سیدهمریم ترابی*
پذیرش رنج، معنایی ژرفتر به زندگی انسان میدهد
سرگرم برنامهریزیهای فصلی زندگی ام بودم، تصمیم داشتم جدیتر از ماههای قبل کارهایم را دنبال کنم، که یک دفعه همه چیز تغییر کرد و ترمز من برای فعالیتهایی که مشتاقانه قصد ادامه آن را داشتم کشیده شد. ویروسی که نزدیک به 20 ماه از خود، در برابر آن مراقبت کرده بودیم، اکنون مهمان خانه کوچک ما شده بود.
در واقع همه چیز از یک ماموریت شروع شد، ماموریتی که متفاوت از همه ماموریتهای این مدت بود؛ همسرم به اقتضای شغل خود برای انعکاس و پوشش خبری برنامهای به یکی از شهرستانها اعزام شده بود، او که سرحال بود و با سلامتی کامل به این ماموریت رفته بود، همان شب بعد از پوشش خبری برنامه در محل استراحتشان دچار تب شده بود و روز بعد که به خانه آمد چهرهای افتاده و بیحال داشت، اما معتقد بود که یک سرما خوردگی است، من از همان ابتدا با دیدن چهره و حالت جسمی او بنا را بر کرونا گذاشتم و سعی کردم پروتکلها را به جد در خانه رعایت و اصول قرنطینه را برای او پیاده کنم و همه چیز بین ما تفکیک شد.
اما انگار این کرونا آمده بود که هر دوی ما را درگیر کند، اشتهایی به خوردن نهار نداشت و در اتاق در حال استراحت بود که صدای ناله او را شنیدم و وارد اتاق شدم، بدنش داغ بود و در تب میسوخت، هول شده بودم با دستپاچگی شروع به پاشویه با آب ولرم کردم و چند نوع دمنوش از جمله دمنوش عناب درست کردم و حالا بعد از حدود دو ساعت تب او پایین آمد و من خسته از اتاق بیرون آمدم تا کمی بخوابم و استرس این ساعات را ازخودم دور کنم، غافل از این که این خواب شروع بیماری در من بود و سردرد مزمن و عرق کردن بدن در من شروع شد، ابتدا موضوع را جدی نگرفتم، فردای آن روز من با سردردی که همچنان از روز قبل با من بود، برای رفتن به سرکار آماده میشدم، اما سرحال نبودم بدنم حرارت داشت و در آن صبحگاه خنک عرق میکرد و دردی که از شب قبل در سر داشتم بی حوصلهام کرده بود، میلی به خوردن صبحانه نداشتم و ضعف اینقدر در من شدید بود که نتوانستم به سرکار بروم و در خانه ماندم.
هنوز در اینکه علائم مربوط به کروناست جدی نبودم، هر دوی ما با وضعیت جسمی و علائمی که داشتیم به پزشک مراجعه کردیم و تشخیص پزشک بر کرونا بود؛ داروهای مورد نیاز را تجویز کرد و علاوه بر آن تست تشخیص کرونا هم برایمان نوشت، اما من هنوز شرایط خود را کرونایی نمیدیدم و در یک ناباوری به سر میبردم، مگر میشد من که ماهها با دقت فراوان از خود مراقبت کرده بودم اینطور درگیر بیماری شوم؟
بنابراین سعی داشتم از همسرم دوری کنم تا آلودگی او به من سرایت نکند، یادم است وقتی آن شب بعد از مطب پزشک برای مراجعه به مراکز تست تشخیص کرونا میرفتیم، به دلیل ترافیک ماشین را آن سمت خیابان پارک کرده بودیم و برای عبور از خیابان همسرم دست من را گرفت و من تمام مدت که عرض خیابان را طی میکردم، معذب بودم و به محض رسیدن به آن سمت خیابان و رها شدن دستهایم، سریع محلول ضدعفونی کننده را از کیفم خارج کردم و شروع به زدن الکل به دستهایم کردم، در واقع در دلم از اینکه خودم مبتلا نیستم مطمئن بودم و سعی داشتم همچنان از خودم مراقبت کنم؛ بماند که این موضوع تا مدتها سوژه خنده بین ما بود.
کسانی که من را از نزدیک میشناسند دیدند که من در این مدت چطور از خودم در برابر این بیماری مراقبت کردم تا درگیر نشوم و چقدر به رعایت پروتکلها مقید بودم و حالا به طور کاملا غافلگیرانهای کرونا وارد بدن من شده بود.
بعد از ملاقات با پزشک، ما به توصیه وی قرنطینه و در خانه ماندن را جدی شروع کردیم، روزهای اول، خستگی، بدن درد و عرق و گاهی سرفه و البته سردردهایی مزمن داشتیم، خیالمان هم راحت بود که هر دو واکسن زدهایم و اگر کرونا هم باشد برای ما خفیف خواهد بود. روز جمعه همزمان با اوج گرفتن بیماری در بدنم، پیامک نتیجه تست کرونا آمد و تست هر دوی ما مثبت شده بود و من با دیدن نتیجه تست، تازه به این باور رسیدم که آلوده شدهام و تصمیم گرفتم اجازه ندهم بیماری من را از پای بیندازد اما شاید این فکر فقط یک تلقین برای مقابله با بیماری بود چون چیزی که در این مدت تجربه کردم این بود که کنترل این بیماری از دست فرد خارج است و این یک مبارزه واقعی بین بیماری و سیستم ایمنی بدن بود.
عطسههای پیدرپی، درد عضلات و به خصوص کمردرد که گویی با تبر به وسط کمر زده باشند و تبر را وسط استخوان رها کرده باشند، ضعف و بی حالی در من اوج گرفته بود، اینقدر ضعیف شده بودم که دوباره مجبور شدم به پزشک مراجعه کنم و پزشک داروها را تعویض و یا تجدید کند.
در هفته دوم همسرم روند بهبودی را شروع کرد، اما من با شروع هفته دوم زمینگیرتر از قبل شدم، روز سه شنبه بود توان راهرفتن نداشتم، در قفسه سینه احساس سوزش میکردم و سرفه امانم را بریده بود، بدنم عرق میکرد، کمرم به شدت درد میکرد، از شدت درد نه میتوانستم بنشینم، نه بخوابم و نه توان راه رفتن داشتم، وضعیتی کلافه کننده و دردناکی بود.
از رنج این مدت هر چه بنویسم و بگویم برای کسی که لمسش نکرده باشد و یا تجربهای نداشته باشد اصلا قابل فهم و درک نیست، این حد از ناتوانی و ضعف را تاکنون هیچ گاه تجربه نکرده بودم.
آن روز بعدازظهر، اورژانسی به مطب دکتر رفتم، به شدت ناتوان بودم و تحمل وزن بدنم برایم سخت بود و مجبور به استفاده از ویلچیر شدم، پزشک بعد از تزریق سرم و چندین آمپول مسکن و تقویتی، توصیه به گرفتن سی تی اسکن از ریه کرد، به مرکز پرتونگاری که رسیدیم گویی نیمی از جمعیت شیراز تصمیم گرفته بودند برای سونوگرافی، سی تی اسکن و سایر خدمات پرتونگاری به این مرکز مراجعه کنند، سالن انتظار شلوغ بود. من از روی حس مسوولیت و اینکه بیماری را به کسی منتقل نکنم گوشهای دنج دور از جمعیت پیدا کردم و لنگ لنگان و خمیده و با قدمهایی که به زور بر زمین میکشیدم خودم را به آنجا رساندم و منتظر شدم تا همسرم کارهای پذیرش را تکمیل کند، او هم بیمار بود و قطعا قدرت انتقال ویروس را داشت، اما چارهای جز زدن دو ماسک و ورود به آن جمعیت برای گرفتن نوبت و انجام امور حسابداری نداشت، اما تلاش میکرد تا برحسب حس مسوولیت فردی و اجتماعی خود، اطرافیانش را و کسانی که بدون رعایت فاصله در صف بودند از اینکه بیمار است آگاه کند، اما میدیدم که کسی به توصیههای او توجه نمیکند و تنها یک گام جابهجا میشدند.
خطر آشکار قابل پیشگیری است و خطر نهان فریبنده و غیرقابل پیشگیری
در این مدت چند نفری هم که معلوم بود سالم هستند و میخواستند از ترس جمعیت در گوشهای بایستند تا از کرونا محفوظ باشند به سمت من که در گوشهای خلوت از شدت درد عضلات چمباتمه زده بودم نزدیک شدند، اما من به آنها نسبت به اینکه بیمارم هشدار میدادم و آنها سریع محل را ترک میکردند و در نقطهای دورتر از من در وسط جمعیت خود را جا میدادند.
آن شب از خودم میپرسیدم چند نفر مثل من و همسرم الان اینجا بیمار و یا ناقل هستند، اما بی توجه به سایرین خود را در بین مردم رها کردهاند. من با گفتن اینکه بیمارم با رفتارهای غیرعادی و ترس مردم از خود روبرو میشدم اما ترجیح میدادم برای حفظ سلامتی حداقل یک نفر هم که شده این هشدار را به آنان بدهم و آنها را از بیماری خود مطلع کنم تا حداقل فاصله را از من بگیرند، اما تعجبم از آنانی بود که با ترس از من فاصله میگرفتند و به درون جمعیتی پناه میبردند که معلوم نبود کدامشان بیمار و یا ناقل است، این رفتار آنان من را بیشتر به فکر فرو برد، اینکه ما از آنچه آشکار است بیشتر از آنچه نهان است میترسیم در صورتی که خطر آشکار قابل پیشگیری است، اما خطر نهان فریبنده است و احتمال آسیب دیدن، بیشتر است، شاید به همین دلیل است که کنترل این بیماری در بین ما سخت شده و بساطش جمع نمیشود.
بعد از تصویربرداری از ریه، ساعت ۱۲ شب بود که به مطب دکتر در درمانگاه رسیدیم، در میان راه خود را آماده کرده بودم که اگر پزشک شیفت شب با دیدن نتیجه تست سی تی اسکن نامه اعزام به بیمارستان به من داد، خواهش کنم و اجازه ندهم من را به بیمارستان ببرند و خودم را در خانه در اتاقی حبس کنم. ترسیده بودم و در ذهنم بیمارستان رفتن را به معنی مرحله آخر و مواجهه با مرگ میدانستم و حاضر نبودم تن به چنین مرحلهای بدهم؛ میخواستم با آرامش و در منزل تسلیم شوم. ناتوانی و درد آنقدر در بدنم بود که بیماری را پیروز این نبرد دیدم و برای ساعاتی قالب تهی کردم و خودم را آماده شنیدن بدترین خبرها از سمت دکتر کردم، اما وقتی دکتر با دیدن سی تی اسکن گفت درگیری ریه در حد کم و طبیعی است و توصیههایی مبنی بر پیشگیری از اوج گرفتن شدت درگیری کرد، ناگهان از خودم پرسیدم تو واقعا برای مرگ آماده شده بودی؟ برای یک لحظه متوجه چهره نگران همسرم شدم که از بعداز ظهر تا آن وقت شب با نگرانی من را همراهی میکرد و من اصلا متوجه نگرانی و عشق در چهره او نبودم، ناگاه به یاد جمله ویکتور فرانکلن در کتاب "انسان در جستجوی معنا" به نقل از نیچه افتادم که مینویسد "کسی که چرایی برای زیستن داشته باشد از پس هر چگونهای نیز برمیآید"، با به یادآوردن این جملات ناگهان متوجه شدم که من چرایی زیستن خودم را در لحظاتی از دست دادم و این بود که مرگ خود را فراخواندم و حال با به یادآوردن علت زندگیام و عشقی که به زندگی دارم تصمیم گرفتم در مقابل بیماری از خود ضعف نشان ندهم، هر چند که بیماری مهلکی بود و آسیبهای فراوانی به من وارد کرد.
آن شب با تزریق ۶ آمپول و یک سرم امید داشتم که بهتر شوم و بتوانم بعد از ۴۸ ساعت بیخوابی راحت بخوابم، اما نه؛ با اینکه از نیمه شب گذشته بود که به خانه رسیدیم گویی یک فنجان و یا شاید چندین فنجان قهوه اسپرسو دوبل خورده باشم، اثری از خواب در من نبود. چشمانم خسته بودند خستگی و ضعف جسمی بسیار داشتم اما هرچه تلاش میکردم بخوابم درد کمر اجازه نمیداد طوری که مجبور بودم برای تسکین درد بنشینم و نشسته چرت بزنم.
بیخوابی و چرت زدنهای نشسته تا چهار شبانهروز یعنی ۹۶ ساعت ادامه داشت و این مدت فقط توانسته بودم ۳ ساعت بخوابم آن هم کاملا در حالت بیداری و نه خواب عمیق در واقع خوابیدن تبدیل شده بود به بزرگترین آرزوی من تااینکه توانستم در روز پنجم چند ساعتی را بخوابم، گرچه بدنم به بیش از این نیاز داشت، اما درد کمر اجازه دراز کشیدن و خوابیدن بیش از این را به من نمیداد، بعد از آن بی خوابی طولانی، حالا نوبت چشمانم بود، سوزش و درد، طوری که احساس میکردم خاری در چشمانم است و مجبور به بسته نگهداشتن آن و گهگاهی شستشو با چای ولرم بودم، هنوز توان راه رفتن نداشتم و پاهایم هنگام راه رفتن سنگین از زمین بلند میشدند گویی که وزنهای سنگین به پاهایم بسته باشند، در این میان تنها یک چیز دیگر کافی بود که من را از پای بیاندازد آن هم به هم ریختگی معده، ترشح اسید در معدهام اینقدر شدت گرفته بود که دریچه بین مری و معده بدلیل فشار یا هر دلیل دیگری خراب شد و دائم باز بود و اسید به راحتی از معده بالا میآمد، مسیر مری را طی میکرد و تا حلق من نفوذ میکرد و موجب سوزش بسیار در تمام مسیر گوارشی من شده بود، خوردن برایم مثل این بود که آب روی آتش بریزم و اسید را به جوش و خروش وادارم و موجب شدت سوزش در حلق و مری شوم. قطعا قابل تصور نیست که این وضعیت میتواند چقدر دردناک و آزاردهنده باشد.
با مشورت پزشک شروع به خوردن شربت ضد اسید کردم و بالاخره در ظهر جمعه بعد از گذشت بیش از ۱۲ ساعت، معده کمی آرام شد، اما این وضعیت روزها ادامه داشت چرا که دریچه بین معده و مری همچنان باز و یا حداقل نیمه باز بود هر خوراکی که مصرف میکردم موجب ایجاد رفللکس در معده و درد در ناحیه سر معده میشد و با خوردن هر چیزی مجبور به مصرف شربت خنثی کننده اسید بودم.
درد کمر، عرق کردن بدن و سردرد که حالا گهگاهی به سراغم میآمد همچنان ادامه داشت تا اینکه وضعیت چشمانم که قبل تر در مورد آن گفتم بدتر شد و علاوه بر درد و سوزش، امکان بازنگه داشتن آن را نداشتم، به دلیل رفلکسهای آزار دهنده معده و سوزش چشم و کمردردهای مزمن و سرفههای پی درپی و خشک برای بار چهارم به دکتر مراجعه کردم و پزشک که در این مدت بسیار عالمانه به من در رفع علائم در هر مرحله کمک کرده بود، این بار نیز با توصیهها و تجویز داروهای موثر کمک کرد تا این مشکلات نیز رفع شوند.
در این مدت همسرم بهبود یافته بود و توانسته بود بعد از یک دوره ۱۴ روزه، فعالیت اجتماعی خود را شروع کند و در همین حال همچنان پرستاری دلسوز و مهربان برای من بود و من بالاخره این بیماری را پس از یک دوره ۲۱ روزه از سر گذراندم. هرچند تجربهای سخت و طاقت فرسا بود اما معتقدم همانطور که فرانکلن در کتاب "انسان در جستجوی معنا" مینویسد "هرچه موجب مرگ در من نشود مرا نیرومندتر میکند" و به گفته این روانشناس "رنج بخش غیرقابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد، زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد و انسان به شیوهای که رنجهایش را میپذیرد، فرصتی مییابد تا حتی در دشوارترین شرایط، معنایی ژرفتر به زندگیاش بخشد" و من در این مدت در شرایطی که تمام قوای جسمی را از دست داده بودم و در لحظاتی که در خیال، خود را تسلیم مرگ میکردم. عمیقا به زندگی و فلسفه زندگی اندیشیدم و یاد آوردم که چگونه در بسیاری مواقع در روزمرگیهای زندگی، خود را گم کرده بودم و حالا بیماری کرونا و تحمل رنجهایش فرصتی شده بود تا روحم را ترمیم کنم و این وقفه دردناک بهانهای باشد برای مرور راههای رفته و انتخاب مسیر بهتر برای رسیدن به کمال و سعادت.
*خبرنگار
ارسال دیدگاه