در گفت‌‌و‌گو با پانا:

روایت یک پناهنده افغان از سختی‌های ترک وطن

نازیلا عزیزی: در لحظه ترک وطن، گویی که مادرم را از من گرفتند

ملارد (پانا) - یک دختر افغانستانی که به ایران مهاجرت کرده است از خاطرات مهاجرت سخت خود به ایران می‌گوید و تصرف کشورش از سوی طالبان را شبیه از دست دادن مادرش می‌داند.

کد مطلب: ۱۲۶۱۷۶۷
لینک کوتاه کپی شد
روایت یک پناهنده افغان از سختی‌های ترک وطن

نازیلا عزیزی دختر ۱۷ ساله‌ اهل مزارشریف و مهاجر افغانستانی است که با ورود طالبان از کشور خود خارج شد. او در مورد کشور خود ‌‌به پانا می‌گوید: «همه مردم، کشورم افغانستان را می‌شناسند و درباره آن صحبت می‌کنند. افغانستان طلا و نفت دارد که تا الان هنوز کسی آن‌ها را استخراج نکرده، همه می‌خواهند که طلا و نفت افغانستان را به دست بیاورند.»

نازیلا در ادامه اضافه می‌کند: «افغانستان طبیعت بسیار خوبی دارد، عیدها و ماه رمضان در آنجا بسیار باشکوه برگزار می‌شود. در عید مردم به جاهای دیدنی مانند: سمنگان، تخت رستم، باغ بابل مزار شریف و خیلی جاهای دیدنی دیگر می‌روند.»

او در مورد مهاجرت خود به ایران می‌گوید: «ما در راه بودیم که طالبان کشور را اشغال کرد. موقعی که کشورم را ترک می‌کردم حس خوبی نداشتم مانند این بود که مادرم را ترک می‌کنم.»

این دختر مهاجر در مورد سختی‌هایی که در مرز کشیده است، می‌گوید: «‌از مرز دوقارون اسلام قلعه که مرز خطرناکی است وارد ایران شدیم. حدود ۲۶ نفر در یک ماشین وانت بودیم و جای ما بسیار تنگ بود. ۱۸ روز و شب در راه بودیم، وقتی به نزدیکی مرز رسیدیم قاچاق‌بران گوشی‌های خود را خاموش کردند و ما را در یک بیابانی که چیزی جز خاک و ریگ در آنجا نبود رها کردند‌، حتی آب هم نبود که کمی بخوریم و تشنگی ما برطرف شود، ۴ روز و شب بود که ما آبی نخورده بودیم.»

در راه بودیم که طالبان کشور را اشغال کرد. موقعی که کشورم را ترک می‌کردم حس خوبی نداشتم مانند این بود که مادرم را ترک می‌کنم

عزیزی ادامه می‌دهد: «‌یک ماشین را به سراغ ما فرستادند، ما را سوار کردند، از مرز پاکستان عبور کردیم و به مرز ایران رسیدیم، در راه به یک چاه آب رسیدیم و از آن چاه آب خوردیم، درست شبیه یک معجزه بود. آنقدر جای ما تنگ بود که زخمی شده بودیم. در مجموع ۵ الی ۶ هزار نفر بودیم که ما را گروه‌بندی کرده بودند و در گروهی که ما بودیم ۳ هزار نفر بودند، ساعت ۱:۴۰ دقیقه شب بود که قاچاق‌بران ما را به طرف مرز حرکت دادند و هر ده دقیقه یک بار استراحت می‌کردیم، بسیار تشنه بودیم، در راه چیزی جز خرما نبود‌.»

نازیلا اظهار می‌کند: «در راه بخاطر تشنگی آب آلوده خوردیم و وقتی از مرز رد شدیم، مرزبانان ما را دیدند و متوقف کردند. شب در پاسگاه بودیم و قرار شد که صبح ما را به افغانستان برگردانند.»

این دختر مهاجر افغان بیان می‌کند: «در راه خار زیاد بود و پاهای همه‌ ما زخمی شده بود. بعضی‌ها هم بچه‌هایشان را از دست داده بودند. یکی از زنان می‌گفت: دو بچه دوقلو داشتم که آنها را به چند جوان دادم که از مرز رد کنند، بچه‌هایم از مرز عبور کردند اما خودم نتوانستم از مرز عبور کنم. یک خانم دیگر جنازه بچه‌اش را در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد و در راه ۵۰ الی ۶۰ نفر از کودکان از دنیا رفتند.»

مشغول قرائت قرآن بودم که مأموری آمد و گفت: چه چیزی می‌خوانی و گفتم قرآن می‌خوانم، او گفت بخوان و وقتی چند آیه را برایش خواندم، اشکش در آمد و من نیز گریستم

نازیلا در مورد حال بد پدرش می‌گوید: «پدرم ناراحتی قلبی داشت و از شب گذشته حالش خوب نبود، مادرم گریه کرد و به مأموران گفت حال شوهرم خوب نیست، آن‌ها هم پدرم را به درمانگاه رساندند. مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت ۸ دختر دارم که یکی از آن‌ها ازدواج کرده و ۷ دختر دیگر مجرد هستند و ۳ فرزند پسر دارم، اگر ما را به افغانستان برگردانید، طالبان دخترهایم را می‌گیرند و به عقد خود در می‌آورند. مامور هم وقتی گریه‌های مادرم را دید گفت خودت همراه شوهرت و بچه‌ کوچکت می‌توانی به ایران بروی، اما بقیه فرزندانت باید به افغانستان برگردید و مادرم گفت من به امید چه کسی فرزندانم را به افغانستان بفرستم، مامور عالی رتبه آمد و به مادرم گفت یک ماشین سیمرغ دنبال تو و خانواده‌ات می‌آیند و شما را با خود می‌برند، به کسی نگویید که قرار است شما را به ایران ببریم.»

عزیزی، خاطره پرفراز و نشیب خود را این‌گونه ادامه داده و می‌گوید: «وقتی ماشین به سراغ ما آمد همه همشهری‌های ما گفتند قرار است شما را به ایران ببرند و ما را به افغانستان برمی‌گردانند، اما ما توجهی به حرف آنها نکردیم و سوار ماشین شدیم، برادر و خواهرم، بچه‌هایش و شوهرش و دایی و همسرش هم در پاسگاه ماندند، پدرم نگران برادر و خواهرم بود و حالش بد و بدتر می‌شد، ۱۷ سال بود که من گریه پدرم را ندیده بودم اما آن روز گریه پدرم را هم دیدم.»

وی اضافه می‌کند: «به یک مسجد رسیدیم آنجا ماموران به ما گفتند که بقیه راه را خودتان بروید. ما حرکت کردیم و به تهرانپارس رسیدیم و یک ماه در خانه یکی از اقوام خود ماندیم. مادرم هیچ چیزی نمی‌خورد، پدرم هم ناراحت بود. من شب‌ها گریه می‌کردم چون کشورم را ترک کردم و از تحصیلم جا ماندم.»

نازیلا در مورد بهترین خاطره خود می‌گوید: «‌بهترین خاطره‌ای که من در کشورم داشتم این بود که در تیم فوتبال دختران، تیم مقابل را شکست دادیم و مدال و لباس کادو گرفتیم. مسابقه‌های زیادی شرکت کردم و همیشه هم برنده می‌شدم.»

بهترین خاطره‌ای که من در کشورم داشتم این بود که در تیم فوتبال دختران، تیم مقابل را شکست دادیم و مدال و لباس کادو گرفتیم. مسابقه‌های زیادی شرکت کردم و همیشه هم برنده می‌شدم

این دختر افغان در ادامه می‌گوید: «من هیچ وقت راضی نبودم که کشورم را ترک کنم چون تحصیلاتم و همه زندگیم در افغانستان بود. وقتی وارد ایران شدم در تهرانپارس ساکن شدیم و من مشغول به کار شدم، کار پیدا کردن سخت بود، چون می‌گفتند که افغانستانی هستی و نمی‌توانی مشغول به کار شوی، ولی نظرم راجع به ایرانیان این است که آدم‌های بسیار خوب و مهربانی هستند و با من و خانواده‌ام رفتار بسیار خوبی دارند.»

وی از آمدن خود به کرج نیز می‌گوید: «برادرم یک ماهی بود که گم شده بود و وقتی به کرج آمدیم پدرم از قاچاق‌بران سراغ برادرم را گرفت، بعد از سختی‌های زیاد برادرم را پیدا کردیم و برادرم به کرج آمد و پیش ما زندگی کرد، خواهرم هم همراه خانواده‌اش به ایران آمدند، من هم در کرج مشغول به کار شدم و در مغازه لباس فروشی کار می‌کنم و زندگی ما هم به خوبی می‌گذرد.»

نازیلا عزیزی پیرامون بزرگترین آرزوی زندگیش عنوان می‌‌کند: «بزرگترین آرزوی من این است که در کشورم دوباره آرامش حاکم شود، برگردم و تحصیلاتم را ادامه دهم.»

این دختر در حال نوشتن کتاب زندگی خود است، کتابی با نام «من ادامه می‌دهم»، او کتاب خود را به زودی چاپ می‌کند.

دانش‌آموز خبرنگار: زینب حیدری

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار