مادرت فاطمه زهرا( س) شد مضحکه زبان مردم کوچه و بازار و خیابان تبدیل به فروشگاه عرضه زیبایی شد و من دختر شیعه حضرت علی ( ع ) به خودم اجازه دادم تا در این نمایشگاه عرضه، زیباترینها را از خودم به نمایش بگذارم.
میدانم در همین برهه تاربخی، بسیار هستند دختران و زنانی که فرصت علم آموزی و بالا بردن ارزش خود را به هیچ چیز نمیفروشند، اما من غافل ماندم.
آقا جان ! مولا و صاحب ما ! میدانم هستید و میبینیید و خون دل میخورید به همه آنچه از تاریکی درحال وقوع است وقلم از نوشتن آن عاجز، اما میدانم که بازهم صبوری میکنید و مهربانانه ، اشکهایتان برای شفاعت ما فرو میریزد.
آقا جان ! میگویند دعای پدر در حق اولاد زودتر مستجاب میشود، پس ای سرور و صاحب ما ! ای مولای ما! برای عاقبت بخیر شدن همه ما ظهور کن.
ظهور کن و بیا که دنیا بیش از این، طاقت ماندن در تاریکی را ندارد.
ارسال دیدگاه