سرگذشت تلخ زنان آسیب دیده در خانههای امن
تهران (پانا) - امن؛ واژهای که تداعیکننده آرامش و جزو واژگانی است که برای معنایش نمیتوان دچار هیچ تردید و ابهامی شد. اما اگر امنترین جای زندگی «ناامن» شود، نامش چیست؟ اگر در خانه که باید مأمن هر فردی باشد، دیگر آرامش احساس نشود چه باید کرد؟ شاید پاسخ سؤال اول چندان ساده نباشد و نتوان اسمی برایش یافت اما پاسخ سؤال دوم سخت نیست؛
بهگزارش ایران، پناه به «خانه امن». جایی که قطعاً نمیتواند جایگزینی عالی باشد اما چهبسا برای فردی که از ناامنی خانه خودش به آنجا پناه برده و با شرایطی سخت دست و پنجه نرم میکند، حکم بهشت داشته باشد. حداقل اینکه دیگر جسماش در معرض آسیب و خطر نخواهد بود. اما زندگی در این خانههای امن چگونه است و چطور مدیریت میشود؟ برای پاسخ به این سؤال باید چنین خانهای را از نزدیک میدیدم و با ساکنانش (هرچند موقت) همکلام میشدم. پس از کلی پیگیری و در نهایت هماهنگی، بالاخره روز موعود فرا رسید. از کوچه پسکوچههای منطقهای در شهرری گذشتم و به خیابان اصلی در منطقهای مسکونی رسیدم. خانه ویلایی که سر در آن تابلویی با این نوشته خودنمایی میکرد؛ «اورژانس اجتماعی». اینجا همان جایى است که نامش را گذاشتهاند «خانه امن زنان» یا «پناهگاه زنان بیپناه». جایی که وقتی زنی آسیبدیده و بیپناه آدرسش را پیدا میکند، قلبش آرام میگیرد و نفس راحتی میکشد که سرانجام توانسته سقفی برای روزها و شبهایش پیدا کند بدون اینکه در آن آزاری به او برسد. خانهای که زنان و دختران قربانی خشونت در آن زندگی میکنند و قرار نیست کسی نام و نشانی از آنها و پناهگاه موقتشان (خانه امن) داشته باشد. هدف این است که خانه جدید برایشان امن بماند و فرد آسیبدیده بدون ترس، تهدید و نگرانی به زندگی ادامه دهد. این خانهها مایه امید هستند برای زنانی که قربانی خشونت شدهاند. وارد خانه امن مورد اشاره شدم و وسط حیاط کوچک آن خانم جمالی ایستاده بود که در ساعت مقرر منتظرم بود. مدیر مجموعه یک راست مرا به اتاق نسبتاً بزرگی برد که روی در آن نوشته شده بود؛ «مدیریت». دیدار و گپ و گفت من با چند زن ساکن این خانه در اتاق کار خانم مدیر انجام شد.
ازدواج برای یافتن سرپناه
محبوبه، رد بیکسی، بیپناهی و واماندگی در چهرهاش نمایان است. آنقدر درد کشیده که نه رخی برایش مانده و نه چشمی که باز شود. صورتش چنان مچاله شده که گرههای پیشانیاش، خط و خطوط لبش کل صورتش را پوشانده. فکرش را هم نمیکردم که ۵۵ ساله باشد. وارد اتاق که شد، نفس نفس میزد. پای چپش را به سختی تکان میداد و نزدیک و نزدیکتر می شد. سلام بلندی کرد و روی صندلی کنارم نشست. موهای رنگ شدهاش از زیر روسری طوسی رنگش بیرون زده. مانتو چروک قهوهای به تن کرده و سرش را پایین انداخته و به دمپایی صورتی که به پا کرده نگاه میکند. فکر میکند به روزهای جوانیاش به سالهای نداری و تنهایی اش. به همان روزهای نوجوانی که زیر دست سه برادر و پدر غیرتی روز و شب میگذراند. به روزهایی که هر چهار نفرشان به هر بهانهای یکی میشدند و محبوبه را آنقدر میزدند که بیهوش گوشه اتاق میافتاد. به مادری که در کودکی از دست داده بود یا به مهر مادر ندیدهاش.
۱۷ ساله بود که عاشق پسری در فامیل میشود، پدر و سه برادرش مخالفت میکنند و به اولین خواستگارش جواب مثبت میدهند. محبوبه هم از سرناچاری به خواستگاری که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود جواب مثبت میدهد: «با خودم گفتم راحت میشوم حداقل از این به بعد یک نفر کتکم میزند.» اما داستان زندگی محبوبه فقط کتک خوردن از همسرش نبود. همسرش معتاد بود و آهی هم در بساط نداشت برای همین تصمیم به فروش دو کودک پسرش میگیرد تا خرج اعتیادش را دربیاورد: «من اصلاً نفهمیدم بچهها را به چه کسی و چطوری داد. چند سال بعد بهم گفت خانوادهای در نیاوران بچهها را گرفته اند. یک وقتهایی میرفتم توی کوچه آنقدر منتظر میماندم تا بلکه بچهها بیرون بیایند و بازی کنند از دور آنها را میدیدم. یک روز رفتم دیدم که از آنجا رفتهاند. الان ۲۲ ساله که بچهها را ندیدم.» حرف وقتی به بچههایش میرسد اشک میریزد. محبوبه اعتیاد و کتک خوردن از همسر را تحمل کرد اما دوری از فرزندان را نه. برای همین از همسرش جدا میشود و چند ماهی خانه دوستانش میماند تا پیرمردی خواستگارش میشود: «زنش شدم. وضع مالی خوبی داشت. خونه اجاره کرده بود. سفر و گردش میرفتیم. بهم پول میداد. منم دوستش داشتم.» اما عمر این عاشقی و زندگی هم فقط ١٠ سال بود و محبوبه به خاطر مرگ همسرش آواره خانه دوستانش میشود: «بارها ازش خواستم تا یک چیزی به نامم کند اما کاری نکرد تا اینکه میمیرد و پسرانش مرا از خانه بیرون میکنند.
هرچقدر دادگاه رفتم تا پولی از آنها بگیرم جوابی نگرفتم چون زن صیغهای بودم. بعد رفتم و کار کردم. حالم خوب بود. پاهام سالم بود تا اینکه از پله خانه دوستم به پایین پرت شدم و پای سمت چپم را پلاتین گذاشتند.» محبوبه چند سالی را با دوستش زندگی کرد اما خانه دوستش آنقدر کوچک بود که وقتی میهمان میآمد محبوبه اسیر خیابانها میشد، همین شد که دوباره دوستانش گفتند شوهر کند: «سال پیش به عقد پیرمردی ۷۶ ساله درآمدم. اسفند پارسال عقدم کرد و فقط ۲۰ روز با هم زندگی کردیم. آقا بیمار روحی بود و شبها کتکم میزد. چند باری میخواست خفهام کند. یک روز دخترش آمد دم خانه و گفت بابا میخواهد طلاقت بدهد. کتکت میزند و میمیری و ما نمیتوانیم جواب برادرانت را بدهیم. گفتم که همیشه کتک نمیخورم. پروانه جان بذار زندگی کنم. من که جایی رو ندارم برم. برادرانم را چند ساله ندیدم. بذارید بمیرم زیر دست این آقا. ۲۰ روز به عید از خانه بیرونم کردند و من هیچ کجا را نداشتم که بروم. به بقال سرخیابان گفتم تو را به خدا من را ببر خانهات امشب بخوابم فردا میروم دادگاه. قبول نکرد تا اینکه یک پیرزنی من را به خانه برد. غذای گرم برایم درست کرد و چند روزی خانهاش بودم تا اینکه دادگاه مرا به خانه امن فرستاد.» اینها را با بغض تعریف میکند، اشکش سرازیر میشود و نفسنفس میزند و ادامه میدهد: «سه تا برادر دارم اما سالهاست که آنها را ندیده ام. کارگر هستند خودشان نان ندارند بخورند من کجا بروم! هر جا هم برای کار میروم ایراد میگیرند میگویند خانم سنت زیاد است و پاهایت هم پلاتین دارد. خانم، از بیجایی و بیکسی ازدواج سوم را کردم.» اشکش بند نمیآید یک سالی هست که در خانه امن زندگی میکند و طبق قوانین بهزیستی آنها فقط میتوانند ۲ تا ٦ ماه در این خانهها زندگی کنند. محبوبه از شبهای خیابانها میترسد از روزها و شبهای بیسرپناهی میترسد، از بیکسی و نداری و تنهایی میترسد: «خانم جمالی تو را به خدا یک کاری کنید بتوانم بمانم. من کجا را دارم که بروم.» سرش را مدام به سمت من و خانم جمالی میبرد صدایش بلندتر میشود و اشکهایش هم بیشتر: «خانم جمالی تو رو خدا اجازه بده بمانم. من جایی را ندارم. منم هر کاری از دستم بیاد انجام میدهم بالا تمام اتاقها را تمیز کردم.»
خانم جمالی سعی میکند محبوبه را آرام کند و میگوید «تا جایی برایت پیدا نکنیم اجازه نمیدهیم از اینجا خارج شوی.» اما حقیقتش این است: «ما طبق آییننامه ۲ تا ۶ ماه فرصت داریم که خانمهایی را که از هر طریقی به ما ارجاع شدند تحت پوشش قرار دهیم. در هر صورت تا زمانی که شرایط ایمن فراهم نشود اجازه خروج نمیدهیم ما زنان را در این مدت توانمند میکنیم. محبوبه نگران است. همیشه هم نگران است ما بارها گفتهایم که زنانی مثل محبوبه را جایی نمیفرستیم و برایشان حتماً کاری انجام میدهیم.»
حرفهایش که تمام میشود، مددکار مجموعه را صدا میزند تا محبوبه را به اتاقش ببرند. محبوبه اما اشکهایش امان نمیدهد: «خانم جمالی خیر ببینید. خیالم راحت باشه؟»
میخواهم آیینه عبرت دختران جوان باشم
در اتاق خانم جمالی باز میشود. هدیه دختری با موهای چتری که عروسکش را محکم بغل کرده سریع وارد میشود. پشت سر هدیه مادرش مریم سراسیمه میرسد و مدام هدیه را صدا میزند که بنشیند. هدیه اما توجهی به حرفهای مادرش ندارد. اطراف را نگاه میکند و با صدای بلند میگوید: «من میرم پیش خاله زهرا.» در اتاق را میبندد و میرود. مادر اما عذرخواهی میکند آرام و آهسته میآید جلوتر و به اطرافش نگاه میکند. زنی با صورتی تکیده و ابروهای نازک تتو شده. روسری بلند جنوبیاش را محکم به دور سرش پیچانده و در طول صحبت هم بارها و بارها باز و بستهاش میکند. مریم ۳۳ ساله نزدیک میشود کنارم مینشیند میگوید: «آمدم حرف بزنم تا دختران جوان بخوانند بلکه آیینه عبرتشان شوم.» او از روزهای زندگیاش میگوید، دلش میخواست مثل همسن و سالهای خودش ازدواج کند و خانه و خانوادهای تشکیل دهد. ١٨ ساله بود، اولین خواستگارش آمد. مردی که ۱۰ سال از او بزرگتر بود. اهل فامیل گفتند که این پسر آخر و عاقبت دارد، حسابدار است و در تهران هم کار میکند. هر دختری آرزو دارد که همسر مردی شود که خانه و زندگی در تهران دارد برای همین مریم تصمیم به ازدواج گرفت. ازدواجی
نه از سر دوست داشتن و علاقه بلکه از سر فرار از خانه و آن روستای کوچک. مریم آخرین امتحان خردادش را هم میدهد و پای سفره عقد مینشیند. همسرش در حاشیه شهر اتاقی اجاره میکند و مریم هم با هزار امید راهی تهران میشود. اما هنوز دو ماهی از زندگی نگذشته بود که میفهمد همسرش معتاد است: «اوایلش دور از چشم من میکشید اما بعد از اینکه حامله شدم منقل را وسط اتاق میگذاشت و شروع به کشیدن میکرد. میگفتم نکن. نکش. میگفت به تو ربطی نداره مگر تا حالا گرسنه ماندی. وقتی بچه به دنیا آمد اعتیادش بیشتر شد و از شرکتی که کار میکرد اخراجش کردند. دست بزن پیدا کرده بود. حتی بچه کوچکم را میزد. چند باری از خانه بیرونم انداخت با بچه کوچک نمیدانستم کجا بروم. یکبار دماغم را شکست. یکبار دستم را شکست. کمکم موادفروش شد. رفته بود مواد بخره، پولی نداشت موادفروش هم گفت که هم بفروش و هم بکش. زندگی را از همین راه میچرخاند. حالیش نبود. طلاهایی را که از خانه پدرم آورده بودم فروخت همه را خرج مواد کرد. چند باری قهر کردم رفتم خانه پدرم. اما آنجا هم آرامش نداشتم. این آخرهای زندگیمان چند باری دستگیر شد من هم در دادگاه دنبالش بودم گریه و زاری
کردم تا آزادش کنند. ١١ سال تحمل کردم جانم به لبم رسید دیگر نتوانستم، در آخرین دستگیری اش ٥ سال حکم گرفت و من هم غیابی و بدون اطلاع پدرم طلاق گرفتم و دختر اولم هم رفت خانه مادربزرگش.»
مریم همان روزهایی که درگیر طلاقش بود با همسر دومش آشنا میشود. مهرداد زن داشت و مریم عاشقش شده بود: «به من گفته بود با زنم مشکل دارم و میخوام طلاقش بدم.» مریم هر چه را که در همسر اولش ندیده بود در مهرداد میدید؛ آن زندگی مشترک رؤیایی، بدون مواد و کتککاری، آرامش و سفر و گشت و گذار. دل خوش کرد به حرفهای مهرداد و زن صیغهایاش شد. هرچقدر که از همسر اولش بدش میآمد مهرداد را دوست داشت. زن عقدیاش میشود و مهرداد دو اتاق در حاشیه شهر کرایه میکند و آنها زندگی مشترکشان را شروع میکنند، اما روزهای خوش این زندگی هم فقط چند ماه بود: «مهرداد درگیر اعتیاد بود اما قول داده بود ترک کند. ترک که نکرد هیچ بدتر هم شده بود. هرچه داشتیم فروخت و مواد خرید تا خرید و فروش کند. گریه میکردم تو این کار را نکن میگفت من زرنگم مشکلی پیش نمیاد.»
چند ماهی گذشت تا پدرش فهمید که دخترش غیابی طلاق گرفته و زن مردی دیگر شده: «بابا با داد و فریاد وارد خانهمان شد. یک داس دستش بود و میخواست من را بکشد. داد می زد چرا بدون اجازه من ازدواج کردی چرا با موادفروش ازدواج کردی؟ من حامله بودم. به شوهر خواهرم میگفت محمد برو کنار میخواهم این دختر را بکشم. چند ماهی میروم زندان و آخر سرش دخترها و زنم رضایت میدهند و بیرون میآیم.
آن روز از ترسم حرفی نزدم و وسایلم را جمع کردم و رفتم خانه پدرم. ۵۰ روز بودم و فرار کردم به تهران آمدم. داشتم از خانه پدرم بیرون میرفتم که مادرم وسط حیاط آه کشید و گفت الهی روز خوش نبینی. از آن روز تمام روزهایم سیاه شد.»
اعتیاد مهرداد روز به روز بدتر میشد اما مریم دوستش داشت. سالها کتک خورد در حد جنون مریم را میزد او سیاه و کبود میشد اما باز بلند میشد و دخترش را بغل میکرد. دلش رهایی از زندگی را میخواست جایی باشد که او و دخترش زندگی کنند. دلش کاری میخواست که بتواند سقفی برای خودش دست و پا کند: «هر شب کتک میخوردم تا اینکه یک ماه پیش آنقدر کتکم زد که تقریباً بیهوش شدم بعد رفت سراغ هدیه که او را بزند. موهایش را کشید و پرتاش کرد گوشه اتاق. بچه را بغل کردم. اما مواد مغزش را از کار انداخته بود دوباره حمله کرد و ما رفتیم بیرون. همسایهها به دادمان رسیدند به پلیس زنگ زدند و آنها هم ما را به خانه امن آوردند. ساعت یک شب بود که پذیرش شدم. اگر اینجا نبود نمیدانم چه باید میکردم. نه پولی دارم و نه کسی که به خانهاش بروم.»
«میدانید کارد به استخوانش رسیده یعنی چه؟» این جمله خانم جمالی است: «برخی میگویند خانههای امن موجب میشوند تا خانمها از خانه فراری شوند. اما دقت کنید اگر اینجا نبود امثال مریم کجا باید میرفتند؟! یک آقا اگر یک شب بیرون از منزل بماند ممکن است هیچ اتفاقی برایش نیفتد ممکن است در ایستگاه اتوبوس و یا پارک شب را تا صبح بگذراند اما شما فرض کنید که یک خانم بخواهد یک شب در پارک بماند چه اتفاقی برایش میافتد؟! اینجا فقط یک سرپناه است برای پیشگیری از آسیبهایی که یک فرد را تهدید میکند. ما فقط یک سرپناه هستیم برای آن دسته از خانمهایی که تحت خشونت هستند. در همین محدوده خودمان هم خانمهایی که تحت خشونت هستند به اینجا میآیند. نمیتوانند در خانه بمانند و به ما میگویند اجازه دهیم شب را تا صبح در این خانهها باشیم. به نظر شما نباید این خانم را بپذیریم باید در خیابان رها شوند؟ در سطح شهر برایشان چه اتفاقی میافتد؟»
وسواس در زندگی
حرفمان که با مریم تمام میشود، سهیلا از راه میرسد. زنی با اخمهای درهم، قامتی بلند و چشمان مشکی درشت. دستمالی سفید رنگ در دست دارد و وقتی میخواهد بنشیند روی صندلی را تمیز میکند. متوجه نگاه عجیب و غریبم میشود: «خانم من وسواس دارم.» نشانههای این وسواس در دستش هم خودنمایی میکند. دستان چروکیده و مچاله شده . سهیلا حالا راوی این روایت است. تند تند با کلمات بازی میکند. او تا همین چند سال پیش با خانوادهاش زندگی میکرد تا اینکه پدر و مادر را از دست میدهد و به خانه خواهرانش میرود. سهیلا فقط دو خواهر دارد و چند خواهرزاده.
زندگی در خانه خواهران هم سختیهای خاص خود را داشت. گوشه و کنایه شوهرخواهر و درگیری با خواهرزادهها امانش را بریده بود، نه جایی داشت که برود نه کسی که با او زندگی کند. در نتیجه تصمیم میگیرد ازدواج کند: «زمان بمباران ترسیدم همین ترسم به شکل وسواس شد. همه جا را باید تمیز کنم اصلاً نمیتوانم با کسی ارتباط برقرار کنم. خانه و زندگیم تمیز بود. با آدمهای غریبه معاشرت نمیکردم و نمیکنم. تا اینکه پدر و مادرم رفتند و من بی کس شدم.
چند سال پیش خواهرانم و دوستانم گفتند که ازدواج کنم؛ تا اینکه خواستگاری پیدا شد و در سن ۵۰ سالگی با یک پیرمرد ۷۰ ساله ازدواج کردم. از فردای ازدواجم مشکلاتم شروع شد. آقا معتاد بود و جلوی من مواد مصرف میکرد؛ اعصاب هم نداشت و همیشه بحث میکرد؛ تا حرفی میزدم هر چی جلوی دستش بود به سمتم پرت میکرد. سفره را بلند میکرد و غذا را روی زمین میریخت. بعد کم کم فهمیدم که من زن چهارمش هستم. یکی از زنهایش فوت کرده بود و دو تای دیگر به خاطر همین اعصابش از او جدا شده بودند. خیلی کتک میخوردم تازه وسواسم هم بدتر شد. خیلی تمیز نبود همه چیز را کثیف میکرد. اعصابم بهم ریخته بود. نمیدانستم چه کنم ۱۸ ماه فقط تحمل کردم خیلی وقتها کتک میخوردم و جایی نداشتم بروم تا چند روزی بمانم و آرام شوم. تا اینکه یک روز دلم گرفته بود و رفتم حرم امام (ره ) . گفتم شرایطم خوب نیست خیلی اذیت میشوم اینجا را معرفی کردند. اینجا که آمدم طلاق گرفتم. تا عید اینجا هستم تا خواهرم اتاقی بگیرد و از اینجا بروم.»
سهیلا حرفهایش را که تمام میکند رو به خانم جمالی میکند و میگوید دیگر چه بگویم. خانم جمالی راهیش میکند تا برود : «زنانی که تحت خشونت هستند باید با پلیس یا اورژانس اجتماعی (۱۲۳) تماس بگیرند تماس به گونهای باشد که همسرشان متوجه نشود. فقط کافی است تلفن را بردارید و پشت خط حرف بزنید.» محبوبه، مریم و سهیلا آن روز یکی یکی آمدند و از قصهشان و از روزهای تلخ زندگیشان گفتند با صدای پریشان و گریان. از بلاهایی که بر سرشان آمده، اما چند زن تحت خشونت مثل مریم و محبوبه و سهیلا این شانس را دارند که وارد خانههای امن شوند یا اصلاً زنان تحت خشونت میدانند خانههایی هست که میتواند امیدی برایشان بشود؟
ارسال دیدگاه