چند ساعتی در صف واکسن دوز دوم سالمندان
ایستاده با ماسک
تهران (پانا) - «صف اولیها آن طرف است، دومیها اینجا هستند. اشتباهی نروی توی صف اولیها.» این مکالمه روز اول مدرسه نیست، صف واکسن است. منظور از اولیها، کسانی هستند که باید دوز اول را تزریق کنند و دومیها هم دوز دومیها هستند.
بهگزارش ایران، مرد همانطور که از سن و سالش معلوم است باید در صف دومیها بایستد که از درِ ورودی باشگاه ورزشی شروع شده و از حیاط بیرون زده و تا کوچه پشتی ادامه پیدا کرده است. مرد موسپید وقتی میفهمد باید برود آخر صف، وا میرود. «مگر اسم نمینویسند؟ دفعه پیش که اسم مینوشتند.» یکی از آنها که توی صف ایستاده جوابش را میدهد: «نه دیگر این دفعه اینجوری نیست. دوز دوم، پیامکی هم نیست که سر ساعت بیاییم؛ همه آمدهاند. من خودم از ۹ صبح آمدهام، الان ایجا هستم.» منظورش از اینجا، نزدیک در ماشینروی حیاط است که با شیب ملایم به محوطه میرسد و به قول یکی از پیرمردها، اینجا که برسی، دیگر در سراشیبی افتادهای.
ساعت ۱۱ صبح است و آنها که به خیال خودشان دیرتر آمدهاند تا خلوتتر باشد، دمق و چهره درهم کشیده راهی آخر صف که همان کوچه پشتی است میشوند. بعضیها هم اصلاً قید واکسن را میزنند و میروند یک روز دیگر بیایند؛ مثل زن و شوهری که با وجود اصرار زن به اینکه همین امروز بزنیم چون ممکن است بعداً واکسن تمام شود، در نهایت ایستادن در صف طولانی و زیر آفتاب پر رمق اواخر مرداد را در توان خود نمیبینند و میروند.
«سیگارت را خاموش کن آقا.» دوباره تکرار میکند: «سیگارت را خاموش کن.» صدا پشت سه ماسک که محکم به صورتش چسبیده گم میشود. مرد سیگار بهدست که یکی از دوز دومیهاست، با هر پک ماسک را بالا میدهد و به خیال خودش دارد مراعات میکند. مرد سه ماسکه با تمام توان صدایش تکرار میکند: «سیگارت را خاموش کن آقا جان.» مرد سیگاری این بار ملتفت میشود. دوباره پکی عمیق به سیگار میزند و آن را با غیظ در جوی میاندازد و بعد برای اینکه نشان دهد به او برخورده است، یک چشم غره ریز به مرد سهماسکه میرود و میآید در صف میایستد.
«گفته بودند دیگر صف نیست. پس چطور شد که الان از دفعه اول هم بدتر است؟ به خدا کمرم درد میکند، تا صبح نمیخوابم، تنگی کانال دارم، هی منتظرم واکسن بزنم و بروم عمل کنم. الان هم که اینجور.» زن این را میگوید و سکوت میکند. حرف زدن با ماسک برایش سخت است. یکی دیگر از زنها میگوید: «دفعه پیش پسرم صبح زود آمد اسم نوشت، دو ساعت دیگر نوبتم شد زنگ زد گفت بیا. امروز گفتم دیگر خلوت شده خودم میروم. کاش جوانها را زودتر میزدند چون آدم همهاش نگران این جوانهاست.» مرد سیگاری اشاره میکند به صف اولیها: «جوانها را هم دارند میزنند دیگر؛ البته پیر هم وسطشان هست. اینها دیگر شاگرد تنبلها بودند که دیر آمدند» و بعد خودش میزند زیر خنده اما بقیه انگار حال و حوصله ندارند واکنشی نشان دهند. دوباره همه ساکت میشوند.
صف به کندی پیش میرود. آنها که از لای میلهها سرک میکشند میگویند ده تا ده تا میفرستند داخل. اما صف دوز اولیها هم هست. ده تا از این ور میفرستند و ده تا از آن طرف. دلیل کند پیش رفتن صف را هم همین میدانند.
مردی که مسئول داخل فرستادن متقاضیان است، برای سرکشی به صف میآید. ماسک را پایین داده تا صدایش به همه برسد: «اگر کسی هنوز نوبتش نشده، بیخود نایستد، فقط کسانی که تاریخ دوز دومشان امروز است اینجا باشند و آنها که از تاریخشان گذشته.»
زنی پنجاه و چند ساله از میان صف میپرسد: «آقا پدر من دو هفته از موعد تزریق دومش گذشته. اشکال ندارد الان بزند که؟» بقیه نچ نچ میکنند: «چقدر دیر.» زن میگوید: «برادرم سرفه میکرد آمده بود پیشش. نگران شدیم که ویروس در بدنش باشد، صبر کردیم. من خودم هم یک دوز زدهام اما امروز برای پدرم آمدهام.» جز او و من که برای پدرم در صف ایستادهام و دارم مشاهداتم را برای گزارش به ذهن میسپرم، تقریباً همه سالمندان خودشان در صف ایستادهاند و ایستادن چند ساعته زیر آفتاب، خارج از تحمل آنها به نظر میآید.
مرد مسئول دوباره داد میزند: «کسی که دوز اول را اینجا نزده، نایستد. واکسن هم ۴۵۰ تا بیشتر نیست. همه در صف باشید که میخواهم بشمرمتان.»
مرد سیگاری و سهماسکه که کنار جدول ایستادهاند و دارند با هم اختلاط میکنند، سریع داخل صف میشوند. یکی متذکر میشود: «چند نفر هم سپردهاند جایشان را، برمیگردند.»
مرد شروع به شمردن میکند. زنی لاغر اندام و خمیده رو به او میگوید: «آخر پسرم این چه وضعی است؟ آدم اگر کرونا هم نگرفته باشد، توی این صف مریض میشود.» یکی از زنها اعتراض میکند: «وا چرا به این میگویی پسرم؟! این خودش همسن ماست.» مرد که انگار حساب شمارش از دستش در رفته است، دست روی سینه میگذارد و میگوید: «من کوچیک همه شما هستم. به خدا کارهای نیستم.» زن معترض این بار با خنده میگوید: «حالا نگاه کن چه خوشش آمد.» مرد این بار با عصبانیت میگوید: «اصلاً من پدر همه شما هستم.»
شمارش تمام میشود و صف جلوتر میرود. دیگر به قول آن آقا درسراشیبی افتادهایم. اما باید حواسمان باشد که قاطی اولی نشویم که صفشان در یک نقطه با دومیها تلاقی میکند. اطراف حیاط صندلی هم برای نشستن هست اما کسی ریسک نمیکند از صف بیرون برود و جایش را بسپرد. اوضاع اینجای صف کمی تنشزاست. هر چند دقیقه یکبار سر و صدایی بلند میشود.
«الان دو نوبت است که از این صف نفرستادهای داخل. ما پیریم، توان نداریم بایستیم. اینها که جوان تر هستند.» این را یکی از صف دومیها میگوید و چند نفری هم تأییدش میکنند. پیرمرد این بار صدای اعتراضش را بالاتر میبرد: «دو نوبت از این صف بفرست، یکی از آنور.» یکی با خنده میگوید: «مگر نانوایی است؟!»
مرد مسئول عرق پیشانیاش را پاک میکند و ملتمسانه میگوید: «عزیز من اینها هم باید بزنند دیگر. اینها هم زن و بچه دارند، زندگی دارند، نمیشود نزنند که.»
«کسی نگفته نزنند. یک جای دیگر را تعیین میکردند که دوز اول را بزنند. ما یک عمر کار کردیم و بازنشستهایم، هی میگویند احترام سالمندان را نگه دارید، اینجوری به سالمند احترام میگذارند؟ کل عمرمان را توی صف ایستادهایم، دم مردن هم باید توی صف بایستیم. اصلاً نخواستم.»
میآید از صف بیرون بزند و برود که چند نفری جلویش را میگیرند. «صلوات بفرست حاج آقا.» غائله به نظر ختم میشود.
دو تا سرباز کنار مرد مسئول ایستادهاند. زنی با واکر خودش را جلوی صف میرساند. نوبت را سپرده و کنار حیاط نشسته بوده. رو به سربازها میگوید: «پسرهای من، میدانم شما کارهای نیستید اما اگر مسئولی را دیدید، بهشان بگویید مردم اینجوری اذیت میشوند، به خدا این درست نیست. کاش کسی صدای ما را برساند.»
زن این را میگوید و به زور همراه نه، ده نفر دیگر وارد ساختمان میشود. کسی میگوید: «خب این بنده خدا میرفت آنجا که توی ماشین واکسن میزنند.» یکی دو نفر سراغ آنجا را میگیرند و کسی خبر درستی ندارد. یکی میگوید: «دو ساعت آژانس را آنجا معطل کنیم که کلی هم پولش بشود.»
توی شلوغی دنبال پدرم میگردم که گوشه حیاط نشسته و دیگر دارد بعد سه ساعت نوبتش میشود. کارت واکسن را نشان مرد مسئول میدهد. پدر داخل میشود و مرد نمیگذارد همراهش بروم. برای دوز اول میشد رفت. حس مادری را دارم که بچهاش را روز اول مهر فرستاده داخل مدرسه. بابا انگار بچه من است. جاهایمان با هم عوض شده و این یعنی او پیر شده و آدم چقدر دلش نمیخواهد پیر شدن والدینش را باور کند.
پدر واکسن زده از در کوچه پشتی بیرون میآید. بغض میکنم؛ مثل بار اول. مرد سیگاری و مرد سهماسکه و زن واکری هم بیرون میآیند. صف واکسینههای دوز دومیها راهی خانه میشوند.
ارسال دیدگاه