مصطفی رحماندوست*
حاج آقا خداحافظ!
تهران (پانا) - مصطفی رحماندوست شاعر، نویسنده و مترجم کودک و نوجوان در یادداشتی درگذشت حجتالاسلام و المسلمین محمدحسن راستگو را تسلیت گفت.
من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمیشناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاه قدی یک راست آمد کنارم نشست و سلامعلیکم و بعد گفت من آمدهام برای بچه ها برنامه اجرا کنم. آن روزها کاملا اوضاع انقلابی بود. منشی داشتم، ولی قاعده بر این بود که منشی مانع ورود کسی نشود.
من که دل خوشی از آخوندهای جوان و بیتجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند؛ گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاجآقا این کارها به شما نیامده. تلویزیون و تولید در آن دستگاه، حرفهای تخصصی است. همین که دوربین را از استودیو خارج کردهاید و جلو منبر گذاشتهاید کافی است. لطفا بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید.
اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت من حاضرم با بهترین هنرپیشهها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فیالبداهه برنامه اجرا کنم.
پیشنهاد تفریحی خوبی بود . تا چشم باز کنم دیدم همکاران قرتیتور تکس گروه کودک توی اتاق جمع شدهاند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد بخندند.
یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را کرد. آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای بهترشدن برنامهاش پیشنهادی میدادند... راستگو هم کم نمیآورد و درباره پیشنهادها اظهارنظر میکرد.
راستگو دلش می خواست با عبا و عمامه برنامهش را اجرا کند، آنهم هفتگی و مرتب و با حضور بچهها و پخش مستقیم. من میگفتم که فقط یک بار اجرا کن آنهم تولیدی، نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویرایش داشته باشد و حتما با لباس عادی. اختلاف نظر ما باعث شد که برنامهای تولید نشود.
دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه، نه پخش مستقیم آن تن در داد. من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامهاش را پخش کردیم و گرفت «چند برنامه دیگر!» هم ادامه بدهیم... چند جلسه با پیراهن شلوار اجرا کرد... یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و ...
باهم دوست شدیم . خیلی هم دعوا میکردیم چون اختلاف سلیقه داشتیم. همدیگر را دوست داشتیم. مرا دعوت میکرد برای طلبههای نوآموز کلاسهایش ادبیات کودکان یا قصه گویی درس بدهم. به خانه هم میرفتیم. در روزگاری که بازیهای کامپیوتری جرم بود، با هم تا صبح آتاری و... بازی میکردیم.
جز این روزگار اخیر که پس از درگذشت ناگهانی همسرش دل و دماغی نداشت، با هم زیاد درد دل میکردیم و به خاطر اختلاف سلیقههای سیاسی و مذهبی، به پر و پای هم میپیچیدیم.
حیف شد که رفت. حالا حالاها جای کار داشت. این سالهای اخیر خیلی اذیتش کردند. خدا لعنتشان کند، آسیب زیادی از دست هم لباسهایش خورد. کارش به آن جا رسید که محتاج کار شده بود. بیمعرفتها حتی بعضی از شاگردانش چوب لا چرخش میگذاشتند.
او که کار خدا پسندانهاش را کرد و رفت؛ اما اینها را برای آنهایی می گویم که از امروز در اندوه از دست رفتنش اشک تمساح میریزند و دیروز در پی این بودند نام و نانش را آجر کنند.
خوب است کرونا هست و مراسمی برای جولان اینگونهها اتفاق نمیافتد. بگذریم و با یک خاطره تمامش کنم.
بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود. شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود. گفت میایی مرا از فرودگاه به خانهات ببری؟
سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ... بگذار آقایان علما و شخصیتها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها. شوخیهایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است. پول ندارم. زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد.
سوار پیکان جوانانم شدم و رفتم فرودگاه. آوردمش خانه. شام هم نخورده بود. نیمرویی رو به راه کردیم و تا اذان صبح تعریف کردیم. صبح پرواز داشت به مشهد. در آنجا هم برنامه داشت.
ماجرا از این قرار بود که از قم آمده بود مهرآباد تهران از آنجا پرواز به شهری و سه روز اجرای برنامه و حاج آقا لطف کردید و خوش آمدید و پرواز به شهر دیگر و شهر بعدی.
در هیچ یک از شهرها به او پول نداده بودند. یک جا یک کیلو چای داده بودند. یک جا یک تخته پتو و... آن روزها پول دادن به معلم مدرس و سخنران جماعت زشت بود و این جور نبود که پیش از منبر پاکت داده شده باشد!
خلاصه چای و پتو را که هر دو بسیار به درد بخور بودند و در زمان جنگ نایاب، به ما داد و رفت. بردمش فرودگاه تا به مشهد برود و کلاسهایش را اداره کند و حاج آقا خداحافظی بشنود و برگردد... بله. حاج آقا خداحافظ.
آنچه را هم که گرفته بودی نبردی. حاج آقا خدا حافظ. خوش به حالت که اندوختههای نگرفته بسیاری را بردی.
ارسال دیدگاه