ناگفته های مهوش وقاری از لحظه مرگ همسرش

تهران(پانا) - مهوش وقاری، در مصاحبه‌ای ماجرای لحظه فوت همسرش محسن قاضی مرادی را تعریف کرد.

کد مطلب: ۱۱۸۸۱۵۰
لینک کوتاه کپی شد
ناگفته های مهوش وقاری از لحظه مرگ همسرش

مرحوم محسن قاضی مرادی که سال ها با بیماری پارکینسون دست به گریبان بود، فروردین ماه سال جاری بدرود حیات گفت. در این ویدئو مهوش وقاری همسرش آخرین لحظه های زندگی او را روایت می کند.

مهوش وقاری گفت: «وقتی بلندش کردم که بگذارمش روی تخت و با دوستم بلندش کردم و همین که سرش روی آغوشم بود دوتا فشار ریز حس کردم و چشم هایش را بست و فکر می کردم از خستگی است. همینطور با او صحبت می کردم و وقتی سرش را گذاشتم روی تخت دیدم تکان نمی خورد. باز هم با او صحبت می کردم و حس کردم عکس العملی ندارد و طبیعی نبود. سریع خانم برادرم که از کادر پزشکی هستند را صدا زدم و برادرم هم به اورژانس زنگ زدند. اورژانس آمد و بعد از ماساژ قلب هم برنگشت. با بسته شدن چشم او انگار دنیا در ذهنم سیاه شد.»

در این مدت عکس‌های دوتایی وقاری و قاضی‌مرادی هم بیشتر از عکس‌های تکی بازیگر مرحوم شده در فضای مجازی و رسمی نشر یافت و خیلی‌ها محبت این دو را مثال‌زدنی دانستند.

این اتفاق از چشم مهوش وقاری هم پنهان نمانده که می‌گوید، «قدردان این همه لطفی هستم که سبب شد، شاید بیش از آنکه از محسن بگویند و بنویسند از من بگویند.»

وی می‌گوید: «حال این روزهایم بد نیست، ولی خلأ بزرگی در زندگی‌ام ایجاد شده است. حس یک نوع بلاتکلیفی دارم که نمی‌دانم اسمش را باید چه گذاشت، چون به هر حال با وجود آنکه تقریباً نزدیک به سه سال بود که محسن هیچ واکنشی نسبت به هیچ کس و هیچ ماجرایی نداشت اما به هر حال بود. این نبودش حس عجیبی در من ایجاد کرده است. او نمی‌توانست صحبت کند و چیزی از خودش بگوید؛ مثلا بگوید که چه حسی دارد با به چه چیزی فکر می‌کند ولی من نمی‌گذاشتم فکر کند که نمی‌تواند حرف بزند و تلاشش را بی‌پاسخ نمی‌گذاشتم.»

وقاری در ادامه افزود: «گاهی که تلویزیون روشن بود چون می‌دانستم نمی‌تواند زیرنویس‌ها را با دقت بخواند خودم تند تند برایش می‌خواندم و حرف می‌زدم و تفسیر می‌کردم. دوست نداشتم متوجه شود که سرعت عمل قبل را ندارد و از این بابت خیلی خوشحالم که شاید خودش به آن شدت و حدت بیماری‌اش آگاهی پیدا نکرد.»

وی ادامه می‌دهد: «البته همانطور که پزشکانش قبلا گفته بودند و سعی می‌کردند به من آمادگی بدهند، مطمئن بودم که شرایط بیماری‌اش به اینجا منتهی می‌شود چون بیماری پارکینسون این طور نیست که ناگهان باعث از بین رفتن شخص شود، بلکه به تدریج توانایی‌های فرد را می‌گیرد ولی باز، آدم به خودش دلخوشی می‌داد که چیزی نیست. حالا هم که رفته باور نمی‌کردم که با چنین آرامشی رفته باشد. همیشه شنیده بودم خیلی از کسانی که فوت می‌کنند با چشمان باز می‌روند ولی او خیلی راحت رفت، انگار خسته و بی‌حال شد و خوابید. این آرام رفتنش به من آرامش می‌دهد و دلم را قرص می‌کند.»

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار