ناامیدی در خون ما نیست
تهران (پانا) - در دوره سیوهشتم جشنواره فیلم فجر و بعد از نشست خبری فیلم «خورشید»، حرف چند کودک کار در شبکههای اجتماعی دست به دست شد و دل همه را تکان داد.
بهگزارش ایران، صحبتهای روحالله درباره مادرش اشکها را درآورد و همراه با گریههای بیامان شمیلا، دخترِ کودک کار افغانستانی بغضها ترکید. شب اختتامیه جشنواره هم شب درخشش کودکان کار بود. بچههای «خورشید» لوح تقدیر هیأت داوران را دریافت کردند و شمیلا باز هم از جنگ در افغانستان و دلیل مهاجرت پناهجوهای افغان گفت و در نهایت برای کودکان کار آرزو کرد: «آرزو میکنم در جهان هیچ کودک کاری وجود نداشته باشه». ایام برگزاری جشنواره ونیز و اهدای جایزه استعداد نوظهور بازیگری برای روحالله زمانی فرصتی دوباره برای مطرح شدن دغدغههای آنها بود. شیوع کرونا اما این فرصت را در زمان اکران فیلم، از شمیلا، ابوالفضل، روحالله و محمدمهدی گرفت و مانع تشکیل جریانهایی شد که شاید میتوانست بر سرنوشت کودکان کار تأثیرگذار باشد. به همین بهانه آنها در گفتوگو با «ایران» از دوران قبل از «خورشید»، تابش آن بر زندگیشان و امیدهایشان برای آینده گفتهاند.
از برنامه زندگیتان قبل از بازی در «خورشید» بگویید. چه کار میکردید، شرایط درس و مشقتان چطور بود؟
شمیلا شیرزاد: از هفت و نیم صبح تا یک ظهر مدرسه میرفتیم و بعدش کلاس قرآن و بعد هم تا ساعت ۹ و ۱۰ شب توی مترو کار میکردیم.
ابوالفضل شیرزاد: دستفروشی میکردیم.
پس وقتی برای درس خواندن نداشتین.
شمیلا: مدرسه ما برای کودکان کار است به همین خاطر برای بعد از مدرسه تکلیف نمیدهند. باید همه چیز را در مدرسه یاد بگیریم چون میدانند بچهها بعد از مدرسه سر کار هستند و وقت برای درس خواندن ندارند.
ابوالفضل: خواهرم بهترین شاگرد مدرسه است.
با این حساب فرصتی برای سینما رفتن و رؤیای بازیگری، نداشتین؟
شمیلا: گاهی با دوستانم میرفتم، اتفاقاً از بازیگری خوشم میآمد ولی چون توی مترو کار میکردیم و فکر میکردم بهش نمیرسم، ذهنم را درگیرش نمیکردم.
چه فیلمهایی دیدی؟
شمیلا: بیشتر فیلمهای جواد عزتی؛ «هزارپا»، «تنگه ابوقریب» و «نهنگ عنبر». هم طنز دوست داشتم و هم غمگین. در همان مجموعه ابوالفضل هم سراغ گیمنتها میرفت تا سینما.
تو که گیم نت را به سینما ترجیح میدادی، پس چطور بازیگر فیلم مجید مجیدی شدی؟
ابوالفضل: یک روز توی مدرسه بودیم که میهمان آمد. هر وقت میهمان داشته باشیم یک نفر باید مدرسه را نشانش بدهد و بگوید چه کارهایی میکنیم. آن روز نوبت من بود. میهمان مدرسه آقا مجیدی بود و من نمیدانستم کارگردان است. کارهای مدرسه را که گفتم، رفتم سر کلاس، چون امتحان داشتم. چند دقیقه بعد آقای عسگری آمد توی کلاس و با صدای بلند گفت بیا بریم بالا کارت دارم! ترسیده بودم. بعد آرام گفت «میخوای بازیگر بشی». گفتم بله. اصلا نمیدانستم بازیگری چی هست، توی خواب هم نمیدیدم اما آن روز بازیگر شدم.
شمیلا: ما در مدرسه تابلوی آرزوها، میز گفتوگو و میز صبحانه داریم و... هر کسی برای بازدید میآید یکی از دانشآموزها مدرسه را معرفی میکند. از شانس آن روز نوبت من بود. گفتن یک کارگردان معروف و بزرگ میهمان ماست، من نمیدانستم یعنی چی. آقای مجیدی خیلی مهربان و خوش خنده بود. کارهای مدرسه را که توضیح دادم، گفت «خیلی سر زبون داریها، من میخوام یه فیلم درست کنم، تو هم تو فیلم من بازی کن».
ابوالفضل و شمیلا از دوران قبل از «خورشید» و نحوه پیوستنشان به تیم بازیگری گفتند. شرایط شما چطور بود و چگونه بازیگر این فیلم شدید.
روحالله زمانی: زندگی قبل از «خورشید» جور دیگری بود. مدرسه میرفتم اما به درس و مشق علاقه نداشتم. اصلاً حواسم جاهای دیگر بود. خیلیها بهم میگفتند «درسات رو بخون» اما آدم باید هدفی جلوی پاش قرار بگیرد تا انگیزه داشته باشد به خاطرش، درسش را ادامه بدهد. من برخلاف بقیه به بازیگری علاقه داشتم. ۴-۵ سالم که بود با گوشی داییام فیلم ضبط میکردم، فیلم میساختم. توی ۱۲ سالگی از یک بنده خدایی که گریمور کارهای کوتاه بود پرسیدم چطور میتوانم بازیگر شوم، گفت باید پارتی داشته باشی، من هم قید بازیگر شدن را زدم تا این که ماجرای فیلم «خورشید» پیش آمد. آقای مجید آذرنگ به مدرسه آمدند و از تمام ۶۰۰ دانش آموز تست گرفتند. برای دومین تست باید به فرهنگسرای بهمن میرفتم و آقای عسگری از ما تست میگرفتند. همه میگفتند کارگردان سرشناس است و خیلیها برای تست میآیند. مردد شدم و فکر کردم انتخاب نمیشوم اما مادرم گفت «امیدت رو از دست نده» به فرهنگسرا که رسیدیم و جمعیت را که دیدم امیدم از دست رفت. باز به خودم گفتم «اگه بین ۶۰۰ تا بچه تو مدرسه انتخاب شدی حتماً یه استعدادی داری. شانست رو امتحان کن». اولش حذف شدم، از خیلیها پرسیدم راهی
برای جبران هست؟ گفتند نه حذف شدی و راه برگشتی نیست. گفتم «ولش کن. فدای سرت حتماً حکمتی هست. کار خدا که بیحکمت نیست.» اما یک مدت بعد زنگ زدند و گفتند انتخاب شدی و سه رقیب دیگر هم داری. یکیاش همان بازیگر نقش رضا پسر فوتبالیست فیلم بود و دو پسر دیگر هم از خرمشهر و آبادان آمده بودند اما آقای مجیدی همان روز گفتند من همین را میخواهم. اوایل که شنیده بودم بازیگر شدن پارتی میخواهد نه سینما میرفتم و نه فیلم میدیدم. میگفتم وقتی نمیتوانم به آرزویم برسم سینما به چه دردم میخورد ولی الان چند تایی فیلم دیدم.
محمد مهدی موسوی: من هم توی مغازه کار میکردم و هم درس میخواندم. به فیلم علاقه داشتم اما این که بازیگر شوم؛ نه اصلاً! فکرش را هم نمیکردم. برنامهام این بود همین کاری که حدود ۱۰ سالی تجربه داشتم را ادامه بدهم و برای خودم مغازه بگیرم، تا این که آقای شاهین شهبازی برای فیلم «خورشید» به مدرسه ما آمدند و من هم تست دادم. بعدها همین تست را با آقای عسگری تکرار کردیم. خیلی استرس داشتم، حدود یک ماهی گذشت تا این که تماس گرفتند و گفتند به لوکیشن اصلی «خورشید» که همان مدرسه بود، برویم. آقای سبزواری، عسگری و جاویدی هم بودند. صحبتهایی کردیم و بعد از چند پروسه بالاخره انتخاب شدم. قبل از «خورشید» بیشتر فیلم، تئاتر و کارهای آقای بابک نهرین را میدیدم. دوستش داشتم چون طنز بود و مردم را میخنداند و البته نکتههایی هم داشت. در تئاتر در لایههای زیرین مسائل و دغدغهها مطرح میشود. فیلمهای اکبر عبدی را هم خیلی دوست داشتم. تیپهای فوق العاده میسازد.
آن روزها چه آیندهای برای خودتان تصویر میکردید؟ رؤیای چه شغلی را داشتید؟
شمیلا: من به خلبانی علاقه داشتم. یک بار توی ایستگاه دروازه دولت یک آقا پسری را دیدم که نهایتاً بهش میخورد ۱۵-۱۶ ساله باشد اما لباس خلبانی پوشیده بود. گفتم «شما خلبانی؟» گفت بله. گفتم «شما چند سالتونه؟ گفت ۲۱ سال. گفتم «شوخی میکنی، ۱۵ سال بیشتر نداری!» گفت «۱۵ ساله که نمیتونه خلبان بشه. نکنه به خلبانی علاقه داری». گفتم بله. خیلی زیاد. گفت «نه خلبان نشیها، میری بر نمیگردی» (خنده) خیلی به خلبانی علاقه داشتم. پیش خودم میگفتم درس میخوانم و خلبان میشوم. الان هم خلبانی دوست دارم اما بیشتر از خلبانی، بازیگری را دوست دارم.
ابوالفضل: من دوست داشتم ستارهشناس یا کاوشگر بشم. همیشه از ناظمها میپرسیدم که کتاب کاوشگری هست که بخوانم. الان ناظمهایمان عوض شدهاند و به من میگویند «ابوالفضل اگر به کاوشگری علاقه داری باید دنبالش بگردی». آن موقعها که نمیدانستم میخواهم بازیگر بشم، توی اینترنت دنبال فیلم و اخبار کاوشگری بودم. آقا مجیدی که ما را برد فیلم بازی کردیم، فهمیدم هم بازیگری خوب است، هم کاوشگری.
روح الله: من از همان ۵-۴ سالگی بازیگری را دوست داشتم. تازگیها به تئاتر هم علاقهمند شدم. به قول مهدی «ریشه آدم رو قویتر میکنه، محکم میکنه» جا دارد از استادی که مثل آقای مجیدی به بچهها کمک میکند تشکر کنم. آقای کیارش دستیاری که بدون هیچ منتی به بچهها آموزش میدهد. یک نفر اگر بخواهد همین چیزها را یاد بگیرد باید «خداتومن» هزینه کند اما ایشان به ما رایگان آموزش میدهند.
محمد: واقعاً هیچ سودی هم برای خودش ندارد. من از طریق فراخوان با ایشان آشنا شدم. یکی دو جلسهای هم هست که روحالله را با خودم میبرم.
روح الله: مهدی جان در همین مدت ۹ ماهه آنقدر قوی شده که روی صندلی سینما میتواند ریشه یک فیلم، کنشها و درام آن را توضیح بدهد و کل مشکلات و ساختار فیلم را بگوید. اینقدر که آموزششان قوی است. همین مهدی روزی ۸ ساعت کتاب میخواند، من که بیشتر از یک ساعت نمیکشم. امیدوارم که مهدی به من کمک کند همین مسیر را بروم.
در زمان بازی در «خورشید» خانوادهها چقدر حمایتتان کردند. از واکنش آنها بگویید.
محمد: چون با دنیای سینما آشنا نبودند فکر میکردند مثل یک کار معمولی است. هنوز خیلی جدی نگرفتند.
روح الله: خانواده من خوشحال شدند. تشویقم کردند. آن طوری که مامانم تشویقم کرد ، نمیتوانم بیان کنم. خیلی راهنماییام میکند، چراغ راه را برایم روشن کرده. آدم وقتی چراغی جلوی رویش نباشد، زمین میخورد و نمیداند کجاست ولی مامانم این فضا را برایم روشن کرده.
چرا سینما برای مادرت مهم است. خودش به سینما علاقه داشت؟
روح الله: من یک پسری بودم که به حرف هیچ کس گوش نمیدادم. مامانم دائم میگفت «درس بخون». میگفتم «آخه واسه چی درس بخونم». اصلاً حواسم پی درس نبود، خودش میرفت مدرسه ثبتنام میکرد، مدیر و ناظم هم توی پارک میافتادند دنبالم که بیا برو مدرسه (خنده) تا اینجا هم که رسیدم دعای مامانم بود. اولش خدا و بعد مامانم.
شمیلا و ابوالفضل: ما حرفی نداریم!
آن وقت با اولین دستمزدتان چه کردید؟
روح الله: دادم به مامانم.
محمد مهدی: من هم همین طور. برای خانه خرج کردم.
ابوالفضل: من هم دادم به مامانم.
شمیلا: یعنی هرچی دادم به مامانم! خرج زندگی خودمان کرده. چون فقط من و ابوالفضل کار میکردیم و زندگیمان را میچرخاندیم.
مادر و پدرت کار نمیکردند؟
شمیلا: مامانم دیسک کمر دارد و نمیتواند راه برود (از شرایط خانواده توضیح میدهد اما تأکید دارد منتشر نشود) فقط من و ابوالفضل زندگیمان را میچرخاندیم.
اهل سینما رفتن نبودید و طبیعتاً هیچکدامتان شناختی از بازیگران فیلم نداشتید پس فقط بازی در فیلم برایتان مهم بود، اصلاً هیچ کنجکاوی راجع به شناخت بازیگرها نداشتید؟!
محمد: شناختی هم که نسبت به آقای مجیدی پیدا کردم برای بعد از فیلم بود. اصلاً بعد از فیلم فهمیدم که چقدر نمیفهمم. رفتم یک خورده خودم را تقویت کنم و نسبت به آقای مجیدی، نیما جاویدی، هومن بهمنش، آقای نصیریان و... و کارهایشان شناخت پیدا کنم البته آقای نصیریان را خیلی کم میشناختم. سر «خورشید» خیلی هم دوست داشتم با ایشان همبازی شوم اما حتی یک سکانس هم نشد.
روحالله تو تنها کسی هستی که با علی نصیریان و طناز طباطبایی همبازی شدی، ارتباط گرفتن با آنها برایت راحت بود؟
روح الله: اصلاً نمیشناختمشان.
یعنی قبل از بازی با علی نصیریان به تو نگفتند که در مقابل چه بازیگر بزرگی قرار گرفتی؟
روح الله: اولین بار که آمد دیدم آقای مجیدی و عسگری و بقیه دورش را گرفتند. گفتم شاید سینماشناس بزرگی است. یکی از بچههای صحنه آمد و گفت «این علی نصیریانه. از سرشناسترین آدم های سینماست. اومده تو فیلم ما بازی کنه.» گفتم «چند تا سابقه کار داره؟». گفت «بابا پسر دیوونه شدی. این گنده سینماست.» گفتم «تو رو خدا منو اذیت نکن». بعد من را کشاند پیش یکی دو تا از بچههای تیم، آنها هم گفتند «اگه کار رو خراب کنی آقای مجیدیاینا میکشنت.» شوخی شوخی بهم استرس دادند. من هم با ترس هی میگفتم «جون بچه ات نگو، تو رو خدا اذیت نکن.» ولی برعکس چیزی که فکر میکردم آقای نصیریان طور دیگری بود. فیلم صحنههای طلایی زیادی داشت که حذف شد. جایی که چاقو را زیر گلوی من میگذارد خیلی استرس داشتم؛ هم به خاطر شبکاری و هم دیالوگ طولانیاش. میگفتم «خدایا خراب نشه، بقیه اذیت بشن.» اما دیدم آقای نصیریان خیلی مهربان است. گفت «من هم کمکت میکنم. درست عین یه بازیگر، برو ببینم.» اوایل در ارتباط با طناز طباطبایی خیلی مشکل داشتم. (برای ارتباط گرفتن با او) میگفتم «روم نمیشه نه دیگه زشته»، آخه من روی خانم طناز طباطبایی تعصب داشتم اما چون قرار بود
نقش مادرم را بازی کند آنقدر با هم رفت و آمد داشتیم تا بتوانم با او راحت باشم. در این مدت که با هم بودیم خیلی چیزها گفتند که بهم کمک کرد. هم توی بازی، هم توی مسیر زندگی. حرفهایی زد که به دردم خورد. عزتی هم همین طور.
همکاری عوامل چطور بود؟ چه کسی بیشترین کمک را به شما میکرد؟
محمد: آقای عسگری (دستیار کارگردان)، آقای مجیدی، آقای بابک لطفی (دستیار کارگردان) و آقای الهیاری هر کدام به شیوه خاص خودشان. آقای عزتی بازیگر فوقالعادهای هستند اصلاً به چشم این که من یک بازیگر تازهکار هستم نگاه نمیکرد. این را به زبان نیاورد اما من آن را حس میکردم. به چشم آماتور به ما نگاه نمیکرد از طرز رفتارش نه با من بلکه با هنرورها هم معلوم بود. چون او پارتنر اکثر بچهها بود، انرژیهایی که میداد خیلی کمک کننده بود. آقای بهمنش هم پشت دوربین خیلی به ما کمک کرد.
روح الله: با هم دوست بودیم، عین یک رفیق. جور دیگری به ما نگاه نمیکردند. وقتی صحنه تمام میشد آقای بهمنش دست میانداخت روی دوشم و با هم قدم میزدیم. آقای مجیدی، عسگری، کل عوامل، فقط یک نفر نبود، همه با هم دوست بودیم.
ابوالفضل: آقا مجیدی همیشه ابوالفضل جان صدام میکرد؛ میگفت این طوری بازی کن، صحنه رو خراب نکن و... آقای عسگری، آقای بابک لطفی و آقای عزتی همه با ما خوب بودند. با روحالله و ممد دویستی (محمد مهدی موسوی) آشنا شدیم. خواهرم بازیگر مورد علاقهاش جواد عزتی را دید.
شمیلا: همه به من کمک کردند. مثل دختر خودشان به من نگاه میکردند مخصوصاً آقای مجیدی و عسگری و بابک لطفی.
طوری حرف میزنید که انگار بازی کردن کار راحتی بوده، کدام سکانس برایتان سخت بود؟
روح الله: هر سکانس برای خودش یک سختیهایی داشت. آن قسمت که آب، من را پرت میکند بیرون سخت بود البته سختیاش برای بچههای صحنه بود. آقای بهمنش فوقالعاده بود، صحنهای که چیده بود، قابی که گذاشته بود، استرس نداشت و مطمئن بود خراب نمیشود.
محمد: سه سکانس سخت داشتم که البته یکیاش حذف شد. یکی آنجایی بود که پدرم (آقای ناصری) به صورتم چک میزد، دو روز برداشت رفتیم تا این که درآمد. بیشتر مشکل فنی باعث میشد تکرار کنیم. سکانس دیگر سکانس پایانی من بود که پدر میآید و بچهها میریزند سرش و میزنندش و من بچهها را دور میکنم و دست پدرم را میگیرم و بلندش میکنم. دوست داشتم لحظهای که پدرم را بغل میکنم به لحاظ حسی درست دربیاید و حسابی اشک بریزم اما در آن شلوغی و این که یکهو از آن حالت عصبانیت و داد و بیداد بیرون بیایم و گریه کنم، سخت بود.
ابوالفضل: یکی سکانسی که شهرداری من رو میکشد و باید در بروم و یکی هم صحنهای که من و روحالله باید کل پارکینگ را بدویم. پارکینگ خیلی طولانی بود. آنقدر باید میدویدیم تا به داخل فروشگاه برویم و با ترس نگاه کنیم که شهرداری دنبالمان نیاید.
خودت هم این تجربه را داشتی که نیروهای شهرداری دنبالت کنند و بترسی؟
ابوالفضل: من و خواهرم قدیم، سر چهارراه شیشه ماشین پاک میکردیم. یک بار دیدم پشت سر ما ایستادند و هی بوق میزنند که فرار کنید، ما میآییم دنبالتان. من و خواهرم فرار کردیم. تا مترو دنبالمان آمدند اما قایم شدیم تا این که رفتند.
روح الله: من یک سؤال دارم. ابوالفضل و شمیلا؛ این که یک نفر از ماشین بنز بیرون بیاید و به بچهها دستور بدهد. واقعاً از این صحنهها دیدید؟یعنی بچهها واسه اون کار کنند (باند کودکان کار).
شمیلا: از ۴ سالگی تا ۱۳ سالگی کار کردم. در این چند سال حتی یک بار هم چنین چیزی رو ندیدم. همه بچههایی که من میشناختم برای پدر و مادرشان کار میکردند. خیلیها به من میگفتند تو بچه شکیبی؟ (کاراکتر سریال آوای باران) اعصابم خیلی خرد میشد.
محمد: من این باندها را ندیدم اما دیدم که انگار زنی، بچهها را کارگردانی میکرد و میگفت روی پایشان بیفتید و گریه کنید و...
شمیلا: حتماً یا مادرش بوده یا خالهاش. همان موقع که ما توی خیابان کار میکردیم یک دختر بود به اسم دنیا. خیلی خوشگل بود؛ موهاش طلایی، چشماش سبز. مامانش همیشه یک چوب پشتش قایم میکرد. هر روز ۱۰ دستمال به دخترش میداد و میگفت اگر اینها را نفروشی و خانه بیای با این چوب کبودت میکنم. واقعاً هم میزد.
شمیلا، در همین فضای کار چه چیز باعث میشد احساس خوشایندی داشته باشی. چه رفتار یا اتفاقهایی برایت دلگرمکننده بود؟
شمیلا: آنقدر کار کرده بودم که آرزویم این بود اصلاً پا توی مترو نگذارم. آن اوایل که ما توی مترو کار میکردیم فقط دو تا دستفروش بودند ولی الان خیلی زیاد شدند. این خوب بود که با دوستانم توی شهربازی میگشتیم اما خیلی جاها خیلیها به ما توهین میکردند. برخی هم از ما دفاع کردند. میگفتند «این حرف رو نزن، دارن کار میکنند، زحمت میکشن.» خیلیها بوسمان میکردند، میگفتند چقدر تمیز و خوشگل هستید. اینها خیلی خوشحالمان میکرد. هم رفتار بد میدیدیم و هم رفتار خوب.
محمد: این در همه کشورها هست که توهین و اذیت کنند. به این فکر نکن که چون ما از قشر دیگری هستیم به ما توهین میکنند. به لر و کرد و ترک که ایرانی هستند هم گاهی بعضی ها توهین میکنند. نباید ناراحت شوی. به قول آقای رضا ثروتی، این درد و رنجها را باید بگذاری پشتت و با اینها جلو بیایی. اینها تو را قوی میکنند. اینها تو را پختهتر میکنند.
شمیلا: مگر میشود ناراحت نشد؟
محمد: میفهمم. من خودم ۹-۱۰ سال کار کردم.
شمیلا: باورت میشود توی مترو، دستفروشی من را کتک میزد و میگفت از تو افغانی خرید میکنند اما از من ایرانی خرید نمیکنند. همین فیلم را که بازی کردم زیر عکسها و فیلمهای من کامنت گذاشته بودند (با شرم نگاه میکند و میگوید ببخشید که این را میگویم) که «غلط کردید، ما این همه بچه ایرانی داریم چرا از شما بچه افغانیهای فلان و فلان استفاده میکنند»!
محمد: تو میتوانی کامنتهای مثبت را هم ببینی. این همه از تو تعریف کردند.
شمیلا: من مثبتها را هم میبینم اما این که یک آقایی زیر همه عکسها و پستهای من فحش بنویسد که شما غلط کردید آمدید به کشور ما، برای من سخت است. اگرچه نزدیک ۵۰۰-۶۰۰ نفر هم با او درگیر میشدند و میگفتند «مگه نون بابای تو رو خورده». نمیگویم همه بد حرف میزدند ولی خب آدم از همه اینها خیلی ناراحت میشود.
شمیلا تو نگفتی سختترین سکانسات کدام بود؟
شمیلا: هیچ کدام. چون این فیلم دقیقاً مثل زندگی خودم بود. با خودم فکر میکردم من همین کارها رو توی مترو میکنم.
این که موهایت را تراشیدند سخت نبود؟
شمیلا: خیلی گریه کردم چون هم دوستان و هم فامیلها مسخرهام کردند.
محمد: اما خیلی بهت میاومد.
شمیلا: خیلیها اذیت کردند. چون از من میترسیدند جلوی خودم چیزی نمیگفتند. پشت سرم حرف میزدند و بعد من که وارد جمع میشدم ساکت میشدند. البته آقای مجیدی برایم کلاه گیس خریده بود اما فهمیده بودند.
بعد که فیلمات را دیدند یا وقتی که به ونیز رفتی حتماً پشیمان شدند.
شمیلا: اول مسخره میکردند بعد که رفتیم ونیز و برگشتیم، به روی خودشان نمیآوردند. به من چیزی نمیگفتند، نمیخواستند خودشان را خراب کنند که طرز فکرشان غلط بوده. میگفتند «اوه اینرو نگاه کن، یه فیلم بازی کرده با همون هم رفته خارج»
واکنش داوران و سینماگران خارجی در ونیز چطور بود؟
شمیلا: بعد از اختتامیه همه برای شام رفتیم هتل. آدمهایی که در مراسم اختتامیه بودند، خانم کیت بلانشت همگی آمدند سرمیز ما، گریه کرده بودند، میگفتند «واقعاً فیلم خوبی بود ما دوست داشتیم به همه بچهها جایزه بدیم. ولی قانون اجازه نمیداد و این جایزه واسه کل فیلمه». آدمهای خیلی خوبی بودند. خوشحال بودم که آقای مجیدی چنین فیلمی راجع به بچههای کار ساخته؛ این که بچهها را میگیرند، کچل میکنند و بد رفتاری میکنند. توی فیلم بچهها لاستیک میدزدند و میفروشند. ببینید چقدر بد است، یک آدم به خاطر اینکه زندگیاش را بگذراند، مجبور به دزدی شود. توی مترو خیلیها به ما فحش میدادند و من همین را میگفتم که «ما الان اومدیم اینجا کار میکنیم، دستمون تو جیب خودمونه. این خوبه یا این که بریم دزدی. کاری هم نداره، تو مترو همه از خستگی خوابند، بشین کیف یکی رو بردار و بزن بیرون.» ولی خب ما کار میکردیم، نه دزدی.
روحالله: خیلی از ایرانیهای ونیز به من پیام دادند و الان با هم دوستیم. میگفتند اینجا ایرانی زیاد است، خیلیها فیلمت را دیدهاند و بازتاب خوبی داشته. شمیلا درسته؟
شمیلا: چندین بار پسر و دخترها آمدند و به آقای عزتی گفتند اینجا چی کار میکنید؟ آقای عزتی را میشناختند.
روحالله تو از شب اختتامیه بگو. چطور خبر دار شدی جایزه گرفتی؟
روحالله: از آقا امید (امید امیدپور دستیار امیربنان) ممنونم. به من لینک داد که از طریق یوتیوب برنامه را ببینم. یک روز قبل از مراسم آقای مجیدی به من گفت «تو جزو کاندیداها هستی، حالا یه فیلم کوتاهی بگیر بفرست شاید برنده شدی». یک دفعه دیدم خانم کیت بلانشت گفت روحالله زمانی. گفتم «خدایا چه خبره». همون لحظه از لایو بیرون آمدم و رفتم توی اینترنت ببینم اصلاً این جایزهای که گرفتم چی هست. بعدش خیلیها زنگ زدند و تبریک گفتند. اصلاً ناراحت نبودم که به ونیز نرفتم چون به خدا ایمان داشتم. خدا که زیر پای بندههایش را خالی نمیکند. حتماً حکمتی بوده که من نرفتم. فقط یک چیز توی ذوقم خورد، این که خود فیلم جایزه نگرفت از دل و دماغم در آمد.
یعنی بیشتر دوست داشتی فیلم جایزه بگیرد تا خودت؟
روحالله: آره واقعاً. این جایزه هم برای فیلم است. برای همین بچههاست. من اصلاً نمیگویم جایزه خودم، اگر مهدی نبود، اگر ابوالفضل و شمیلا نبودند به خدا من نمیتوانستم این جایزه را بگیرم. من مدیون اینها و کل عوامل فیلم هستم.
شمیلا: واقعاً آقا امید خیلی زحمت کشیدند. من پاسپورت نداشتم اما کل کارهای رفت و برگشت من را آقای امیدپور انجام دادند. واقعاً دمش گرم.
این روزها به غیر از درس فعالیت دیگری هم دارید؟
ابوالفضل: من فوتبال تمرین میکنم. طرفدار تیم پرتغال و یوونتوس و رئال مادرید و پرسپولیسم. عاشق رونالدوم. توپ مسی توی زمین خورد دست یکی شکست هیچ کاری نکرد اما رونالدو برای تماشاچی که دستش شکسته بود، هم خرج بیمارستانش را داد هم لباسش را امضا کرد هم لباس خودش را به او داد. رونالدو خیلی مرده.
روحالله: من میخواهم کشتی را پیگیری کنم. چند سالی MMA میرفتم. طرف یک مشت زد، هنوز هم دماغم هی بد و بدتر میشود. بوکس هم رفتم. یو اف سی هم رفتم. اینها را یاد میگرفتیم و روی بچههای محلهمان تمرین میکردیم (با شیطنت میخندد)
شمیلا: کلاسهای کیک بوکس میروم. عاشق ورزشم. ساعت ۱۲ که مدرسه تمام میشود فوری میروم دستشویی و لباسم را عوض میکنم تا به کلاس برسم.
محمد: من هم قبل از «خورشید» کلاس بوکس میرفتم. مسابقه کینگبوکسینگ هم رفتم. پینگپنگ را هم خیلی دوست داشتم. یک بار هم در مسابقه پایگاه بسیج چیتگر دوم شدم. بعد از «خورشید» بیشتر تمرکزم را روی مطالعه و تئاتر گذاشتم.
چه کتابهایی میخوانی؟
محمد: حدود سه هفته است روی زندگی آقای بیضایی مطالعه میکنم. نمایشنامه آرش، شب هزار و یکم، مجلس قربانی سنمار و چهار صندوق و افرا را خواندم. خواندن کتاب نمایش در ایران و ابله داستایوفسکی را شروع کردم. بعدش قرار است نمایشنامههای محمود استاد محمد را بخوانم. بیشتر فیلمهای کیشلوفسکی، تارکوفسکی و کریستوفر نولان و جوزپه تورناتوره را هم دیدهام.
روحالله: من تازه دو هفته است کتابخوانی را شروع کردم. سه کتاب هم خواندم؛ ماهی سیاه کوچولو، شازده کوچولو و جاناتان مرغ دریایی. کتاب خواندن راهنما میخواهد. از تنها چیزی که بدم میآمد کتاب بود. ولی همین استاد کیارش برای اولین بار کتابهایی توصیه کرد که از خواندنش خوشم آمد. همین «جاناتان مرغ دریایی» کتاب خیلی کوچکی است اما به من یاد داد هر موفقیتی یک مسیری دارد. به خدا ازش یاد گرفتم و امیدوار شدم. به قول یکی از همین کتابها سؤالهای خیلی بزرگ جوابهای سادهای دارند و سؤالهای ساده جوابهای بزرگ. توی همین کتابهای کوچیک، حرفهای بزرگی پیدا کردم.
شمیلا: من بیشتر از کتاب به ورزش علاقهمندم. قبلاً راگبی هم کار میکردم. یک بار سال ۹۵ یا ۹۶ در مسابقات کشوری گرگان شرکت کردم. خیلی دوست دارم هر طور شده کتاب «زندگی پس از مرگ» را بخوانم. محمد تو میدونی درباره چیه؟
محمد: از اسمش معلوم است زندگی که پس از مرگ اتفاق میافتد.
شمیلا: نخیر. راجع به جن و ایناست.
روحالله: خیلی جن دوست داری. ببرمت پیش یک دعانویس.
شمیلا: نمیدانید، روحالله و مانی و ممد دویستی توی زیرزمین مدرسه «خورشید» چه بازیهای ترسناکی میکردند.
روحالله: چقدر بازیهای خفن داشتیم، یادش بخیر.
اگر الان خودتان میخواستید فیلم بسازید سراغ چه موضوعی میرفتید؟
محمد مهدی: من اگر بخواهم فیلم بسازم که قطعاً این کار را هم میکنم درباره کسانی است که لب خیابان ساز میزنند و چیزی هم میفروشند. یک بچه ۷۰۰ تومن خرج کرده و ساز خریده تا پولی به دست بیاورد آن وقت خودم دیدم آمدند سازش را شکستند و با خیال راحت رفتند توی ماشینشان نشستند. او که یک گوشه نشسته بود و آزاری به کسی نداشت، حس خوبی به دیگران منتقل میکرد، کار بدی نمیکرد که، باید تریاک میفروخت تا کسی کاری به کارش نداشته باشد؟ کار دیگری که میسازم زندگی خودم است. الان هم یک چیزهایی نوشتهام.
روحالله: من الان تمام فکر و ذهنم را برای بازیگری گذاشتم. اگر فیلم میساختم درباره کشورم بود. هم مشکلات را میگفتم و هم موفقیتهایش را.
شمیلا: من سه تا موضوع دارم. اولی زندگینامه پدرم است. (قصه زندگی پدرش را شرح میدهد اما نمیخواهد رسانهای شود) زندگینامه پدرم خیلی جالب و غمانگیز است. نشان میدهد رفتار پدر و مادرها با بچههایشان چطور است و چه تأثیراتی دارد. موضوع دیگر که برایم مهم است درباره افغانستان و ایران است؛ این که بین آدمها هیچ فرقی نیست اما چرا برخی فکر میکنند خودشان برتر هستند. چرا؟ این مرزها برای چیست؟
در همه جای دنیا چنین نگاههای تبعیضآمیزی وجود دارد. فقط مختص مردم ایران نیست. برخی از مردم اروپا هم احتمالاً همین نگاه را نسبت به ما ایرانیها دارند.
شمیلا: بله. قطعاً در همه دنیا این هست. ولی چرا؟ چرا باید باشه؟ خیلی چیز واقعاً عجیبیه.
شمیلا: وقتی به ونیز میرفتیم کل راه به این فکر میکردم که ممکن است ما را مسخره کنند اما آنقدر رفتارشان خوب بود که تعجب کردم. توی خیابان که راه میرفتیم با خوشحالی برای ما دست تکان میدادند، میخندیدند، مهربان بودند و رفتارشان حتی از فامیلهای خودم بهتر بود. نفهمیدم چه میگویند اما قشنگ از حالت صورتشان معلوم بود که چقدر مهربان هستند.
محمد: ببین شمیلا مردم آنها همیشه با شادی زندگی کردهاند انگار برایشان غم معنا ندارد.
شمیلا: این خیلی خوبه، کاش بگذارند آدم هر چی که میخواهد همان باشد.
روحالله: ببین محمد جان این طور هم نیست که آن طرف این چیزها نباشد.
ابوالفضل: من میخواهم راجع به فیلمام حرف بزنم. من اگر کارگردان شوم فیلمی میسازم راجع به این که مردم نباید به کودکان کار زور بگویند. من و خواهرم وقتی میرفتیم برای کار -ببخشین این حرف را میزنم- مردم به ما میگفتند «گمشو!» ما را میزدند.
شمیلا: آقاهه از ماشین پیاده میشد و ما را دنبال میکرد.
ابوالفضل: میخواست ما را گیر بیاورد و بزند. یک فیلم دیگرم هم این است که بچهها دنبال علاقهشان بروند؛ یکی میخواهد بازیگر شود و یکی کاوشگر، میروند تحقیق میکنند. فیلمهای اینطوری میسازم که بچهها روحیه بگیرند.
آفرین بر تو که به فکر بچهها هستی. شمیلا تو دغدغه مردم افغانستان و پناهجویانش را داری.در ونیز گفته بودی دوست داری فیلمساز شوی و پرچم این کشور را آنجا ببینی در حالی که متولد ایران هستی.
شمیلا: آره. ولی هیچی ندارم. گواهی ولادت هم نداریم، چون در خانه به دنیا آمدیم. یک کارت واکسن داریم، فقط همین.
بعد از «خورشید» پیشنهادی برای بازیگری داشتید؟
محمد: روحالله با هادی حجازیفر سریال برادران باکری را کار میکند.
روحالله: سینمایی است یعنی چند اپیزود است، اینها را جمع میکند و یک نسخه سینمایی هم به فجر میدهد.
بعد از بازی در «خورشید» هیچکدامتان دیگر کار نمیکنید؟
محمد مهدی: در این اوضاع اقتصادی نمیشود کار نکرد اما من چون هدفم چیز دیگری است و دوست دارم بازیگر باسوادی باشم، حرف فیلمنامه را بفهمم، دغدغه فیلم را درک کنم و... روی تئاتر آکسانگذاری کردم. تئاتر هم پولی ندارد. در این فکرم که یک جایی بند شوم و کار کنم اما هر طور برنامهریزی میکنم نمیشود. به همین خاطر چند ماهی هست که کار را رها کردم.
روحالله: مردم ما که حقیقت به گوششان نمیرسد، همیشه حاشیه را میبینند. میگویند «سینما چیه میخوری زمین، حالا یک دفعه توی یه فیلم خوب بازی کردی، بعدش میخوری زمین». من هم میگویم «خب چه اشکالی داره، آدم باید بخوره زمین. یه بچه نوزاد که از اولش نمیتونه راه بره» من کارهایی را که قبلاً انجام میدادم رها کردم و ایمان دارم اگر تلاش کنم موفق میشوم.
روحالله، تو به خاطر نیاز مالی کار میکردی؟
روحالله: برخی اوقات آره. خیلی کم به خاطر خودم کار کردم. ولی واقعاً نیاز داشتم که کار کردم. آدم اگر بخواهد به جایی برسد صددرصد یک راهی هست و پیدایش میکند. من مطمئنم اگر تلاش کنی به چیزی که میخواهی میرسی. من هم اگر بلایی سرم آمد یا نتوانستم میگویم مشکل از خودم بود. تقصیر از دیگران نیست.
همه شما به اجبار و به خاطر نیاز کار میکردید. میخواهم بدانم اگر آن نیاز همچنان باقی است چطور با آن کنار میآیید و کار نمیکنید.
شمیلا: الان کی دوست نداره جلوی کولر بخوابه و تلویزیون تماشا کنه. اگر من و ابوالفضل سر کار نمیرفتیم نمیشد. هر وقت اسبابکشی داشتیم یکی یخچالمان را بر میداشت، یکی تلویزیونمان را، یکی فرشمان را که «آقا تو پول ما رو نمیدی، ما هم وسایلت رو بر میداریم». قبلاً با ۶ خانواده توی یک حیاط با حمام و دستشویی مشترک، زندگی میکردیم اما الان آقای مجیدی لطف کردند خانهای برایمان گرفتهاند، به خاطر همین سر کار نمیرویم.
محمد: من اعتقادم بر این است که خدا توی روزی رساندن به بچهها کم نمیگذارد. گاهی مشتری زنگ میزند، گوسفند میخواهد، میبرم میکشم، دویست سیصد گیرم میآید. همین را کم کم خرج میکنم. از این کارهای یکی دو ساعته انجام میدهم. اگر پول لازم داشته باشم هر طوری شده یک کاری میکنم اما به کسی رو نمیزنم. این هم از آقام به من رسیده، غرور خاصی دارم که اجازه نمیدهد مثلاً از پدربزرگ و مادربزرگم کمک بخواهم. شاید مثلاً اگر روزی بخواهم مغازه بگیرم از رفیقم ۲۰ میلیونی قرض بگیرم اما برای نیاز روزمره، اصلاً این کار را نمیکنم.
مشخص است که همگی خیلی جدی روی بازیگری حساب کردید، اما باید این احتمال را هم در نظر بگیرید که ممکن است پیشنهاد دیگری نداشته باشید. اگر این اتفاق نیفتد ناامید میشوید؟
ابوالفضل: (فوری جواب میدهد) بله
محمد: مانده به همت خود آدم. هیچ تلاشی بینتیجه نمیماند. این همه آدم زحمت کشیدند و به آن اتفاق قشنگ و خوب رسیدند.
شمیلا: خب وقتی چیزی که همه امیدت شده، از هم بپاشد چه کار باید بکنی؟ من که میخواهم به مترو برگردم و کار کنم. چون میترسم خیلی به بازیگری عادت کنم و ضربه روحی بدی بخورم.
در واقع به دنیای واقعی برگردی که نرسیدن به رؤیای بازیگری را راحتتر تحمل کنی.
محمد: الان هم همین طور است. وضعیت زندگی ما آنچنان تغییری نکرده. درست است آدمهای تازهای به زندگی من وارد شدند و در فکرم تغییر ایجاد کردند اما الان هم زندگی خیلی ایدهآلی نداریم. من تلاشم را میکنم.
تو چی روحالله همه فکرت را میخواهی روی بازیگری متمرکز کنی؟
روحالله: بله چون اگر واقعاً تلاش کنی میرسی.
یعنی اصلاً به این فکر نمیکنی شاید راههای دیگری هم برای موفقیت وجود داشته باشد که احتمالاً وقتی تجربه کنی به آن بیشتر علاقهمند شوی.
روحالله: شاید توی ذهن شما این باشد که «تلاش میکنی و موفق نمیشی!» باشد. چه اشکالی دارد. ممکن است آدم تلاش کند و یکهو نشود اما من ایمان دارم تلاشم را کردم و نشد.
اما در عین حال درستان را میخوانید؟
هر چهار نفر بله محکمی میگویند.
چون تحصیل باعث میشود راههای انتخاب دیگری برایتان باز شود.
محمد: در کشور ما که مدرک مهم نیست. طرف دکترا دارد اما توی اسنپ و تپ سی کار میکند.
روحالله: ولی برای بازیگری مهم است. اگر نبود من بیخیالش میشدم.
همه شما استعدادهای زیادی دارید. مثلاً تو شمیلا، قدرت بیان، نگاه باز، ارتباط اجتماعی قوی داری. مسائل را خوب میبینی و خوب راجع به آنها حرف میزنی. میتوانی بخوبی از حقوق آدمهایی مثل خودت دفاع کنی. فقط ناامید نشوید.
روحالله: نا امیدی تو خون ما نیست.
اگر حرف ناگفتهای مانده، بگویید.
روحالله: ما همه بچههای این مملکتیم. من هر موفقیتی داشته باشم، پرچم کشورم بالا میرود و من، همین را دوست دارم. بعد از «خورشید» خیلیها به من گفتند «دیگه تو الگوی کل رفیقات هستی». الان خیلی از دوستهای من طرز حرف زدنشان عوض شده در حالی که خودشان به من میگفتند «تو مگه همون رفیق ما نیستی الان چرا این طوری شدی. چقدر عوض شدی». باید توی این مسیر معرفت به خرج بدهی. فقط امیدوارم بچههای کار امیدشان را از دست ندهند. خدا هست.
محمد: آدمها معمولاً وقتی دیده میشوند سرشان گیج میرود. ممکن است خوبی را با بدی جواب بدهند. من میخواهم تا جایی که میتوانم به آدمهایی که دوست دارند وارد سینما شوند کمک کنم. همان طوری که روحالله را به کلاس بردم تا قدر خودش را بهتر بداند. (روحالله چند بار با صمیمیت به شانه محمد میزند و میگوید داداش ممنونم. ممنونتم داداش)
ابوالفضل: آخرین حرف من این است که دوست ندارم بچهای در هیچ جای دنیا کار کند تا اگر کسی به او زور گفت مجبور نشود همه اینها را به مامانش بگوید. آرزو دارم بچهها به همه آرزوهایشان برسند.
روحالله: اول که خدا بود و این مسیر را جلوم گذاشت، بعد هم حمایتهای همیشگی مامانم. هر جا رفتم و تست دادم مامانم هم بود، نه این که بچه سوسول باشمها. همین که اینجا رسیدم از دعای مامانم است. هزار تا دوست و آشنای دعانویس دارم ولی هیچ دعایی بیشتر از دعای مادر اثر نمیکند.
ابوالفضل: خانم حتماً برای من تشکر از آقا مجیدی را بنویس...
شمیلا: همیشه امیدت به خدا باشه. همین.
بازگرداندن کودکی به سرقت رفته
مجید مجیدی
کارگردان
مگر نه اینکه آینده هر ملتی را نسلهای او میسازند؛ نسلهایی که خیلی وقتها به آن بیتوجه هستیم وغافلیم که چه سرمایه بزرگ ملی را به راحتی از دست میدهیم. کودکان کار مصداق واقعی این سرمایه ملی هستند که به راحتی از کنار آن عبور میکنیم و در بهترین شکل به عنوان یک معضل اجتماعی به آن نگاه کرده و درمانهای مقطعی برایش تجویز میکنیم. خوراک و پوشاکی به آنها میدهیم، این تازه در بهترین شکل ممکن است و در شکل بد آن، آنها را جمعآوری میکنیم و به مراکز موقت پایگاههای دولتی میسپاریم و آنها را تهدید میکنیم که اگر دوباره آنها را بگیرند عواقب بدتری در انتظارشان خواهد بود. همه از این مشکلات به عنوان یک معضل اجتماعی صحبت میکنند، ولی مشارکتی در حل این معضل انجام نمیشود. مردم این مشکل را به دوش دولت میاندازند و شانه خالی میکنند، دولت هم چون برنامهای برای حل این معضل ندارد، سطحی برخورد میکند و همچنان این معضل کلاف سردرگم میماند و این سرمایههای بزرگ ملی و به اعتقاد من گنجهای ملی به هدر میروند و بعدها این گنجها به معضلهای بزرگ اجتماعی تبدیل میشوند. معضلاتی چون مواد مخدر، سرقت، ناهنجاریهای اجتماعی و بعدها
چه دستگاههایی با چه بودجههایی باید صرف این معضلات شود و جامعه چقدر ناامن میشود و در این میان همه خسارت میبینند، هم دولت و هم ملت.
فیلم «خورشید» به ما نشان میدهد، قدر گنجهایی که در یک قدمیمان هستند و سر هر چهارراه، پشت چراغ قرمزها، کنار سطل زبالهها داخل مترو، فراوان دیده میشوند را بدانیم و به یاریشان بیاییم تا کودکی که از آنها به سرقت رفته را برگردانیم. روحالله زمانی، مهدی موسوی، شمیلا و ابوالفضل شیرزاد مصداق واقعی این گنجها هستند، آنها کودکان کار بودند و ما تلاش کردیم گنج درونی آنها دیده شود و چه با شکوه این گنجها نمایان شد. روحالله زمانی جایزه بزرگ پدیده بازیگری مارچلو ماستریانی ونیز را از آن خود کرد؛ جایزهای که خیلی از سوپراستارها در دنیا آرزویش را دارند و شمیلا شیرزاد چه باشکوه در مقابل جمعیتی استوار ایستاد و آرزو کرد که هیچ کودک کاری در جهان نباشد و همه به احترام عظمت و شکوه این دختر بچه مهاجر افغانستانی به پا خاستند و او را تشویق کردند.
همه ما مسئولیم از دولت و مردم. پس بیاییم به کودکان کار به عنوان یک مسئولیت اجتماعی نگاه کنیم و در این امر مهم همگی مشارکت کنیم. با این شعار که آرزو کنیم هیچ کودک کاری وجود نداشته باشد.
جرقههایی که میتوانند مثل خورشید بدرخشند
رضا صائمی
منتقد سینما
بدون شک یکی از نقاط درخشان و چشمگیر فیلم «خورشید» به کارگردانی مجید مجیدی حضور بازیگران کودک و نوجوان آن است که توانستند با هدایت درست کارگردان و توانمندی و هوش بالای خود نه تنها در ایفای نقش خود موفق باشند ،که تجربههای کودکی و نوجوانی را در بستر درام بدرستی بازنمایی و صورتبندی کنند. ضمن اینکه آنها بواسطه بازتولید تجربههای زیسته خود در موقعیتهای دراماتیک توانستند تصویر دقیقی از کودک کار و تجربهها و چالشهای آنها را به تصویر کشیده و فهم پذیر کنند. ما سالهاست که از بحران مخاطب در سینمای کودک صحبت میکنیم، درحالیکه فیلمهای کودک موفق بسیاری داشتهایم. امروز ما بحران مخاطب نداریم بلکه بحران فهم کودک داریم؛ کودکانمان جلوتر از والدین هستند و با پدیدهای بهنام کودک رسانهای شده مواجه هستیم. دایره واژگان کودکان امروز جدید است و میتوان گفت که فناوریهای جدید کودکی جدید را خلق کرده، اما سینمای کودک ما در حد کودک دهه شصت باقی مانده است.
با نگاه کودک دیروز نمیتوان کودک امروز را به سینما آورد، باید کودک جدید و کودکی جدید را فهمید. فهم کودک امروز شاید مهمترین مسأله در سینمای کودک و نوجوان است و مجیدی در «خورشید» با تکیه بر توانمندی بازیگران کودکش توانست امکان این فهم تازه را فراهم کند؛ فهمی که بتواند در ساختار درام به شکل نمایشی جلوهگر شده و به درک درست مخاطب بویژه والدین و بزرگترها از جهان کودک امروز منجر شود اما آنچه باید در ارتباط با کودک بازیگر مورد توجه قرار بگیرد نوع مواجهه با آنهاست. اینکه برای ساخت فیلمی از کودکان و نوجوانان استفاده کنیم و بعد از فیلم آنها را فراموش کنیم قطعاً در حق آن ظلم خواهیم کرد.
بدیهی است که این وظیفه کارگردان نیست که به شکل فردی پیگیر و نگران آینده حرفهای این بازیگران باشد. به نظر میرسد نهادهای مرتبط مثل بنیاد سینمایی فارابی یا کانون فکری کودکان و نوجوانان یا مثلاً خانه سینما یک انجمن یا واحد راهاندازی کند که به مسائل و مطالبات بازیگران کودک و نوجوان بپردازد تا آنها بعد از درخشش در یک فیلم با فرصتهای تازهای مواجه شوند یا بهدلیل فراموش شدگی دچار سرخوردگی نشوند و در نهایت اینکه استعداد و توانمندی آنها به هدر نرود.
در واقع نگاه سینما به کودکان بازیگر باید نگاهی فرایندی باشد نه فرآوردهای. به این معنا که نباید صرفاً آنها را برای حضور در فیلمی مصرف کرد بلکه باید شرایطی برای بازتولید توانمندی و استعدادهای آن فراهم شود تا بتوانند شکوفا شوند و نشکنند. شکوفایی بازیگران کودک و نوجوان در نهایت به نفع خود سینما خواهد بود؛ یک سرمایهگذاری انسانی ارزشمند در حوزه سینما که هم آینده آنها و هم آینده سینما را به آیندهای مطمئن و پویا بدل کند.
یادگاری رنگی از روزهای به یادماندنی «خورشید»
نیما جاویدی
کارگردان (فیلمنامهنویس خورشید)
یک روز صبح زود طبق قرار همیشگیمان با آقای مجیدی صبحانه را در یکی از کافههای قدیمی دروازه غار خوردیم و بعد از آن به مدرسه کودکان کار صبح رویش رفتیم. همیشه اینطوری بوده که پروسه تحقیق و پژوهش برایم در عین سخت بودنش بسیار لذت بخش بوده است.
«خورشید» هم از این قاعده مستثنی نبود و اتفاقاً مصاحبت و همراهی با مجید مجیدیای که برخلاف کسوت و اعتبارش در تمامی مراحل نگارش فیلمنامه مملو از هیجان و شور و انرژی بود این لذت را دوچندان میکرد. چند هفتهای بود که ساعت شش صبح بیدار میشدیم و طبق برنامه ساعت حدوداً ٧:٣٠ توی مدرسه کودکان کار بودیم. یادم میآید آن روز قرار بود مدرسه دخترانه کودکان کار را که دیوار به دیوار مدرسه پسرانه بود ببینیم. مثل هر روز قبل از شروع کلاس با بچهها گپ زدیم و بعد از آن از درِ کوچک آبدارخانه مدرسه پسرانه وارد مدرسه دختران کار شدیم. اتفاقاً همان روز هم بود که در بدو ورود به مدرسه دخترانه که طبیعتاً کم هیاهوتر، منظمتر و آرامتر از مدرسه پسرانه بود، شمیلا را دیدیم. شمیلا به خاطر شیرین زبانی و اعتماد به نفس بالایش نماینده بچهها برای معرفی مدرسه به میهمانها بود. خاطره عجیب آن روز برای من اما نه شمیلا که دختر بچه ٧ ساله جذابی بود که در زنگ تفریح توی حیاط دیدیم. دختر کوچکی که مدام مقنعهاش را تا روی دماغش جلو میکشید و دستش از بالای مقنعهاش جدا نمیشد.
رفتار آن دختر کوچک نحیف و زیبا توجهمان را جلب کرد و حین صحبت با ناظم مدرسه متوجه شدیم دخترک را توی مترو حین دستفروشی گرفتهاند و به عنوان تنبیه موهایش را از ته تراشیدهاند!
باورکردنی نبود اما این اتفاق افتاده بود! دخترک دوست نداشت همکلاسیهایش متوجه کچل بودنش بشوند و ما بعد از فهمیدن این قضیه تا چندی دمغ بودیم. صحنه تراشیده شدن موهای شمیلا توی فیلم و آن کله محکم ناظم مال حال بد آن روزهایمان بود. آن روز در آخرین زنگ تفریح، آن دخترک زیبا که حالا با ما دوست شده بود و یخش آب شده بود با یکی از دوستانش پیش من آمد و گفت هدیهای برای من دارد.
بعد از توی کیفش یک نقاشی در آورد و به من داد و با عجله با دوستش به طرف کلاسش رفت. آن نقاشی را از آن موقع تا حالا روی کمد اتاقم چسباندهام و برایم شده یادگاری رنگی از روزهای به یادماندنی خورشید.
نقاشی زنی است با موهایی بلند که پشت به ما ایستاده و صورتش را نمیبینیم. از همان لحظه اول که نقاشی را دیدم تحت تأثیر آن قرار گرفتم. حتی اگر فراموش میکردم که این نقاشی را آن دخترک زیبای دستفروش که موهایش را از ته تراشیده بودند به من داده است باز هم نقاشی پر رمز و راز و جذابی بود. زنی با گیسوانی بلند که به ناکجاآباد زل زده و گویی سالهاست به انتظار ایستاده است. نمیدانم آن دخترک الان کجاست و چکار میکند ولی مطمئنم که آن تجربه تلخ در ٧ سالگی را هیچوقت از یاد نخواهد برد. به امید روزی که عبارت «کودک کار» برای همیشه از دایره واژگان تمامی زبانهای دنیا حذف شود.
گپ و گفتی با استاد علی نصیریان
مجیدی زبان کودکی را خوب میدانست
نیره خادمی
خبرنگار
سینما ناگزیر از به کارگیری کودکان است و حضور این راویان کوچک بویژه در سینمای جهان، همیشه روایتهای جذابی را روی پرده به تصویر کشیده است؛ مانند فیلم درخشان «سینما پارادیزو» و حضور «سالواتوره کاشو» در آن یا فیلم «دزد دوچرخه» با بازی «انزو استایولا». این حضور اما هیچگاه بیدردسر نبوده و نیست و همواره دشواریهایی را به همراه دارد که از نظر علی نصیریان، بازیگر کهنه کار سینمای ایران کم و ساده نیست. او سال ۹۸ در فیلم «خورشید» آخرین ساخته مجید مجیدی، نقش روبه روی روحالله زمانی، بازیگر نوجوان ایرانی را برعهده داشت و حالا در گفت و گویی کوتاه از مواجهه کارگردان با بازیگران کودک «خورشید»، تأثیرگذاری این فیلم و البته نقش متفاوتی که در این فیلم برعهده داشته، میگوید. نصیریان معتقد است که کارگردان فیلم در مواجهه با بازیگران کودک بخوبی عمل کرده و آنها را با خود همراه کرده است. «یکی از موفقیتهای مجید مجیدی این بود که توانست اعتماد کودکان را در ساخت فیلم خورشید جلب کند تا براحتی آنچه را که میخواهد، بروز دهند.»
کار کودکان کار پدیده تلخی است که حتی در کلام هم با تناقض روبه رواست. کودک ارتباطی با کار ندارد و کار هم از برای کودک نیست و این توضیح، هر نوع کاری را در بر میگیرد. با این تفسیر حتی کودکانی که مقابل دوربین نقش بازی میکنند به نوعی کودک کار محسوب میشوند ولی این مسأله گریزناپذیر است. ما همواره به بازیگران کودک نیاز داریم و البته که این نوع کار، حتماً در آینده کودک تأثیرگذار است و در بیشتر موارد شرایط متفاوتی را برای او به ارمغان خواهد آورد ولی در مقابل و در مواجهه با یک کار جدی (بازی در یک فیلم) دستکم تا مدتی، فرصت بازی در زندگی واقعی از این کودکان گرفته خواهد شد. در سینما و در پروسه ساخت فیلمی مثل خورشید، مواجهه با این موضوع چگونه است؟
تا به حال درباره این موضوع فکر نکرده بودم. ولی بچههایی که در خورشید نقش داشتند؛ یکی دو نفر نبودند، بیشتر بودند. چیزی که من شاهد آن بودم؛ بچهها وقتی سر صحنه نقش بازی نمیکردند، در حال کودکی کردن بودند، بازی میکردند و کودکی خود را فراموش نمیکردند. آنها بازی میکردند و حال و هوای خود را داشتند.
آیا در فیلمسازی تمهیداتی در اینباره وجود دارد؟
درباره کودکان و نوجوانان چندان اطلاعی ندارم ولی درباره «خورشید»، اینطور بود که وقتی بچهها جلوی دوربین و سر صحنه فیلمبرداری نبودند، سر و کله هم میزدند. به نظرم این ماجرا مشکل آفرین نیست. کودک به هر حال کودکی میکند و حتی شاید با همان نگاه کودکانه به بازی در فیلم نگاه میکند و نقش بازی میکند. اگر یک بازیگر نوجوان در یک فیلم خوب جا میافتد و دیده میشود بهدلیل راهنمایی درست و خوب کارگردان است. درباره فیلم «خورشید»، آقای مجیدی به عنوان کارگردان در زمینه ارتباط با کودک و برقراری ارتباط با کودک، تبحر زیادی داشت. شاعر میگوید؛ چونکه با کودک سر و کارم فتاد/هم زبان کودکان باید گشاد. مجیدی زبان کودکی را بخوبی میدانست و خیلی خوب میدانست چگونه با کودکان صحبت کند و چه رفتاری داشته باشد، البته من وقت زیادی برای این کار نداشتم ولی حدود ده روزی که همراه شدم، میدیدم که با بچهها خوب کار میکند. رفتار و گفتارش در کار بسیار عاقلانه، بجا و با مهربانی بود بنابراین یکی از موفقیتهای او این بود که توانست اعتماد آنها را جلب کند تا براحتی آنچه را در فیلم میخواهد، بروز دهد و این در حالی است که کار کردن با کودک ساده نیست.
من در تجربیاتی که داشتم با کودکان زیادی کار نکردم ولی در این کار، خیلی راحت بودم و مشکلی حس نمیکردم.
تجربه و دریافت خودتان در رابطه با همراهی با آنها چطور بود؟ بویژه اینکه بچهها تجربه نقشی را که بازی کردند در واقعیت داشتند.
در واقع پارتنر من (روح الله زمانی) کودکی بود که نقش اول را بازی میکرد. من با او کار داشتم با دیگران کار نداشتم و در کل تفاوتی با پارتنرهای دیگر من نداشت.
درباره نقشی که در این فیلم ایفا کردید بگویید؛ اینکه چه تفاوتی با نقشهای دیگر داشت؟
این شخصیت آدم دیگری بود و با نقشهای دیگری که تا به حال بازی کرده بودم، تفاوت زیادی داشت. آدمی خاص اهل همان منطقه که انبار دارد، اجناس و وسایل دزدی خریداری میکند و قاچاقچی است. اساساً هر نقشی با نقش دیگر متفاوت است و شخصیتی دارد. بازیگر باید درباره آن فکر کند، مشخصههای آن را پیدا کرده و کار کند.
بخشی از وظیفه سینما سرگرمی و بخشی دیگر به عنوان رسانه؛ تأثیرگذاری بر مخاطب است. آیا این گونه پرداختها به مسأله کودکان کار -که در دهههای اخیر مسأله جدی جامعه ایران بوده است- به مواجهه درست مردم یا دولتها با این مسأله، کمک خواهد کرد؟
هر فیلمی در این زمینهها ساخته شود، تأثیرگذار است. معتقدم هر قدمی که برداشته شود، مؤثر است و بر جامعه تأثیرگذار است. ساختن و نساختن فیلمی چون خورشید، خیلی تفاوت دارد و قطعاً ساختن آن تأثیرگذار است. هر کاری به اندازه صداقت، صمیمیت و نوع ارتباطی که با مردم برقرار میکند تأثیرگذار است اما چند و چون آن باید سنجیده شود.
ارسال دیدگاه