نویسنده جوان منتخب جوایز ادبی «جمالزاده» و «ارغوان»: ما را تنها نگذارید
تهران (پانا) - هنوز هم هستند افرادی که مصداق آن باور قدیمیاند؛ این که «خواستن توانستن است.»؛ آدمهایی که به رغم فراز و نشیبهای ناخوشایند روزگار توانستهاند به جایی برسند که اغلب در دسترس آنهایی است که همه چیز زندگیشان سرجای خودش است.
بهگزارش ایران، «عباس عظیمی» از این جمله است. نویسنده اراکی که در همین سال نخست ورودش به دنیای نویسندگی توانسته نظر هیأت داوران چند جایزه دولتی و خصوصی را به داستانهای کوتاه خود جلب کند. جوان خیاطی که کودکیاش به ترک تحصیل و ورود زودهنگام به دنیای کار سپری شده اما حالا از جمله استعدادهای جدید دنیای داستان نویسیمان به شمار میآید. راهیابی داستانهای کوتاه او طی یک سال اخیر به جایزه داستان کوتاه اراک، جایزه داستان کوتاه بهاران و همچنین کسب عنوان برگزیده جایزه ارغوان طی دو،سه هفته گذشته و معرفی به عنوان نفر اول بخش داستان آزاد و سومین جایزه ملی جمالزاده، ما را بر آن داشت که گپ و گفتی با او داشته باشیم. نویسنده جوانی که متولد ایران است اما تبارش به افغانستان بازمیگردد؛ آرزویش حاکم شدن آرامش بر هر دو کشوری است که آنها را موطن خود میداند و میگوید:«نمیتوانم بین ایران و افغانستان انتخاب کنم، گاهی شرایط بهگونهای است که یک جایی متولد میشوی اما تبارت خبر از سرزمین دیگری میدهد. آنوقت است که دیگر تنها بحث یک وطن درمیان نیست! »
قبل از هر سؤالی خودت را معرفی کن؛ اینکه چندسالهای، تحصیلاتت چیست و...؟
بیستوپنجساله و متولد شهر اراک هستم. خیلی زود وارد بازار کار شدم؛ آنقدر که پنجم دبستان ترک تحصیل کردم. طی این سالها به حرفههای مختلفی مشغول بودم تا الان که دیگر خیاط هستم.
ترک تحصیل زودهنگام بابت شرایط اقتصادی خانواده بوده؟
بله، اما آنطور نبود که بگویم یک اوضاع تراژدی من را به این کار مجبور کرد. نیازی نبود از کودکی کار کنم. هرچند که بههرحال امکان ادامه مدرسه و دانشگاه رفتن نداشتم. بالاخره باید درس را رها میکردم و من چند سال زودتر این کار را انجام دادم.
چطور اینقدر به مطالعه علاقهمند شدی؟
دو خواهر دارم. زهرا که سه سال از من بزرگتر است؛ سالهاست حرفه خوشنویسی را دنبال میکند. شکستهنویس است و شاگرد استاد محمد حیدری. تا به امروز چند نمایشگاه هم برگزار کرده که یکی در تهران بوده است. زهره، خواهر اولم هم هنرمند است و نقاش. بهدلیل علاقه خواهرانم به شعر، در خانهمان توجه به ادبیات کمابیش معمول بود. البته نه اینکه فکر کنید من از همان موقع همراهیشان میکردم. اما حتماً این فضا در علاقهمندیام به ادبیات مؤثر بوده! ۱۳- ۱۲سالگی، خیلی اتفاقی جذب دنیای ادبیات شدم.
از ابتدا با آرزوی نویسنده شدن کتابخوانی را شروع کردی؟
به اینکه روزی خودم بنویسم حتی فکر هم نمیکردم. کتابخوانی تبدیل به علاقهمندی شخصیام شده بود و من فقط میخواندم.
چرا خیاط شدی؟
خب پدرم هم خیاط بود. البته از او یاد نگرفتهام. سالها به شغلهای دیگری مشغول بودم. مدتی در رستوران کار کردم و حتی دستیار آشپز شدم. کار ساختمانی هم کردهام. برای دورهای هم فروشنده بودم. تجربه زیادی در حرفههای مختلف کسب کردهام. اما اینکه چطور به خیاطی رسیدم به شرایط کاری آن برمیگردد. اینکه محیط بسته و کم رفتوآمدی دارد و از سویی همکاران کمی دارم بیشتر با روحیهام سازگاری دارد. حالا به شکل پیوسته ۹-۸ سالی میشود که خیاطی میکنم.
از همان سالهای ابتدایی نوجوانی که قدم به دنیای کتابخوانی گذاشتی، کتاب میخریدی یا امانت میگرفتی؟
علاقهمندیام به مطالعه وقتی شکل گرفت که چند سال بود کار میکردم. آن موقع نیازی نبود درآمدم را صرف خانواده کنم و اوضاعم آنقدر سخت نبود که نتوانم کتاب بخرم.
واکنش اطرافیان به این علاقهمندی چه بود؟
در خرید کتاب محدودیت چندانی نداشتم اما نگاه اطرافیان زیاد خوب نبود. البته بحث من دوستانم هست نه خانوادهام. علاقهمندیام برای آنان عجیب بود. به کتاب خواندنم میخندیدند و آن را وقت تلف کردن میدانستند. برای همین کتاب که میخریدم آن را پنهان میکردم تا نفهمند. بهمرور رابطهام را با دیگران محدود کردم و غرق کتابخواندن شدم.
هنوز هم پنهانی کتاب میخوانی؟
نه! الان دیگر در سنی نیستم که برای گفتههای اشتباه دیگران بهایی قائل شوم.
اولین کتابی که سبب این علاقهمندی شد به یادت مانده؟
حدود ۱۳-۱۲ سالگیام، از سرکار به خانه بازمیگشتم. سر راه نگاهی به بساط کتابفروش کنار خیابان کردم. میان کتابها «بوفکور» را دیدم و خریدم.
درباره صادق هدایت پیشتر شنیده بودی؟
اینکه وسوسه شدم آن را بخوانم بابت تعریف و این حرفها نبود. کنجکاو بودم بدانم چرا میگویند این کتاب آدم را افسرده میکند.
و این اولین تجربه باعث دلزدگیات نشد؟ آثار هدایت از آن دست کتابهایی نیستند که برای آن اولین تجربه کتابخوانی در سن کم چندان مناسب باشند!
نه اتفاقاً کتاب را که خواندم کنجکاوتر شدم. درک آن برای من سخت بود. برای همین بارها خواندمش، آنقدر که حتی یادم نیست چند مرتبه شد! کمی که از «بوف کور» سر درآوردم سراغ باقی کتابهای هدایت رفتم. سگولگرد، سه قطره خون و دیگر نوشتههای او را به ترتیب خریدم و خواندم. کتابهای هدایت که تمام شد سراغ «مسخ» رفتم.
چرا کافکا؟ میدانستی هدایت بویژه درباره همان رمان «بوف کور»، تحت تأثیر کافکا بوده یا اتفاقی سراغ مسخ رفتی؟
نه هنوز در این حد نمیدانستم اما چون هدایت ترجمهاش کرده بود آن را هم خریدم. جالب است با وجود علاقهای که به هدایت پیداکرده بودم اما نتوانستم هیچکدام از کتابهای کافکا را تمام کنم! کتابهای محاکمه، قصر، مسخ و حتی رمان امریکا را خریدم اما همه را نصفهنیمه رها کردم. با آنها ارتباط نمیگرفتم. نوشتههای کافکا با پیشفرضهای ذهنیام همخوانی نداشت.
آن بارها و بارها خواندن کتاب «بوفکور» سبب دستیابی به چه نگاهی از نوشته هدایت شد؟
نمیتوانم نگاه آن زمانم را از آثار هدایت با حالا مقایسه کنم، چراکه بهتازگی سراغ نوشتههای صادق هدایت نرفتهام. اما بوف کور برای آن سالها و ذهن کنجکاو من اثر قابلتوجهی بود. فضای سیاه نوشته «بوف کور» بهنظرم خیلی جالب میآمد. البته اینکه بگویم متوجه عمق آن شده بودم، نه. منتها از فضاسازیهای هدایت لذت میبردم. با شخصیتهای آثارش همذات پنداری میکردم. اغلب کاراکترهای آثار هدایت درگیر نوعی تنهایی هستند، مشابه شرایطی که خودم هم بهنوعی آن را درک میکردم. شاید بخشی از تنهاییام را در نوشتههای او میدیدم.
جالب است که در آن سن کم از یک کتاب به سراغ کتابهای بیربط نرفتهای؛ آثار هدایت را کامل خواندهای. حتی این روند را درباره کافکا هم درپیش گرفتهای. بعدتر هم مطالعهات را اینطور هدفمند ادامه دادی؟
نه، در کتابهای بعدی روال هدفمندی نداشتم، هرچند وقتی از کتابی خوشم میآمد باقی آثار آن نویسنده را هم تهیه میکردم. البته چند سالی، تا حدود ۱۷سالگیام از کتابخوانی فاصله گرفتم و برای چند سال حتی یک کتاب هم نخواندم.
بابت شرایط کار؟
هم بحث کار بود و هم اینکه شرایط روحی آشفتهای داشتم. چندان وقت آزاد نداشتم، اما همان زمان اندک را هم در خیابانها با دوستانم میگذراندم. تا اینکه تولد ۱۷سالگیام شرایط عوض شد. زهرا، خواهرم با رمان «صدسال تنهایی» مارکز و کتاب «تهوع» سارتر دوباره آن اشتیاق را در من زنده کرد.
بازهم جستهگریخته کتاب میخواندی؟
نه، دیگر حسابشدهتر کتاب میخواندم. از بین نویسندگان غربی عاشق «گوستاو فلوبر» و نوشتههای فوقالعادهاش «مادام بواری» و «تربیت احساسات» شدم. به نظرم بهترین رمانهایی هستند که خواندهام. عاشق اغلب کتابهای داستایوفسکی هم هستم و همه کتابهای او را خواندهام. در میان فارسیزبانها هوشنگ گلشیری و نوشتههای او عالی هستند. کارهای احمد محمود، صادق چوبک و صادق هدایت هم همینطور. همان سالها «عزاداران بیل» را خواندم. آنقدر شیفته غلامحسین ساعدی شدم که همه کتابهای او را خریدم. نگاه خاصی که ساعدی در این کتاب و دیگر نوشتههای خود به خرافات دارد، فوقالعاده است. نمایشنامههای خوبی هم از او به یادگار مانده، بویژه که در برخی از آنها فضای وهمآلود عجیبی را به تصویر کشیده است.از میان جوانترها، کار مهدی یزدانیخرم رو دوست دارم و همینطور کتاب آخر عطیه عطارزاده، «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» که اثر متفاوتی است.
از کی به نوشتن علاقهمند شدی؟
از سال قبل نوشتن را شروع کردم.
چطور نوشتن را آغاز کردی؟ آنهم در شرایطی که هیچ راهنما یا همفکری نداشتی!
ماجرا به همان ۱۷سالگیام بازمیگردد؛ شرایط روحی خوبی نداشتم. هر هفته به یک مشاور روانشناسی مراجعه میکردم. درباره احساساتم نمیتوانستم حرف بزنم و قرار شد به پیشنهاد مشاور آنها را روی کاغذ بنویسم. آنقدر حس خوبی از نوشتن پیدا کردم که دلم نمیخواست آن را رها کنم. حتی چند شعر نوشتم و... البته نه اینکه جدی بنویسم. پارسال همزمان با شروع کرونا و بدتر شدن شرایط اقتصادی من هم بیکار شدم؛ شرایطی که تا اردیبهشت امسال هم ادامه پیدا کرد. طی یکسال گذشته اوضاع بهگونهای شد که من هرگز، در تمام زندگیام اینقدر زمان آزاد نداشتم. هرچقدر کتاب میخواندم بازهم وقت زیادی باقی میماند! تا اینکه به فراخوان جشنواره داستان کوتاه در اراک برخوردم. وسوسه شدم که برای یکمرتبه هم شده شانسم را امتحان کنم. نوشتم. داستانم را فرستادم و جالب اینکه نوشتهام به فهرست ۱۲ اثری راه یافت که در داوری نهایی بررسی شدند. برای من اتفاق مهمی بود. باعث شد جدیتر شوم. حتی به سراغ مطالعه آثاری که به داستاننویسیام کمک کند رفتم؛ از جمله کتابهای خوبی که انتشارات چشمه در زمینه داستاننویسی دارد. بعدازآن داستانی برای جشنواره بهاران نوشتم. آنجا هم
داستانم به فهرست داوری نهایی راه پیدا کرد.
ماجرای آن اولین داستان کوتاه چه بود؟
اولین داستان کوتاهم، «عقیق» درباره کشمکش یک پدر و پسر است. پیرمرد با تمام پساندازش انگشتر به نسبت نفیسی خریده تا بهعنوان هدیه برای برادرش به افغانستان بفرستد. اما پسرش مخالف است؛ هرچند که پیرمرد درنهایت انگشتر را برمیدارد و میرود.
برای جایزههای ارغوان و جمالزاده هم همین داستان را فرستادی؟
نه! برای هرکدام از اینها، داستان جداگانهای نوشتم. «پدربزرگ میان آفتابگردانهایش گم شد» داستان کوتاهی است که برای جایزه ارغوان فرستادم. این داستان ماجرای پسری است که در رستوران کار میکند. بابت شرایط کرونا شغلش را از دست میدهد. در شرایطی که دیگر هیچ پولی ندارد نزد پدربزرگ و مادربزرگش برمیگردد. این دو نگهبان یک باغ اطراف تهران هستند. روزی پدربزرگ در محوطهای مملو از گل آفتابگردان گم میشود، پسر جوان بهدنبال او میرود و... فضای این داستان کمی در حال و هوای فانتزی است. اما داستان دیگرم «عطا اینجا بود» نام دارد. ماجرای داستان با خودکشی یک پسر شروع میشود. اما زمان به عقب و دوره کودکیاش بازمیگردد و بخشهایی از زندگی عطا روایت میشود تا دوباره به زمان حال میرسد و داستان تمام میشود.
فکر میکنی چه ویژگی خاصی در نوشتههایت بوده که مورد توجه هیأت داوران جوایز مختلفی قرارگرفته است؟
راستش داستانی که برای جایزه جمالزاده فرستادم تا اندازه زیادی برخاسته از تجربه زیسته زندگیام است، شاید به این خاطر انتخاب شده است. شخصیت اصلی و راوی داستان مانند خودم خیاط هستند. لوکیشن آن در اراک، زادگاهم سپری میشود، در محلهای به نام کشتارگاه. از سوی دیگر تا جایی که خودم مطالعه کردهام چندان حضور جغرافیای اراک را در ادبیات داستانی امروزمان ندیدهام؛ البته اینها حدس من است، نمیدانم.
تا به امروز فعالیت در شغلهای مختلفی را تجربه کردهای، آنهم از سن کم. در میان نویسندگان شاخص امروزمان، چهرههایی همچون استاد دولتآبادی، زندهیاد درویشیان یا هوشنگ مرادی کرمانی هم از کودکی کارکردهاند و... کار در حرفههای مختلف و گاه سخت. اما درنتیجه همین تجربههای زیستی متنوع و بسیار هم موفق به خلق آثاری ماندگار شدهاند. فکر میکنی این شرایط تا حدی مشابه، چقدر به کمک داستاننویسیات بیاید؟
خب من که نمیتوانم خودم را با این بزرگان مقایسه کنم. تازه در ابتدای راه آزمونوخطا برای نویسندگی هستم. اما همین چند داستانی که نوشتهام و دیده شدهاند حتماً تحت تأثیر همین تجربههای زیستیام بوده است. امیدوارم من هم بتوانم در آینده آثاری درخور توجه مخاطبان و دیگر نویسندگان بنویسم. الان که به گذشتهام نگاه میکنم دیگر از اینکه برخلاف خیلی از همسن و سالانم در دوران کودکی به دنیای کار قدم گذاشتم ناراحت نیستم؛ هرچند که هرازگاهی شرایط سخت و ناراحتیهای متعددی را پشت سر گذاشتهام اما همه آنها تبدیل به تجربیات گرانبهایی شدهاند که اگر بتوانم داستاننویسی را جدی ادامه بدهم به کارم میآیند.
در میان داوران برخی از این جوایزی که در آنها شرکت کردهای ازجمله ارغوان، اسامی چهرههای شاخصی دیده میشود؛ احمد پوری، لیلی گلستان و... چقدر با این افراد و آثارشان آشنا هستی؟
ترجمه چند اثر از بهترین کتابهایی که تا به امروز خواندهام از خانم گلستان بوده؛ یکی از آنها کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» اثر «اوریانا فالاچی» و دیگری «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» نوشته «ایتالو کالوینو» است. از آقای پوری هم ترجمهها و کتابهای متعددی خواندهام. وقتی به اسامی این داوران فکر میکنم به خودم میبالم که آنها داستان من را خوانده و دربارهاش نظر دادهاند. درباره آقای سناپور هم همینطور. رمان «ویران میآیی» او عالی است.
شرکت در جوایزی که چنین هیأت داورانی دارند را چقدر در تشویق جوانانی همچون خودت به ادامه راه نویسندگی مؤثر میدانی؟
تأثیر زیادی دارد. خود من از این طریق علاقهمند شدم که نوشتن را جدی بگیرم.
حضور در این رویدادهای ادبی سبب شده که با اهالی کتاب ارتباط پیدا کنی؟
هنوز نه؛ من که تهران زندگی نمیکنم. البته برگزارکنندگان جایزه ارغوان وعده دادهاند برای منتخبان «ورک شاپ»، با تدریس استاد پوری عزیز برپا کنند. این میتواند فرصت خوبی باشد تا از این طریق با اهالی ادبیات هم آشنایی نزدیکتری پیدا کنم. در جایزه جمالزاده نمیدانم برنامه خاصی برای برگزیدگان دارند یا نه.
بهعنوان جوان علاقهمندی که در چند جایزه برگزیده شده و در ابتدای راه نویسندگی است چه انتظاری از برگزارکنندگان این رویدادهای ادبی داری؟
راستش هنوز به اینکه انتظاری دارم یا نه فکر نکردهام اما امیدوارم جوانان همچون من که عاشق نوشتن هستیم را تنها نگذارند.
از شرکت در این جایزهها مشخص است که خبرهای فرهنگی را دنبال میکنی!
بله، اما در شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام نیستم. زمان اینطور وقتگذرانیها را ندارم.
چند سؤال قبل از این، گفتی که بیکاری ناشی از کرونا سبب شد به نوشتن روی آوری. شرایط نشأت گرفته از شیوع کرونا که به قبل بازگردد بازهم نوشتن را ادامه میدهی؟
همین حالا هم چند ماهی میشود که شغلم را ازسرگرفتهام؛ روزی ۱۲ ساعت هم مداوم کار میکنم. زندگیام خیلی مقرراتیتر از قبل شده، هفت صبح تا هفت شب کار میکنم. صبحها از ساعت چهار بیدار میشوم تا هفت مینویسم. شبها را هم به خواندن اختصاص دادهام.
علاقهمند نوشتن در ژانر مشخصی هستی؟ بویژه داستانی که از پدربزرگ و گمشدن او در میان گلهای آفتابگردان نوشتهای قدری در حال و هوای ادبیات فانتزی است.
نه، فعلاً باید آزمونوخطا کنم تا ببینم در کدام موفقتر خواهم بود. البته این هم به شرطی است که بتوانم ازنظر بزرگان داستاننویسیمان درباره نوشتههای خودم باخبر شوم.
چقدر در جریان ادبیات سرزمین اجدادیات، افغانستان هستی؟
شرایط بهگونهای نیست که امکان دسترسی به اشعار یا داستانهای نویسندگان آنطرف فراهم باشد. بارها درباره اینکه از ادبیات افغانستان بخوانم کنجکاو شدهام اما اوضاع بهگونهای نیست که بشود. البته از نویسندههای مشهور آنها، تا جایی که کتاب در ایران منتشرشده خواندهام.
همچون خالد حسینی؟
بله، البته خالد حسینی در کابل متولد شده اما در فرهنگ غرب بزرگ شده، بهنظرم آثار او بیشتر برای مخاطبان غیر افغان جذاب است. خالد حسینی یک نویسنده بسیار بااستعداد ولی در اصل امریکایی است. حتی آثاری که مینویسد هم انگلیسی و برآمده از همان فرهنگ است. باوجود علاقهمندی به فرهنگ زادگاهش، درک درستی از اوضاع افغانستان ندارد. همهچیز را از دور میبیند.
خودت را بیشتر ایرانی میدانی یا افغانستانی؟
نمیتوانم بین ایران و افغانستان انتخاب کنم، گاهی شرایط بهگونهای است که یک جایی متولد میشوی اما تبارت خبر از سرزمین دیگری میدهد. آنوقت است که دیگر تنها بحث یک وطن درمیان نیست! بنابراین مردمان هر دو را به یک اندازه دوست دارم و هموطن خودم میدانم.امیدوارم دو کشورم بهزودی غرق آرامش و روزهای خوب شوند. هرچند اگر به نظر دشوار برسد و...
این روزها چه میکنی؟ قصد انتشار کتاب داستان یا رمانی داری؟
بله و خیلی جدی هم برای آن تلاش میکنم. این روزها روی یک داستان کوتاه و یک داستان بلند کار میکنم. اینها هم برآمده از شرایط زیستی خودم هستند. لوکیشن آنها در ایران روایت میشود. یک داستان دیگر هم در دست دارم که ماجرای آن در افغانستان میگذرد و ساختارش هم قدری فانتزیتر است. من افغانستان را ندیدهام اما با افغانستانیهایی که بین دو کشور رفتوآمد دارند نشست و برخاست داشته و زیست آنان را دیدهام. اینها کمک میکند که وقتی علاقهمند نوشتن ازآنجا باشم فضای دور از واقعیتی را به تصویر نکشم.
در آخر از این بگو که فکر میکنی عباس عظیمی، پسر جوانی که در اولین سال نویسندگیاش همزمان در ۴ جایزه مورد توجه قرارگرفته، یک دهه دیگر کجای دنیای ادبیات فارسی ایستاده باشد؟
یک دهه زمان خیلی زیادی است، نمیدانم.
آدمها که یکباره گلی ترقی یا عتیق رحیمی نمیشوند!
بله. درست است. امیدوارم یک دهه دیگر، علاقهمندان ادبیات در ایران و افغانستان من را بشناسند و توانسته باشم با آثارم توجه آنان را جلب کرده باشم. این بزرگترین آرزوی من است.
ارسال دیدگاه