گفت‌وگو با مأمور راهوری که با فداکاری از یک فاجعه جلوگیری کرد

آتش‌سوزی و فداکاری سرهنگ

تهران (پانا) - چند ثانیه بیشتر فرصت نداشت. چند ثانیه تا فاجعه. فاجعه‌ای که می‌توانست به مرگ دلخراش چندین نفر ختم شود، اما جناب سرهنگ چشمانش را بست و در دل آتش رفت. آتشی که هرلحظه امکان انفجار و تاختن شعله‌های سرکش را داشت. سرهنگ امین رضاپناه درست در ثانیه‌های آخر وقتی پیکان وانت درحال انفجار بود، از حرکت آن جلوگیری کرد. دستانش را روی آهن‌های داغ این خودرو گذاشت، آن را نگه داشت و مانع حرکتش به سمت مردم شد. خودرویی که آتش به باک بنزینش نزدیک شده و درحال انفجار بود، اما این مأمور راهور بدون ترس از یک فاجعه جلوگیری کرد. جانش را کف دستش گذاشت و توانست از سرایت این آتش جلوگیری کند.

کد مطلب: ۱۱۷۵۶۹۲
لینک کوتاه کپی شد
آتش‌سوزی و فداکاری  سرهنگ

به‌گزارش شهروند، عصر روز ۲۷ اسفند ‌سال گذشته بود. سرهنگ دوم امین رضاپناه، مسئول اداره تصادفات و مهندسی ترافیک منطقه دو پلیس راهور، برای کارشناسی صحنه یک تصادف راهی میدان کاج سعادت‌آباد شد، اما هنوز سر صحنه نرسیده بود که با یک صحنه دیگر مواجه شد. درست دور میدان مردی فریاد می‌زد و درخواست کمک داشت. او خبر از آتش‌سوزی می‌داد.

فریاد کمک

بلافاصله سرهنگ رضاپناه خودش را به این مرد رساند: «وقتی او فریاد می‌زد و از آتش‌سوزی خودرواش می‌گفت، در ابتدا هیچ آتش ندیدم. ولی وقتی نزدیک شدم دیدم درون اتاق پیکان وانت سفید رنگش آتش گرفته و به صندلی‌های جلو نیز سرایت کرده است. بلافاصله نزدیک شدم. نزدیک شدن به آن شعله‌ها خیلی خطرناک بود. ولی دیدم اگر کاری نکنم، حتما اتفاق بدی رخ می‌دهد. مردم جمع شده بودند و تماشا می‌کردند. برخی از آنها نیز فیلم می‌گرفتند. از مردم خواستم هرکس در این اطراف کپسول آتش‌نشانی دارد به من بدهد. بلافاصله در جلوی خودرو را باز کردم. دو کپسول به دستم رساندند و من از آن استفاده کردم.»

آتش گرفتن باک بنزین

ولی استفاده از کپسول‌ها برای سرهنگ فایده نداشت. آتش خاموش نشد و هرلحظه بیشتر زبانه می‌کشید. مردم سعی می‌کردند کمک کنند. تا اینکه چند کپسول دیگر به دست سرهنگ رضاپناه رسید: «وقتی دیدم آتش هر لحظه بیشتر می‌شود از مردم خواستم به مجتمع تجاری همانجا بروند و کپسول بیاورند. می‌دانستم که در آنجا قطعا کپسول‌های بزرگ‌تری وجود دارد. درنهایت دو سه کپسول دیگر به دستم رسید و من از آنها استفاده کردم. حتی هنگام استفاده دستم برید. با این‌حال شعله‌ها کم شد و من هم چون نزدیک ماشین بودم تصور کردم که آتش کاملا خاموش شده است. داشت خیالم راحت می‌شد، اما گویا همه‌چیز در دید من نبود. ناگهان دیدم مردم فریاد می‌زنند و می‌گویند کپسول را زیر ماشین بگیر. فریاد می‌زدند و می‌گفتند باک. تنها کسی که به ماشین نزدیک بود من بودم. سرم را پایین کردم و دیدم آتش در زیر خودرو هنوز روشن است و هرلحظه ممکن است به باک برسد. همان لحظه بود که به فاجعه نزدیک شدیم.»

فداکاری در دل آتش

ناگهان خودرو شروع به حرکت کرد. به آهستگی حرکت می‌کرد و به سمت پایین می‌رفت. آتش هم همزمان در زیر خودرو شعله‌ور بود. صحنه وحشتناکی در میدان کاج ایجاد شده بود و مردم فریاد می‌زدند.

هنوز آتش‌نشانی نرسیده بود و هرلحظه امکان انفجار وجود داشت: «تمام این اتفاقات در عرض ۵ تا ۱۰ دقیقه رخ داد. شب عید بود. همه‌جا شلوغ بود. مأموران آتش‌نشانی هم در راه بودند، اما نمی‌شد فرصت را از دست داد. ترمز ماشین دچار اشکال شده بود و خودرو به حرکت افتاد. آهسته حرکت می‌کرد. ولی از آنجایی که من به آن منطقه اشراف داشتم، می‌دانستم که ۲۰ متر پایین‌تر ایستگاه تاکسی است و مردم زیادی در آنجا حضور دارند. تاکسی‌های زیاد هم وجود داشت. به خاطر شب عید نیز جمعیت بسیار زیاد‌تر بود. یعنی اگر خودرو به حرکتش ادامه می‌داد چند ثانیه بعد به ایستگاه تاکسی می‌رسید. ممکن بود آنجا منفجر شود و فاجعه به‌بار بیاید. از طرفی اگر هم به ایستگاه تاکسی نمی‌رسید در آن اطراف منفجر می‌شد و باز هم به خودروهای دیگر و مردم آنجا آسیب جبران‌ناپذیری می‌زد. در کل دو ثانیه بیشتر فرصت نداشتم که به این چیزها فکر کنم. در نهایت به سمت خودرو رفتم.»

پایان فاجعه

در آن لحظه بود که سرهنگ خطر کرد. دستانش را روی خودرو گذاشت و با تمام توان مانع از حرکت آن شد. همزمان دستانش سوخت. حتی حرارت آهن‌های سوخته این خودرو صورت و بدنش را هم داغ کرده بود. ولی او به این چیزها فکر نکرد. کار خود را تمام کرد: «دستانم را جلوی ماشین گذاشتم تا حرکت نکند، اما دستم سوخت. بلافاصله به عقب خودرو رفتم. همزمان فریاد زدم که چیزی جلوی ماشین بگذارند. عقب خودرو را با تمام توان گرفتم و در نهایت مردم هم یک بلوک سیمانی از ساختمان درحال ساخت آن اطراف، جلوی ماشین گذاشتند. خودرو متوقف شد و آتش‌نشانی هم رسید. آتش خاموش شد و فاجعه نیز به پایان رسید.»

سوختگی و مصدومیت جناب سرهنگ

با پایان این ماجرا سرهنگ به بیمارستان منتقل شد. چراکه مصدوم شده بود: «سوختگی نوع دو داشتم. دستانم، بریده بود. مچ و کف هردو دستم هم سوخت. بلافاصله به بیمارستان منتقل شدم. در آنجا بودم که دیدم چند نفر از مردم آمدند. آنها خودشان را به من رساندند و گفتند که فقط می‌خواهیم ازت تشکر کنیم. واقعا حالم خوب شد. هنوز هم درحال درمان هستم. مرتب به بهداری پلیس راهور و بیمارستان می‌روم، اما پشیمان نیستم. در آن لحظه واقعا همه چیز وحشتناک بود. تا کسی در چنین موقعیتی قرار نگیرد، متوجه نمی‌شود. حتی نزدیک شدن به ماشین هم حرارت زیادی داشت و باعث سوختگی می‌شد، اما من می‌خواستم از یک فاجعه جلوگیری کنم. اگر آن کار را نمی‌کردم تلفات بسیار زیادی به‌بار می‌آمد.»

علاقه به نجات

سرهنگ رضاپناه در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: «من از ‌سال ۸۴ در پلیس راهور فعالیت می‌کنم. درحال حاضر نیز دانشجوی دکترا در رشته مدیریت صنعتی هستم. این اولین بار نبود که چنین کاری می‌کردم. من حتی با لباس شخصی هم به کمک رفتم. در کل به نجات علاقه دارم. یک بار ‌سال ۸۵ بود که برای بررسی سر صحنه تصادف رفتم. اتفاقا در همین سعادت‌آباد بود. ساعت دو شب بود. به محض رسیدن، دیدم که خودروی زانتیا با پراید تصادف کرده است. خودروی پراید دچار حریق شده بود. پدر و دختر باردارش هم داخل خودرو گیر افتاده بودند. آنجا نیز از مردم کمک خواستم. آنها هم برایم کپسول آوردند. من هم شیشه را شکستم. خانم را بیرون آوردم. بعد هم پدرش را. خودم هم مصدوم شدم. البته مصدومیتم جزیی بود.

یک بار دیگر هم در پارک پردیسان با لباس شخصی و با خانواده‌ام بودم. دیدم که یک نفر زغال را کنار خودرو گذاشته بود. ناگهان ماشین گر گرفت. آتش زبانه کشید. من هم رفتم و با کپسول خودم حریق را خاموش کردم. در کل وقتی کسی را نجات می‌دهم لذت می‌برم. هیچ‌وقت از صحنه حادثه بی‌تفاوت نمی‌گذرم. کمک کردن و نجات دادن را یک سعادت عظیم می‌دانم. اگر بتوانم نجات بدهم و کمک کنم، لذت می‌برم و اثراتش را در زندگی خودم می‌بینم. حتی پدرم هم در هلال‌احمر دوره‌های امدادونجات را دیده بود و به این کار علاقه داشت.»

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار