کالاشدگی هنر؛ درست یا غلط
تهران (پانا) - «بازار هنر» از جمله پدیدههایی است که چند دهه است در جهان شکل گرفته و در ایران هم نقد و نظرهای بسیاری را بهدنبال داشته است.
بهگزارش ایران، این رویکرد، از این رو، مورد نقد تحلیلگران علوماجتماعی واقع میشود که بر این باورند در «بازار هنر» همان مکانیسمهای حاکم بر «کالایی شدن فرهنگ» مسلط است و روابط سرمایهداری مالی در حوزه فرهنگ میتواند سبب تضعیف حوزه فرهنگ و هنر شود. استدلال این گروه از صاحبنظران ایرانی این است که با «کالایی شدن» یا «پولی شدن»، نوعی مناسبات سلطه و مناسبات قدرت طبقاتی شکل میگیرد که با ذات هنر همخوانی ندارد. اما در مقابل تحلیلگرانی هم داریم که بر این باورند «دورانی که هنر به اقتصاد بیتوجه بود گذشته است. باید نگاه اقتصادی به هنر را تقویت کرد و برای هنر بازار ایجاد کرد.» از جمله این صاحبنظران بهمن نامورمطلق، استاد دانشگاه شهید بهشتی است که چندین سال معاونت سابق صنایع دستی و هنرهای سنتی کشور، معاون پژوهشی سابق فرهنگستان هنر و معاون پژوهشی سابق خانه هنرمندان و سرپرستی دانشگاه هنرهای اسلامی ایرانی استاد محمود فرشچیان را در کارنامه کاری خود دارد. او بر این باور است که «اتفاقاً اصل هنر «کالا» است؛ اما یک کالای متفاوت. هنر یک کالای زیباییشناختی است.» دیدگاه او در این باره نکات قابل تأملی دارد که در ادامه میخوانید:
جناب نامورمطلق، شما از آن دست صاحبنظرانی هستید که بر این باورند «باید نگاه اقتصادی به هنر را تقویت کرد و برای هنر بازار ایجاد کرد.» این در حالی است که بسیاری، این دیدگاه را با عنوان «کالاشدگی هنر» به نقد میکشند با این استدلال که «کالایی شدن، حیات اجتماعی زندگی انسان را وابسته به منطق عرضه و تقاضای بازار میکند و شرایطی را بر انسان تحمیل میکند که نتواند به صرف انسان بودنش حداقلهای بهرهمندی را داشته باشد.» پاسخ شما به این گروه چیست؟
«کالاشدگی هنر» بحثی است که ابتدا فرانکفورتیها و بعد لندنیها مطرح کردند. انتقاد آنان به وضعیت خودشان است نه ما. بر این باورم که ما نباید با پارادایمهای غرب هر بار فکر و فرهنگ و عملکردمان را تغییر دهیم. ما باید نیازهای کشورمان را بهعنوان یک کشور صاحبنام در جهان در عرصه فرهنگ بشناسیم. ما باید تئوریهای خودمان را بسازیم و مفاهیم خودمان را در این رابطه ابداع کنیم.
چه بخواهیم و چه نخواهیم دوران دوگانهها تمام شده است. از یک طرف، اقتصاددانان این نقد را به عرصه هنر دارند که هنرمندان کار دل میکنند پس نمیتوانند توقع اقتصادی داشته باشند. از طرف دیگر، وقتی هنرمندان با نگاه اقتصادی به هنر نگاه میکنند مورد نقد قرار میگیرند که هنر را به «کالا» بدل کردهاند. به اعتقاد من، اتفاقاً اصل هنر «کالا» است؛ اما یک کالای متفاوت. هنر یک کالای زیباییشناختی است.
«هنر» و «اقتصاد» چطور میتوانند تعامل سازندهای داشته باشند بدون اینکه روابط سرمایهداری مالی موجب ضعف فرهنگ و هنر شود؟
مرتبط شدن هنر با اقتصاد الزاماً «کالاشدگی هنر» نیست. اتفاقاً نجات هنر در این است که ما بتوانیم اینها را با هم آشتی دهیم. هیچ اهمیتی ندارد که بر رابطه بین «هنر» و «اقتصاد» چه برچسبی میگذارند، باید ببینیم که آینده و ارتقای هنر و هنرمند در گرو چه چیزی است؟ هنر و هنرمند ما با جدایی از اقتصاد تعالی پیدا نمیکند؛ اتفاقاً هنر باید بتواند خود را عرضه کند و پسند مخاطب را بهدست آورد.
ما در دوره پستمدرن که تقریباً برخی مرزها جابهجا میشود، کمتر با دوگانههای دوره مدرن مواجه هستیم؛ دوگانههای مدرنیسم همچون علم یا ثروت، فرهنگ یا اقتصاد، هنر یا صنعت و... دیگر امروزه چندان معنایی ندارند. حوزهها یا بدون مرز شدهاند یا اینکه مرزهای سیالی پیدا کردهاند. از این رو، ما درهم آمیختگی یا ادغام را در برخی حوزهها میبینیم. در واقع وضعیت هایبرید به وجود آمده است. بهعنوان مثال، ما حوزهای بهنام «اقتصاد فرهنگ» یا «هنر صنعت» داریم در صورتی که در قدیم ما باید میان اینها یکی را برمیگزیدیم، به این معنا که یا باید به طرف بازار میرفتیم یا به طرف حکمت یا باید پی اقتصاد میرفتیم یا هنر. اما امروز این مرزبندیها از بین رفته است و حوزههای جدیدی خلق شده است.
اما ما هنوز با این وضعیت خو نگرفتهایم و این، یکی از مشکلات ما است. کشورهایی چون هند، مراکش و چین توانستهاند ارتباطی بین صنایع دستی و هنرهای دستیشان با اقتصاد برقرار کنند. همین امر نه تنها باعث پایداری هویت هنری و زیباییشناسیشان شده است بلکه موجب بهبود اقتصادشان هم شده است. پس وضعیت اقتصادی خوب میتواند موجب شود که ما ایدهها و فکرهای تازه هم داشته باشیم، نه اینکه الزاماً هر جا وضع خوب است، ایده هم هست برای اینکه این وضعیت خوب هم باید درونزا باشد.
«تفکر غیر درونزا» چه آسیبها یا چالشهایی برای فرهنگ یک جامعه میتواند در پی داشته باشد؟
تفکر و صنعتی که درونزا نباشد، برای همیشه جامعه را وابسته میکند چرا که هرچه «فرهنگ غیر درونزا» بیشتر رشد کند موجب وابستگی بیشتری هم میشود. در واقع، هر قدر که امکانات تازهای کسب کنید، بیشتر وابسته میشوید. اما اگر رشد فرهنگی درونزا باشد، موجب استقلال میشود. در رابطه بین «هنر» و «اقتصاد» هم این قاعده حاکم است به این معنا که اگر بتوانیم بواسطه هنرمان، اقتصادمان را تغییر دهیم، احتمالاً هم فرهنگ و هم اقتصادمان رشد پیوسته خواهند داشت.
اغلب کشورهایی که اقتصادشان متکی به فروش نفت است با وجود رشد ظاهری، وضعیت خوبی از نظر دانش و فرهنگ ندارند چون هیچگاه رشدشان درونزا نبوده است. ماشینهای خوب دارند اما شاید فرهنگ ترافیک نداشته باشند، فرهنگ ترافیک را کسب میکنند اما فرهنگ روابط اجتماعیشان ضعیف است، آن را هم کسب میکنند اما باز جای دیگری از کار میلنگد و از همه مهمتر اینکه همیشه وابستهاند چون رشدشان درونزا نیست.
هنر میتواند استقلال اقتصادی بیاورد یا بالعکس این استقلال اقتصادی است که هنر را توسعه میبخشد؟
امروزه اگر فرهنگ و هنر استقلال اقتصادی داشته باشند، میتوانند توسعه پیدا کنند. ما در جامعه نیازمند حمایت از برخی هنرهایی هستیم که به هنرهای هویتی ما تبدیل شدهاند و نیازی به، بهروز کردن ندارند. به این دست از هنرها «هنرهای موزهای» گفته میشود. بهخاطر هویتمان بعضی از آثارمان را باید بهصورت موزهای نگهداری کنیم اما قاطبه هنرها باید روی پای خود بایستند و به این منظور، باید فهم اقتصادی داشته باشند. همانگونه که در گذشته داشتند؛ بزرگترین تولیدات ما در گذشته (دوره صفویه و قاجار) آثار هنری ما بوده است. اما امروزه توقع اشتباهی در میان ما بهوجود آمده و آن، این است که گویا همه هنرها باید بهصورت کامل مورد حمایت دولتها قرار گیرند. البته شکی در این نیست که هنرها باید مورد حمایت دولتها باشند اما نه حمایت مستقیم، بلکه حمایتهای غیرمستقیم برای ایجاد شرایط شکوفایی و تولید و ترویج و فروش.
دولت موظف است بازارهایی را برای ایران در جهان دست و پا کند. در دهههای گذشته متأسفانه بسیاری از بازارهایمان را از دست دادهایم و در حوزه هنر دچار اقتصاد معیوبی شدهایم که تضعیف هنرمندان را بهدنبال داشته است. هنرمندان باید نگاهشان را تغییر دهند و نگاه اقتصادی به کارشان داشته باشند و سلیقه عمومی را ضمن حفظ اصالت هنریشان در نظر بگیرند.
«کاربردی شدن هنر» آیا میتواند جایگاه آن را در فرهنگ ارتقا دهد؟
در گذشتههای دور و در دوره صفویه و قبل از اسلام هنرمندان کار میکردند تا از آن بهره اقتصادی کسب کنند. اتفاقاً این غرب بود که هنر را از «کاربرد» جدا کرد. حال که در دوره پست مدرن مجدد بر «کاربردی شدن هنر» تأکید میشود، برخی اعتراض دارند که چرا هنر باید کاربردی شود؛ مدعی هستند هنر کاربردی نیست و تنها جنبه فرهنگی دارد. در صورتی که در جامعه ما هنر همیشه موارد مصرف داشته است؛ حتی گاهی مصرف روزانه دارد بهعنوان مثال وقتی یک آیه از قرآن را به خط خوش مینویسند و بر دیوار نصب میکنند علاوه بر کارکرد زیبایی که دارد معتقدیم که معنای آن میتواند در زندگی ما تأثیر گذارد. یا مثال دیگر اینکه نگارگری در کشور ما همواره همراه با داستانهایی بوده که احوال ما را تغییر میداده است. در واقع میخواهم بگویم «کالایی شدن هنر» نگاهی غربی است. در شرق چنین نگاهی به هنر، معنا نداشته است.
اتفاقاً دغدغه ما این است که مردم آنقدر که به بحث «استتیک» (زیباییشناسی) میپردازند، به اقتصاد نپردازند. در سنت ما «استتیک» و «اقتصاد» همواره با هم بوده است. در سنت ما دوگانه «پراتیک» و «تئوریک» را نداشتهایم. بهترین کالاها را صفویه برای فروش تهیه میکرد و به لهستان، ترکیه عثمانی و... میفرستاد.
معمولاً گفته میشود که هنر باید پیشرو و چارچوبشکن باشد و هنرمند باید جلوتر از جامعه خودش حرکت کند. حال اگر ما هنر را محدود به سلیقه و پسند مخاطب کنیم، مانع پیشرو بودنش نمیشویم؟
وقتی از هنر حرف میزنیم، هنر یک پدیده همگن و تام نیست؛ بنابراین، رسالتهای مختلفی دارد. همه هنرمندان، پیشگام نیستند، برخی از آنان پیشگام هستند که رسالت هنر پیشرو را به انجام میرسانند. اما مردم توقع دارند مسائلشان را هم در هنر ببینند و گروهی از هنرمندان هم چنین رسالتی را بر عهده میگیرند.
پس وقتی من از توجه هنرمند به پسند مخاطب حرف میزنم به این معنا نیست که رسالت پیشرویی و چارچوبشکنی هنر را نادیده میگیرم. هنر در عین حال که باید نسبت به نیاز امروز بیندیشد باید چشماندازی را در خصوص آینده هم ارائه کند. هنرمند باید با یک فاصلهای معقول از جامعهاش جلوتر باشد نه با یک فاصله خیلی دور. هنرمندی که خیلی از مردم و جامعهاش فاصله میگیرد و جلوتر حرکت میکند، نمیتواند تأثیرگذار باشد. فاصله هنرمند از جامعهاش باید در حدی باشد که بتواند «رؤیا آفرینی» کند. آرزوها را سامان دهد، مردم باید بتوانند با رؤیاهایی که هنرمندان میسازند ارتباط برقرار کنند.
ارزیابی شما از حال و روز فرهنگ در جامعه امروز ما چیست؟
متأسفانه فرهنگ ما در ۳۰۰-۴۰۰ سال اخیر رو به رشد نبوده است، این را میتوان در تحولات شعر، هنر، نظامهای آموزش و پرورش و همینطور دستگاه معرفتی و فلسفیمان دید. ما در این ۳۰۰-۴۰۰ سال اخیر، چیز زیادی برای گفتن به جهان نداشتیم.
اگر به بررسی تاریخ فکر و هنر در ایران بپردازیم، درمییابیم که اوج هنر و ادب ایرانی را باید به ۴۰۰ سال قبل برد. ما بعد از مواجهه با فرهنگ غربی به یکباره کم آوردیم. فرهنگ قدرتمند غربی، از قرن پانزدهم تا نوزدهم (چهار قرن) روی خود کار کرده است و ما از همان قرون ۱۷ و ۱۸ پس از آنکه در جنگ از روسیه، انگلیس و پرتغال شکست خوردیم، احساس کردیم که در حوزه «تفکر» هم حرف زیادی برای گفتن نداریم.
از این تاریخ، تفکر در جامعه و دانشگاه ما اغلب بر اساس تفکر غربی پیش رفت. غربیها معرفتشناسی را از نو صورتبندی کردند و نظامهای آموزشی تازهای ایجاد کردند، ما نتوانستیم این کار را بکنیم و از آنها تقلید کردیم. ما از دوره قاجار به بعد زایایی فکری و فرهنگیمان کم شد و تا حدی بهسمت تقلید از غرب رفتیم، فقط در بعضی از فضاها که غربیها به آن ورود نکردند، میتوان گفت هنوز حرفی برای گفتن داریم؛ همچون هنر خوشنویسی؛ چون آنان اساساً چنین هنری ندارند. اما عرصههایی که برای هر دو طرف (ما و غرب) میدان رقابت بود، متأسفانه در اغلب موارد، ما میدانها را واگذار کردیم. اینها نشان میدهد که ما در ۳۰۰-۴۰۰ سال اخیر اشتباهات بزرگی کردهایم. هیچگاه نکوشیدیم هماندیشی و بررسی کنیم که ایرادها و آسیبهای ما کجا است و آنها را برطرف کنیم؛ اما غربیان این حُسن را دارند که وقتی به مشکل برمیخورند دنبال راهحلهای جمعی هستند.
آیا همین آسیب باعث شده تا جامعهای نوستالژیک باشیم؟ به این معنا که جامعه وقتی به خلأ ۳۰۰ یا ۴۰۰ ساله برمیگردد و چیزی نمییابد که با امروزش پیوند داشته باشد مرتب نگاه به گذشته دارد و... .
دقیقاً توصیف درستی است؛ در قرون اخیر به دلیل مدیریت غلط فرهنگی، جامعه ما نگاه نوستالژیک پیدا کرده است. ما چنان که شایسته جامعه و فرهنگمان بوده است در حوزه مدیریت فرهنگی درست عمل نکرده ایم و به قدر کفایت شایستهسالاری را در امور فرهنگیمان مدنظر نداشته ایم. از این رو، بر این باورم که در حوزه فرهنگ در وضعیت رو به رشدی قرار نگرفتهایم، چرا که بر خلاف بسیاری از کشورها «نسخه فرهنگی» نداریم و این تا حدی در نگاه نادرست ما به فرهنگ ریشه دارد؛ اگر ما نسخه فرهنگی ارائه نکنیم دیگران برای ما نسخه فرهنگی میپیچند. اما در این زمینه محتومیت وجود ندارد، همیشه میتوان اشتباهات را جبران کرد، چون بذر فرهنگ در جامعه ما هنوز وجود دارد.
ما فرزندانی هستیم که پدران ثروتمند و دانایی داشتیم اما خودمان در حد و اندازه پدرانمان ظاهر نشدیم. بهخاطر همین هرموقع حرفی میشود به یاد پدرانمان میافتیم و از افتخارات پدرانمان سخن میگوییم، شاید در غرب هم یک چنین چیزهایی بوده اما غربیها توانستند از آن گذر کنند.
ما در این مملکت در ادبیات و هنر مکاتب رجعت داریم؛ یعنی با افتخار میخواهیم به گذشته برگردیم. بیتدبیری کارگزاران فرهنگی در ۴۰۰ سال اخیر، باعث شده تا نگاه مردمان دائماً به گذشته باشد، چون به قول شما چیزی برای ارائه امروز نداریم، البته محتومیتی وجود ندارد، برای مثال، چین گذشته بسیار غنی داشت ،اما تصمیم گرفت خودش را با دنیای امروز هماهنگ کند؛ امروزه چین بزرگترین تهدید برای امریکا است و در حوزه فرهنگ هزینههای بسیاری میکند. چین هزار میلیارد دلار فقط برای پروژه راه ابریشم خرج کرده است! این در حالی است که ما هر روز در حوزه فرهنگ هزینههایمان را کمتر میکنیم.
چقدر از این کاستیهایی که در زمینه فرهنگ برشمردید تحت تأثیر شرایط اقتصادی ما بهوجود آمده است؟ درواقع میخواهیم بدانیم چه ارتباطی بین «اقتصاد» و «فرهنگ» در یک جامعه وجود دارد؟
بیشک جامعهای که اقتصادی آسیب دیده دارد، از نظر فرهنگی هم ضعیف میشود. متأسفانه ما آنطور که باید در حوزه فرهنگ سرمایهگذاری نکرده ایم.
اشاره کردید به اینکه فرهنگ و هنر برای جامعه «رؤیا سازی» میکنند. با توصیفی که از حال و روز فرهنگ ما داشتید آیا جامعه امروز ما بیرؤیا شده است؟ چقدر سکوت فرهنگی ما را در ۳۰۰-۴۰۰ سال گذشته عامل این بیرؤیایی قلمداد میکنید؟ فرهنگ چطور میتوانست رؤیای ایرانی امروز ما را توضیح دهد؟
بهطور کلی هنر، بهزندگی معنا میدهد، اگر هنر و ادبیات نباشد زندگی معنای خود را از دست میدهد؛ چون معنا برای زندگی خارج از مادیات است و فقط نهادهای غیرمادی مثل هنر، ادبیات و مذهب میتوانند معنابخشی کنند. بخش علمی میتواند برای ما رفاه تولید کند، بهعنوان مثال ما با تکنولوژی میتوانیم حمل و نقل، بهداشت و... را بهتر کنیم، تکنولوژی و علم میتوانند یک زندگی مرفهتر را برای ما ایجاد کنند اما معنای زندگی چیز دیگری است، اتفاقاً خیلی از کشورهای غربی با وجود آنکه رفاه و آسایش دارند اما چون از معنا تهی هستند، به پوچگرایی رسیدهاند. معنای زندگی مهمترین عنصر زندگی است. انسان بدون معنا خطرناک میشود. بنابراین، نهادهای معناساز را باید تقویت کنیم.
احساس میکنم که جامعه ما از بیمعنایی رنج میبرد. دلیل این امر آن است که هنر ما از مسیر خود خارج شده است، پاسخهای سنتیمان هم برای جوانان شاید چندان قانعکننده نباشد. بههمین دلیل «شور زندگی» و «رؤیا» از بین رفته است، اگر انسان رؤیا نداشته باشد، زندگی برای او مبتذل و نیز دچار بیمعنایی و افسردگی و... می شود . معنا هم اساساً با هویت مرتبط است، ما نمیتوانیم معنای زندگی دیگران را از آن خود کنیم. ما باید معنای زندگیمان را خودمان بسازیم و بر اساس نیازها، روحیات، تاریخ و حتی آب و هوای خودمان، معنا را خلق کنیم؛ معنای زندگی وارداتی و صادراتی نیست؛ معنا خودجوش و درونزا است.
فکر میکنم یک اقرار صادقانه است که ما در خلق و ارائه معنا برای جوانانمان ناکام بودهایم. و این بیمعنایی بدجور جوانان ما را اذیت میکند. ما مقصریم چون نهادهای فرهنگی در دست ما بود؛ هیچ توجیهی قابلقبول نیست. ما یک جاهایی اشتباه کردیم و کم گذاشتیم و اگر در جستوجوی راهحلی برای آن نباشیم وضعیت بدتر میشود؛ اگر کوتاهیها و اشتباهات را بپذیریم شاید یک خودآگاهی بهوجود آید و این خودآگاهی آغاز اصلاح باشد. با این حال، ما هنوز به این سطح از خودآگاهی نرسیدهایم.
نیم نگاه
مرتبط شدن هنر با اقتصاد الزاماً «کالاشدگی هنر» نیست. اتفاقاً نجات هنر در این است که ما بتوانیم اینها را با هم آشتی دهیم. هنر و هنرمند ما با جدایی از اقتصاد تعالی پیدا نمیکند، هنر اتفاقاً باید بتواند خود را عرضه کند و پسند مخاطب را بهدست آورد.
وقتی من از توجه هنرمند به پسند مخاطب حرف میزنم به این معنا نیست که رسالت پیشرویی و چارچوبشکنی هنر را نادیده میگیرم. هنرمند باید با فاصلهای معقول از جامعهاش جلوتر باشد؛ هنرمندی که خیلی از مردم و جامعهاش جلوتر حرکت میکند از مردمش فاصله میگیرد و نمیتواند تأثیرگذار ظاهر شود. فاصله هنرمند از جامعهاش باید در حدی باشد که بتواند «رؤیا آفرینی» کند و آرزوها را سامان دهد. مردم باید بتوانند با رؤیاهایی که هنرمندشان میسازد ارتباط برقرار کنند.
تفکر و هنری که درونزا نباشد، برای همیشه جامعه را وابسته میکند، چرا که هرچه «فرهنگ غیر درونزا» بیشتر رشد کند موجب وابستگی بیشتری هم میشود، اما اگر رشد فرهنگی درونزا باشد، موجب استقلال میشود؛ در رابطه بین هنر و اقتصاد هم این قاعده حاکم است به این معنا که اگر بتوانیم بواسطه هنرمان، اقتصادمان را تغییر دهیم، احتمالاً هم فرهنگ و هم اقتصادمان رشد پیوسته خواهند داشت.
احساس میکنم که جامعه ما از بیمعنایی رنج میبرد. دلیل این امر آن است که هنر ما از مسیر خود خارج شده است، پاسخهای سنتیمان هم برای جوانان شاید چندان قانعکننده نباشد. به همین دلیل «شور زندگی» و «رؤیا» از بین رفته است.
اگر انسان رؤیا نداشته باشد، زندگی برای او مبتذل و نیز دچار بیمعنایی و افسردگی و... می شود. معنا هم اساساً با هویت مرتبط است، ما نمیتوانیم معنای زندگی دیگران را از آن خود کنیم. ما باید معنای زندگیمان را خودمان بسازیم و بر اساس نیازها، روحیات، تاریخ و حتی آب و هوای خودمان، معنا را خلق کنیم؛ معنای زندگی، وارداتی و صادراتی نیست؛ معنا خودجوش و درونزا است.
متأسفانه فرهنگ ما در ۳۰۰-۴۰۰ سال اخیر رو به رشد نبوده است، این را میتوان در تحولات شعر، هنر، نظامهای آموزش و پرورش و همینطور دستگاه معرفتی و فلسفیمان دید. ما در این ۳۰۰-۴۰۰ سال اخیر، چیز زیادی برای گفتن به جهان نداشته ایم.
ما بعد از مواجهه با فرهنگ غربی به یکباره کم آوردیم. فرهنگ قدرتمند غربی، از قرن پانزدهم تا نوزدهم (چهار قرن) روی خود کار کرده است و ما از همان قرون ۱۷ و ۱۸ پس از آنکه در جنگ از روسیه، انگلیس و پرتغال شکست خوردیم، احساس کردیم که در حوزه «تفکر» هم حرف زیادی برای گفتن نداریم.
ارسال دیدگاه