«خواهر طاهره»؛ قصه رنجهای زنی که فرمانده سپاه شد
تهران (پانا) - شانزده روز بدترین شکنجهها را تحمل کردم و طاقت آوردم، اما صدای جیغ و نالههای جگرسوز دخترم رضوانه قطع نمیشد؛ خودم را به در بسته میکوبیدم که صدای زیبایی آرامم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة».
زن بود، اما به تمام معنا مرد بود؛ مانتو بلند به تن میکرد؛ گره روسریاش را محکم میکرد و اسلحه را روی دوشش میانداخت.در لبنان و سوریه آموزشهای چریکی را دیده بود؛ روحیه مقاومی داشت و شکنجه در زندان ساواک آبدیدهاش کرده بود. هیچ چیز او را از پا درنمیآورد حتی رنج دوری از همسر و فرزندان.
هشت فرزندش را سالها ندیده بود که مبارزه با طاغوت، خانه به دوشش کرده بود؛ لبنان، سوریه و سپس پاریس. در آنجا با سید روحالله آشنا شد؛ امین بیت امام(ره) و محافظ ایشان بود. انقلاب که پیروز شد به وطن برگشت؛ حالا همه «خواهر طاهره» را میشناختند؛ زنی از تبار الوند که از نردیکترین یاران خمینی کبیر بود.
«خواهر طاهره» خاطرات اوست که به کوشش رضا رئیسی و در مؤسسه چاپ و نشر عروج وابسته به مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) تدوین شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «... شکنجهها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد؛ طاقتفرسا و جانکاه بود.
حدود ۱۶ روز بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد.
از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمیآورند زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریاش شده بود.
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب نماد زن مومن و مسلمان و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند.
ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب میکردم.
رفته رفته زخمها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثههای من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت ۴ صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مأمور او را کشان کشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده، رضوانه! جگر پاره من است.
ساعت ۷ صبح آمدند و پیکر بیجانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد؛ چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد، به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: «مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد؛ صوت قرآن چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت و خطابم قرار میداد و مرا به صبر و نماز فرامی خواند.
بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیتالله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم میداد».
بانو دباغ پس از سالها مجاهدت در مسیر انقلاب و رنج ناشی از شکنجه پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵ چشم از جهان فروبست و پیکرش در جوار پیر و مرادش "خمینی کبیر" به خاک سپرده شد.
ارسال دیدگاه