گفتوگو با پسری که اعدام برایش بهترین تسکین بود
سهیل ٤ بار مُرد و زنده شد
تهران (پانا) - سهیل با یادآوری آن شب لحظهای سکوت میکند. با صدایی آرام میگوید که هنوز هم یادآوریاش او را عذاب میدهد. آن شبی که برای اولینبار، در آن اتاق تاریک ماند. پدر و مادرش را برای آخرین بار دید و درنهایت صدای وحشتناک باز شدن قفل در، مرگ را برایش به تصویر کشید. وقتی در باز شد، کلی مرد را دید با چهرههایی ترسناک. با پاهایی زنجیر شده و قدمهایی لرزان رفت و در آن گرگ و میش محوطه زندان، طناب دار را دید.
بهگزارش شهروند، چهار بار تا پای اعدام رفت. چهار بار مرگ را تجربه کرد. در آن سلول انفرادی چهار شب تا صبح به مردن فکر کرد. ثانیههای وحشتناک قطعشدن نفسهایش، در میان آن طناب زخیم را تجسم کرد. در سکوت سلول انفرادی هزار بار مُرد و زنده شد. دلش برای پدر و مادرش که بیرون در ضجههایی از روی ناامیدی میزدند، سوخت.
دیگر حتی دلش نمیخواست زنده بماند، دلش نمیخواست او را ببخشند. مرگ برایش بهترین تسکین بود. سهیل این لحظهها را تجربه کرد و درست در سیاهترین لحظههای زندگیاش، تولدی دوباره یافت. او را که مرتکب قتل شده بود، بخشیدند و سهیل از آن روزگار سخت پشت میلههای زندان رها شد. به زندگی، به جامعه و به آغوش خانوادهاش برگشت و حالا ١١سال از آن روزهای تاریک میگذرد. ماهها و سالهایی که سختیهایش، سهیل را از دوران بچگی به بزرگسالی پرت کرد.
سایه سنگین روزهای حبس، کابوسهای مرگ در زندگیاش ماند. با این حال سهیل بعد از آزادی زندگی کرد. به معجزه اعتقاد پیدا کرد. ١١سال با تمام توانش جنگید تا فقط زیباییهای زندگی را ببیند و پاک کند آن روزهای غمانگیز کشتن و کشتهشدن را؛ اما هنوز هم با یادآوری آن لحظهها و برگشتن به عقب صدایش میلرزد و قلبش به شماره میافتد. میگوید زندگی قشنگ است، کلی دلیل برای خندیدن دارد، اما هنوز هم میداند بزرگترین اشتباه زندگیاش در دوران نوجوانی، چطور زندگی خودش و خانوادهاش را نابود کرده است. پدر و مادری که برای نجاتش از مرگ هرچه داشتند، فروختند. حالا ١١سال است که سهیل در پی جبران آن همه عذاب و زجر است، اما هنوز هم معتقد است که حتی ذرهای از آن را هم نتوانسته جبران کند.
شانزده سالش بود که در جنوب تهران، در یک درگیری زندگیاش زیرورو شد. نفسهای پسری همسن خودش را قطع کرد. با چاقو او را کشت و بعد از دستگیری حتی فکرش را هم نمیکرد که چه مجازاتی در انتظارش است. ١٤سال پیش؛ آبان سال ٨٥ در آن غروب پاییزی سهیل وحشتناکترین خطای زندگیاش را مرتکبشد. در یک دعوای بچگانه پسری را کشت، به کانون اصلاح و تربیت رفت و بعد از دو سال هم زندگی سخت و عذابآورش در زندان شروع شد.
زندگی که به گفته خودش با مُردن فرقی نداشت. همان روزی که او را از کانون به زندان منتقل کردند، درست بعد از باز شدن در زندان، دیدن سلولها و زندانیها، تمام بدن او را به لرزه درآورد: «هیچ وقت فراموش نمیکنم، وقتی در باز شد، کلی مرد را دیدم با چهرههایی ترسناک. ناگهان بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ در کانون همه هم سنوسال بودیم. مثل هم بودیم. درست است که خلقوخویها فرق میکرد، بعضیها خلافکار، بعضیها شرور و بعضیها هم مظلوم بودند. اما در هر صورت همه تقریبا مثل هم بودیم. ولی در زندان اینطور نبود. همه نوع آدمی آنجا وجود داشت. من به همراه چند نفر دیگر از کانون به زندان رفتیم. یادم میآید که تا سه شب خوابمان نمیبرد. تا صبح میترسیدیم و نمیدانستیم باید با بقیه چطور رفتار کنیم. اما کمکم عادت کردیم، یعنی مجبور بودیم عادتکنیم. روزها و شبهای زندان خیلی سخت بود، خصوصا اینکه تازه در آنجا فهمیدم مجازاتم اعدام است. یعنی تازه در زندان بود که مفهوم اعدام و ابهت این مجازات سنگین را حسکردم. تا زمانیکه در کانون بودم، اصلا تصورش را نمیکردم که اعداممیشوم. هر لحظه منتظر بودم آزاد شوم. تصور میکردم دارم تنبیه میشوم و
بهزودی پیش پدر و مادرم برمیگردم. اما در زندان وقتی اعدامیهای دیگر را دیدم، تازه فهمیدم قرار است چه بلایی سرم بیاید. از همان روز اول از کردهام پشیمان بودم، ولی در زندان بیشتر پشیمان شدم. روز و شب دعا میکردم که خدا مرا ببخشد. وقتی میدیدم که اعدامیهای دیگر را به سلول انفرادی میبردند و دیگر برنمیگشتند، بیشتر میترسیدم. گاهی وقتها بعضیها برمیگشتند، ولی آنها هم خوشحال نبودند، چون ممکنبود دوباره آنها را برای اعدام ببرند. حتی یکی از دوستانم که درست مثل من بود، به خاطر عذاب وجدان در زندان خودکشیکرد. این وحشتناکترین خاطره من از زندان است، برای همین ترسم بیشتر میشد. تا اینکه مرا برای اولین بار پای جوخه دار بردند.»
سهیل با یادآوری آن شب لحظهای سکوت میکند. با صدایی آرام میگوید که هنوز هم یادآوریاش او را عذاب میدهد. آن شبی که برای اولین بار، در آن اتاق تاریک ماند. پدر و مادرش را برای آخرین بار دید و درنهایت صدای وحشتناک باز شدن قفل در، مرگ را برایش به تصویر کشید. با پاهایی زنجیر شده و قدمهایی لرزان رفت و در آن گرگ و میش محوطه زندان، طناب دار را دید: «وقتی طناب دار دیدم نمیدانستم باید چه کار کنم. ترسیدم. پاهایم توان رفتن نداشت. من را بردند و طناب را دور گردنم انداختند، دلم میخواست زودتر تمام شود و اعدام شوم. ولی مگر تمام میشد آن لحظههای ترسناک. تا اینکه بعد از دقایقی وقتی چشمانم را بسته بودم تا همه چیز تمام شود، مرا پایین آوردند. گفتند اولیایدم نیامده است. راستش را بخواهید ناراحت شدم. دلم میخواست بمیرم و همه چیز تمام شود، ولی وقتی مرا به زندان برگرداندند، درست بعدازظهر همان روز، جرقهای در ذهنم ایجاد شد. تصمیم گرفتم امیدوار باشم. تصمیم گرفتم به مرگ فکر نکنم. حس میکردم زندگی خیلی قشنگ است و باید بجنگم. وقتی اشکهای پدر و مادرم را دیدم، دلم میخواست به خاطر آنها هم که شده زنده بمانم. اما مگر به همین راحتی بود. من سه بار دیگر همان لحظات را تجربه کردم. واقعا خسته شده بودم. آرزویم مرگ بود، ولی دلم برای پدر و مادرم هم میسوخت. بار دوم هم اولیایدم نیامدند. بار سوم و چهارم هم به من مهلت دادند. باور کنید اصلا خوشحال نمیشدم، چون تجربه این لحظات خیلی سختتر از مردن است. تا اینکه درنهایت پدر و مادرم با فروختن دو خانه سه طبقه پول رضایت را جور کردند و در نهایت من بعد از حدودا چهار سال جدال با مرگ و زندگی توانستم آزاد شوم. قاضی به من پنجسال زندان داد. چهارسال را گذرانده بودم، بقیه را هم به صورت تعلیق درآورد و به خانهام برگشتم. حالا ١١سال از آن روزها میگذرد، ولی هنوز هم تصور میکنم نتوانستهام محبت پدر و مادرم را جبران کنم. من حالا سی ساله هستم، ولی خودم را بزرگتر حس میکنم. من با آن همه سختیها بزرگ شدم، عاقل شدم، یاد گرفتهام بجنگم و به دست بیاورم. به معجزه خدا ایمان دارم. در این سالها با برادرم کار آزاد انجام میدهیم. بهخاطر سابقهام نمیتوانستم در شرکت یا ادارهای مشغول به کار شوم، از طرفی باید زودتر خودم را جمعوجور میکردم تا بتوانم مشکلات مالی خانواده را که بهخاطر من درست شده بود، حل کنم، برای همین سعی کردم به آن روزها فکر نکنم. از آن محله رفتیم و با تمام دوستان و آشنایانی که قبلا داشتیم، قطع ارتباط کردیم. سعی کردم زندگی جدیدی برای خودم بسازم. البته این بستگی به خلقوخوی هر فرد دارد. در آن محیط زندان ممکن است خیلیها باشند که وقتی آزاد میشوند باز هم خلاف کنند، ولی به نظر من شخصیت فرد و از همه مهمتر حمایت جامعه و خانواده بسیار مهم است. در این مدت پدر و مادرم و خانوادهام حتی یک بار هم به گذشته و اشتباه من اشاره نکردند و کنایه نزدند و همین امر باعث شد زودتر بتوانم آن روزها را فراموش کنم وگرنه کابوس آن شبها و روزهای وحشتناک تا ابد با من میماند. درست است که در فامیل و بستگان گاهی اوقات حرفهای کنایهدار میشنوم، ولی برایم مهم نیست. مهم خانوادهام هستند که باید برایشان تلاشکنم. تمام دارایی من پدر و مادرم هستند. البته در آن روزها من خیلی خودم را جای خانواده مقتول میگذاشتم و در نهایت به آنها حق میدادم. آنها هم حق داشتند، ولی ای کاش همان بار اول یا مرا میبخشیدند یا اعدام میکردند تا این همه عذاب نکشم.»
سهیل حالا خیلی وقت است که زندگی میکند، نفس میکشد و هربار که ماجرایی او را به گذشته میبرد، سعی میکند از همان مسیر به آینده برگردد، به اینکه چطور آن اشتباه بچگی را جبرانکند و زندگی سالمی داشته باشد.
ارسال دیدگاه