گفتوگو با برادر یکی از قربانیان بیجه بعد از ۱۹ سال
بوف شوم کورههای آجرپزی پاکدشت
تهران (پانا) - پوریا پسر دوم یکی از خانوادههای قربانی واقعه پاکدشت 26 سال دارد، اما به ۱۸ سالهها میماند. از آن بوف شوم کورههای آجرپزی میراثدار ترس است. انگار ترس و وحشت با فقر دست به یکی کردند تا جلوی رشدش را بگیرند.
بهگزارش شهروند، پازل آن شب سیاه، تمام ذهنش را به هم ریخت و تکههایش در دل همان شب ناپدید شدند. ترس، یک دم راحتش نمیگذارد و در گوشت و استخوانش رخنه کرده. صدای جیغ و گریههای مادر در گوشهایش سنگینی میکند. گریههای مادری که پسرانش را برای عزاداری در شب عاشورا فرستاد و خودش تا آخرین نفس عزادار شد.
سایه وحشتناک آن شب، گره کوری به زندگی آنها زد که هیچ دستی از هیچ جنسی قادر به بازکردن آن نیست. از ترسی که در زندگیاش متحمل شده، جرأت نمیکند سکوتش را بشکند. اما کمی بعد زبانش به سخن آمد و سکوت ناشی از ترس را شکست داد.
وارث ترسی شدید
«عاشورای سال ۸۱ بود. پنجم فروردین ماه. من در آن زمان هفت سال داشتم. به همراه برادر بزرگترم احمدرضا که ۱۱ سال داشت برای عزاداری امام حسین به دستههای سینهزنی پاکدشت پیوستیم. جمعیت زیاد بود. ناگهان در سیاهی شب میان همهمه عزاداران همدیگر را گم کردیم. من به دنبال احمدرضا و احمدرضا به دنبال من. مادرم همیشه مرا سرزنش میکرد و میگفت احمدرضا تنها به خانه برگشت، ولی برای پیداکردن تو مجبورش کردم دوباره به بیرون برود.»
سکوت به کلماتش میپیچد و کلمات لحظهای محو میشوند و دوباره جان میگیرند.
«اما احمدرضا هیچ وقت به خانه برنگشت. همان شب به یک وانت بار گفتم عمو من گمشدم و خانهمان فرونآباد است، او مرا تا نزدیکی خانه رساند.»
بغض راه گلویش را میبندد، به طوری که آب دهانش را به سختی قورت میدهد. «پدر و مادرم تا مدتهای طولانی تمام پاکدشت و بیابانهای اطراف را گشتند، اما خبری از برادرم نبود. به پلیس آگاهی پاکدشت هم خبر دادند، ولی مأموران گمشدن در بیابانهای اطراف پاکدشت را امری عادی میدانستند و گمان میکردند سهلانگاری از پدر و مادرم بوده.»
مکثی تلخ جان و روحش را میبلعد. ناگهان ترس مانند زلزلهای بر کلمات پوریا هجوم میآورد و صدایش را به لرزه میاندازد.
«بعد از آن شب، با ترس و وحشت بزرگ شدم. مادرم دیگر نمیگذاشت من و برادر کوچکترم حتی تا جلوی در خانه برویم و اگر میرفتیم، اول گریه میکرد و بعد آنقدر ما را میزد که دیگر جرأت نمیکردیم پایمان را یک قدم جلوتر بگذاریم. با مریضی و ترسهای مادرم کلاس اول ابتدایی را تمام کردم. برادر کوچکترم که رنگ مدرسه را هم ندید. مادرم با کابوسی تلخ، روزها و شبها را گذراند و خون گریه کرد تا اینکه پنج سال پیش از غصه دق کرد و مرد.»
سرنوشتی سوزناک
سایه هولناک آن اتفاق شوم بر زندگی خانواده احمدرضای قربانی نقش بسته. پس از آن ماجرای تکاندهنده که برای برادرش رخ داد، ساز سرنوشت پوریا با نتی به نوای سوزناک نواخته شد و سراسر زندگیاش را اندوهگین کرد.
«پدر و مادرم همیشه مرا مقصر میدانستند. فقط کافی بود وسیله کوچکی از آنها بخواهم، آنقدر مرا میزدند تا از حال میرفتم. مادرم کمتر، پدرم بیشتر. گاهی مادرم با شلنگ حیاط خانهمان آنقدر مرا میزد تا گریهاش میگرفت و من بیرمق فقط نگاه میکردم.»
«پدر و مادرم فکر میکردند فالگیران و رمالان میتوانند نشانی از احمدرضا بدهند. برای همین تمام وسایل خانه را فروختند، حتی فرش زیرپایمان را. چند ماهی را به این امید گذراندند که ناگهان خبر گمشدن و کشتهشدن کودکان دیگر در پاکدشت مثل بمبی صدا کرد. مادرم، من و برادر کوچکترم مسلم را با خود همه جا میبرد و حتی اجازه نمیداد تا سر کوچه برویم. دو سال بعد از سربه نیست شدن احمدرضا، با پدرم تماس گرفتند که قاتل دستگیر شده است.»
میترسم
ترس و وحشت به خاطراتش پاشید و کلماتش ضربآهنگ شدیدی گرفت. «در تمام جلسات دادگاه، من و مسلم دست در دست پدر و مادرم بودیم. مسلم آن زمان دو ساله بود و من ۹ ساله. بعد از اعدام قاتل و فضای وحشتناک آن زمان در پاکدشت، از ترس تشنج شدیدی کردم. یک هفته بیمارستان بستری شدم. ترس از کتکخوردن پدر و مادرم و ترس از فضای هولناک آن زمان همیشه مرا رنج میداد. شدت کتکهای پدرم در این سالها بیشتر بود، تا جایی که وقتی ۱۱ سالم بود، تصمیم گرفتم خودم را به زیر ماشین بیندازم یا برای همیشه فرار کنم. اما مأموران مرا تحویل خانوادهام دادند.
من ماندم و کتکهای پدر و مادرم. سال ۹۵ مادرم زندگی را تاب نیاورد. بعد از فوت مادرم سعی کردم بیشتر از خانه بیرون بروم. نیش و کنایههای پدرم هنوز ادامه دارد. داروهای اعصاب اجازه کار کردن دائمی را به من نمیدهد و هرجا میروم اخراج میشوم. مسلم هم به خاطر دیابت شدید خانه میماند و گاهگداری بیرون میرود.»
کلماتش در ترس حل میشود. «از سایه خودم، فردی که پشت سرم در خیابان حرکت میکند، صدای زنگ گوشی یا هر صدای دیگری میترسم. بیجه، قاتل برادرم و کودکان پاکدشت، سایه وحشتناکی است که با دو دست نامرئی، ذهن مرا چسبیده و یک لحظه هم رها نمیکند.»
حرفهایش به پایان نرسیده بود که ترس از جملاتش رنگ باخت و از لابهلای کلماتش آرام خزید تا دوباره در جسم و روحش جا خوش کند.
ارسال دیدگاه