گشتی در شهر با یک زباله‌گرد

تهران (پانا) - به‌سختی مخزن فلزی زباله را خم می‌کند تا داخل آن را ببیند. لبه سطل را می‌گیرد و روی شکم دولا می‌شود؛ تنها دو کتانی چرک‌مرده از سطل بیرون می‌ماند.

کد مطلب: ۱۱۵۹۴۸۰
لینک کوتاه کپی شد
گشتی در شهر با یک  زباله‌گرد

به‌گزارش ایران،‌ با دست‌های کوچکش کیسه‌های زباله را بالا و پایین می‌کند و بطری‌های پلاستیکی و چند ورق کارتن را داخل چرخ دستی‌اش می‌اندازد و راهش را می‌گیرد تا برسد به مخزن بعدی. چند دقیقه بعد سرو کله یکی دیگر پیدا می‌شود و داخل مخزن را نگاهی می‌اندازد. چیزی برای برداشتن نمانده است. داوود ۱۳ سال دارد و چند ماهی هست که وارد این صنف شده؛ جمع‌آوری زباله‌های بازیافتی.

می‌پرسم داوود چرا ماسک نمی‌زنی؟ می‌گوید: «ماسک به چه کار ما می‌آید؟ اگه بخواهم ماسک بزنم باید روزی ۱۰ بار عوض کنم، سر و بدن ما یکسره توی سطل زباله است. ماسک کثیف می‌شود، ماسک آلوده هم که فایده ندارد.»
انتهای خیابان، محل موقت دپوی زباله‌های بازیافتی است. همراه داوود تا آنجا می‌روم. جایی که کیسه‌های بزرگ سفید و زرد منظم کنار هم چیده شده‌اند. میر ویس مشغول جابه‌جا کردن بطری‌های پلاستیکی است و حامد کارتن‌ها را روی هم می‌چیند.
اینجا در شمس‌آباد تهران هنوز معامله پایاپای انجام می‌شود؛ ۱۰ تا بطری بده ۵ تا کارتن بردار. کیسه‌ام جا ندارد بیا این دو کیلو ظرف یکبار مصرف را بگیر چند تا از آن شیشه‌های نوشابه بده. قصه آدم‌های اینجا شبیه هم است. همه قاچاقی از افغانستان به ایران آمده‌اند و آرزوی بازگشت به خانه را دارند. کارتن‌های اضافی را آتش می‌زنند تا قبل از آمدن کامیون کمی‌ گرم شوند. همه با هم فامیل‌اند؛ اهل یکی از شهرهای نزدیک مرز ایران.

«می‌دانی چرا ما کرونا نمی‌گیریم؟ بیا تا برایت بگویم.» میر ویس قوطی فلزی را فشار می‌دهد و داخل کیسه می‌اندازد:«بدن ما ضد کرونا شده؛ هرچی بیشتر نظافت کنی بیشتر مریض می‌شوی. هرچقدر کمتر دنبال نظافت و دارو و ویتامین باشی بدنت بیشتر ضد ویروس می‌شود. کمی ویروس برای بدن ضرر ندارد که هیچ، باعث می‌شود قوی‌تر شوی. تنبلی هم بد است، باید کار کنی و تحرک داشته باشی تا کرونا با عرق کردن از بدن دفع شود. همین داوود را می‌بینی سنگ هم بخورد تا شب آب می‌کند. با این چرخ دستی از صبح تا شب خیابان‌ها و کوچه‌ها را گز می‌کنیم. معلوم است که هر مریضی توی بدن داشته باشیم دفع می‌شود.»

حسن چهار ماه است که از هرات به تهران آمده. پارسال هم یک بار آمد ولی دستگیر و رد مرز شد. می‌گوید از ۱۰ صبح تا ۱۰ شب چند بار به مخازن زباله خیابان‌های این منطقه سرک می‌کشد و ضایعات جمع ‌می‌کند. دستان سیاه و زمختش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «چشم هشت نفر به من است تا آخر ماه برای‌شان پول بفرستم. همه اینها که اینجا می‌بینی کارشان همین است. از ۱۰ صبح تا ۱۰ شب به تمام مخزن‌های زباله سرکشی می‌کنیم. آخر شب هم بار کامیون می‌کنیم و به محله «آتش خاموش» حکیمیه تهرانپارس می‌بریم.آنجا محل دپوی زباله‌های قابل بازیافت است. همه ما باید در همین منطقه کار کنیم و اگر از این منطقه خارج شویم مأموران شهرداری ما را می‌گیرند و رد مرز می‌شویم. هر بار هم که بخواهیم بیاییم باید ۳ تا ۵ میلیون تومان به قاچاقچی بدهیم با همان ماشین‌هایی که ۱۸ نفر را با هم سوار می‌کنند، تا خودمان را دوباره برسانیم تهران. چهار نفر توی صندوق عقب و بقیه هم داخل ماشین. من دو بار از مرز پاکستان قاچاقی آمده‌ام و هر بار هم داخل صندوق عقب بودم. هزار و ۵۰۰ کیلومتر صندوقی آمدم. در طول مسیر هم سه بار ماشین عوض می‌کنیم و اگر کسی مشکل تنفسی پیدا کند جای خودش را با یکی از سرنشینان داخل ماشین عوض می‌کند. چهار ماه قبل از زابل قاچاقی تا تهران آمدم و اُزگل پیاده شدم. همه این سختی‌ها را تحمل می‌کنم به امید اینکه اینجا پولی دربیاورم و برای خانواده‌ام بفرستم. حالا شما مرا از کرونا می‌ترسانی؟ مجبورم بمانم و کار کنم. ماسک و مواد ضدعفونی فایده‌ای برای من ندارد چون پولی نمی‌ماند که بخواهم با آن ماسک بخرم. ماسک هم تأثیر زیادی ندارد چون در کار ما باید هر دو دقیقه عوض کنی. برای پیدا کردن موادی که قابل بازیافت هستند، مجبوریم با دست زباله‌ها را به‌هم بزنیم و جدا کنیم. زباله‌های بیمارستانی را هم داخل همین سطل‌های زباله شهری می‌ریزند. دیگر خدا بخیر کند. این مدت چند بار شیشه و قوطی فلزی دستم را بریده.»

اسمش آقا وحید است. خودش را این طوری معرفی می‌کند. از همان بچه‌هایی که وقتی داخل سطل زباله می‌رود فقط پاهایش معلوم است. می‌گوید بدنش از فولاد است و کرونا تأثیری روی او ندارد: «۱۳ سال دارم و هفت ماه است اینجا آمده‌ام که ضایعات جمع ‌کنم. سه میلیون تومان دادم به قاچاقچی و توی صندوق‌عقب تا اینجا آمدم. تا کلاس هفتم هم درس خوانده‌ام اما درس و سواد فایده‌ای ندارد چون هرچقدر هم درس بخوانی کار مناسب نیست و آخر سر هم باید ضایعات جمع کنی. باید کار کنم و پول بفرستم برای پدر و مادرم. ماسک هم نمی‌زنم چون به کرونا اهمیتی نمی‌دهم. جنس من از فولاد است و من و این بچه‌ها را که می‌بینی کرونا را می‌خوریم و می‌پوشیم؛ برای ما عادی شده. هیچ‌کدام از ما هم تا حالا کرونا نگرفته‌ایم و این ویروس اصلاً جرأت ندارد طرف ما بیاید.»

توحید داخل گونی بالا و پایین می‌پرد و قوطی‌های پلاستیکی را مچاله می‌کند. او از همه بزرگتر است و دل پری هم از پیمانکار شهرداری دارد. می‌گوید بار ما را خیلی ارزان می‌خرند و حق اعتراض هم نداریم:«کرونا روی کار ما هم تأثیر گذاشته است. دورریز مردم نسبت به دو سال قبل کمتر شده و خیلی از مغازه‌دارها هم کارتن جنس‌شان را می‌فروشند. تا پارسال دورریز زیاد بود و تا عصر کیسه‌های ما پر می‌شد اما الان خیلی از مردم بطری‌های پلاستیکی و شیشه‌ای را به کانکس بازیافت شهرداری می‌دهند و مواد شوینده می‌گیرند. هر منطقه برای خودش دپوی زباله‌های بازیافتی درست کرده و کسانی مثل ما هم که برای پیمانکار آن منطقه کار می‌کنند توی همان محل دپو زندگی می‌کنند. همه ما یک صاحبکار داریم که با پیمانکار در ارتباط است.»

توحید کیسه‌های بزرگ سفید رنگ را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این کارتن‌ها بیرون کیلویی سه هزار تومان قیمت دارد ولی پیمانکار از ما کیلویی ۴۰ تومان می‌خرد، یا این بطری‌های پلاستیکی کیلویی ۱۱ هزار تومان است که کیلویی هزار تومان می‌خرند. این ظرف‌های یک‌بار مصرف غذا را ببین! اینها کیلویی ۳۰ هزار تومان است اما هر کیلویش را هزار تومان می‌خرند. نایلون هم کیلویی پنج هزار تومان خرید و فروش می‌شود اما از ما کیلویی ۵۰۰ تومان می‌خرند. برای خودمان هم نمی‌توانیم کار کنیم و باید همه زباله‌های بازیافتی را به پیمانکار بدهیم. جای خواب هم برعهده صاحبکار است و شب‌ها در همان محل دپوی زباله‌ها داخل کانکس می‌خوابیم.»

سر و کله کامیون پیدا می‌شود. اول از همه نوبت کیسه‌های بطری پلاستیکی است. کیسه‌ها را روی زمین می‌کشند تا به نوبت بار کامیون کنند. کیسه داوود از همه سنگین‌تر است که با کمک وحید دوتایی بلند می‌کنند. می‌گوید: «مردم شهر ما مثل شما دورریز ندارند. مغازه‌های آنجا هم مثل اینجا این همه تنوع جنس ندارند. از هر جنس نهایت یکی یا دوتا هست. اینجا از یک جنس ۱۰ مدل در مغازه پیدا می‌شود. آنجا مردم شیر و ماست را خودشان تهیه می‌کنند و کسی مثل اینجا اینقدر از بطری‌های پلاستیکی استفاده نمی‌کند. دانش‌آموزان هم در سال ۳ یا ۴ دفتر مشق سیاه می‌کنند که آن را هم زمستان داخل آتش می‌اندازند تا گرم شوند.»
وقت رفتن است؛ بچه‌ها روی کیسه‌های انتهای کامیون برای خودشان جایی دست و پا می‌کنند. داوود دست تکان می‌دهد و فریاد می‌زند: «مریضی را خدا می‌دهد، شفا را هم خدا می‌دهد.»

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار