یک روز شگفتانگیز در کنار غسالهای جهادی که مردههای کرونایی را میشستند
بویکافور، عطر بهارنارنج
روایت بیتکلف ابوالحسن، محمد علی صالح، ایفاء و علی از تجربه غسل دادن جنازه مردان و زنان کرونای
تهران (پانا) - به مادر و پدرم دروغ گفتم. به برادرم هم. شب قبل از سفر بعد از سی و پنج روز که ندیده بودمشان - آن سی و پنج روز پیش هم توی حیاط خانه از فاصله چند متری همدیگر را در آغوش گرفتیم - میهمان خانهشان شدم.
بهگزارش اعتماد، ساعت ۱۰ شب کارم را در روزنامه جمع و جور کردم و وقتی به خانه رسیدم صاف رفتم توی حمام و خودم را پلشتزدایی کردم و از روی بند رخت لباس چروکی پوشیدم و راه افتادم. موقع شام گفتم: «فردا میروم شمال ماموریت.» مادرم شستش خبردار شد. قسمم داد: «نری بیمارستان برای عکاسی...» گفتم: «نمیروم.»
اپیزود اول
با رفیقم که عکاس خبرگزاری «شینهوا»ی چین است قرارمان را فیکس کردیم. تونل اول بزرگراه پردیس را که رد کردیم، به چشم خود دیدم که درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در برگرفته و کنار جاده اطفال شاخ به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سرنهادهاند. این تصویر را به فال نیک گرفتم و به چاک جاده زدیم. مسیر خلوتتر از آن بود که تصورش را میکردم. مه غلیظی تا پایین جاده آمده بود، طوری که وقتی دستت را دراز میکردی میتوانستی حجم مِه را لمس کنی. سوادکوه را که رد کردیم، احمد گفت: چرا اینقدر بوی یاس توی هواست. گفتم: یاس نیست، بهار نارنج است.
اپیزود دوم
کنار مسجد محمد رسولالله (ص) با صالح قرار میگذاریم. از ماشین پیاده میشویم. سلامی و علیکی و خودم را معرفی میکنم و احمد را هم. میگویم از روزنامه اعتماد آمدهام و احمد هم از شینهوا. ابوالحسن به محمد علی با خنده گفت: «آقا از اعتماد آمده». بعد هم گفت: یعنی باید به شما اعتماد کنیم؟ محمد علی رو به احمد به شوخی گفت: خودتان ویروس را آوردید، حالا هم آمدی عکساش را بگیری؟ زدیم زیر خنده اما حقیقتا از اینکه میدانست شینهوا خبرگزاری چین است تعجب کردم. گفتم خودتان را معرفی نمیکنید؟ صالح گفت: «من مردهشور اول یا غسال سوم ستادم». ابوالحسن گفت: «من هم سر مرده شور اعظمم.» محمد علی را هم از توی اخبار میشناختم. خندیدیم و راه افتادیم سمت غسالخانه.
اپیزود سوم
بالای غسالخانه یک چادر هلال احمر و دو کانکس بود. ماشینها را کنارشان پارک کردیم. سرمردهشوراعظم و محمدعلی و مرده شور سوم ستاد یکی یکی رفتند داخل کانکس و عبا و عمامه و لباس را از تن در آوردند و لباس مخصوص پوشیدند و ماسک روی صورتشان گذاشتند. ما هم رختمان را کندیم و لباسی پوشیدیم که حجم عظیم پلاستیکی سیاه رنگی بود که اسم دقیقش را نمیدانستم اما میشد گفت با آن اگر تا کمر هم توی آب میرفتیم، خیس نمیشدیم ولی اینکه ویروس میتواند به آن نفوذ کند یا نه، چیزی نمیدانستم. آمبولانس رسید. متوفای کرونایی را با سلام و صلوات از ماشین پیاده کردند. یک نفر روی کیسه جسد و آمبولانس را ضد عفونی کرد. دو سه نفری - لا اله الاالله گویان - جسد را بردند به غسالخانه. ماموران بهداشت خانواده متوفی را به فاصله زیادی از غسالخانه نگه داشته بودند. صدای ضجههای دختر متوفی را میشنیدم و میدیدم که پاهایش سست شده و چند نفری زیر شانهاش را گرفتهاند. داخل غسالخانه یا علی گفتند و جسد را گذاشتند روی سنگ. بوی صدر و کافور از ماسک رد شد و طعم خوش بهار نارنج را شست و برد. مراسم تغسیل شروع شد. قبلا غسالخانه رفته بودم و مراسم غسل میت را دیده بودم. همهچیز خیلی سریع اتفاق میافتاد اما اینجا قضیه فرق داشت. شاید از روی کمتجربگی، شاید از روی وسواس، همهچیز در کمال آرامش انجام میشد. گویی هر کدام از مردهشویها بستگی با متوفی داشته باشند، چنان تن رنجور متوفی را در نهایت نظم و آرامش میشستند که پیش خودت به مرده حسادت میکردی. کف مالی و غسل که تمام شد، محمد علی روضه خواند. نمیدانم بهخاطر فضای شبیه به حمام غسالخانه بود که صدا در فضا پیچید یا میکروفونی در ماسکها کار گذاشته بودند؛ هرچه بود صدایی دلنشین میشنیدیم که از سنگینی فضا کم میکرد. کمی بعد، روی سنگ دیگری، ابوالحسن کفن را مرتب کرد و حولهای رویش انداخت و با پنبه بالشی نرم ساخت. با همان نوای محمد علی، جنازه را در کفن گذاشتند و صالح روی پیشانی و کف دستها و نوک انگشتان پا و زانوها کافور گذاشت و «تربتی» هم روی سینه جنازه گذاشت. دستش از چند جا پارگی داشت. صالح یک تکه پارچه را شبیه به باند برید و مثل خیاطی چیره دست، آستینی درست کرد و زخم را در آن پیچید. کار زخم که تمام شد کفن را بستند و صلوات... اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
شاید باورش سخت باشد اما وقتی به تهران برگشتم دلم در ساری و قائمشهر بود. تا قبل از سفر گمان نمیکردم اینطور پاگیر شوم. خودم را بابت شغلم مسوول میدانستم. باور داشتم باید این جهاد را به مردم نشان دهم اما هرگز گمان نمیکردم دلم را در مردهشویخانهای در شمال ایران جا بگذارم. صبح اول وقت آمدم روزنامه و با گروه طلاب جهادی تماس گرفتم. ادامه این گزارش، برشی از خاطرات چند نفر از کسانی است که از نزدیک دیدمشان.
روایت صالح
مرده شور اول ستاد
اسفندماه بود و توی هیات درگیر درست کردن پک بهداشتی بودیم. هر روز آمار کشتهها زیاد میشد. توی فضای مجازی خبرهایی میآمد که مردههای کرونایی را به شکل غیر شرعی دفن میکنند. با رفقا جمع شدیم و تصمیم گرفتیم حداقل خودمان کار دفن و نماز را به صورت شرعی انجام دهیم. شروع کردیم به پخش تراکت در فضای مجازی. رفقا تراکتها و استوریها را که دیدند، کمکم زنگخور تلفنها زیاد شد. ما میرفتیم از روی کاور کفن میکردیم و نماز میخواندیم و دفن میکردیم. چند روزی به همین منوال گذشت. رفیقی داشتیم که سرهنگ بود. سرهنگ را بدون غسل و کفن دفن کردیم. ضربه روحی شدیدی خوردیم. پیش خودمان گفتم این چه بلایی است که سرمان آمد؟ باید تصمیمی بگیریم. با امام جمعه و فرمانده سپاه استان جلسه گذاشتیم و قرار شد غسالخانهای در اختیارمان بگذارند و ما تحت حمایت وزارت بهداشت و با رعایت کامل پروتکلها غسل را انجام دهیم. هشتم یا نهم فروردین بود که اولین میت کرونایی را غسل دادیم. میت را که گذاشتیم روی سنگ گفتیم خوشا به حالت پیرمرد. غسل را که تمام کردیم دلمان هم آرام گرفت.
روایت محمد علی
روزهای اول کسی نمیدانست چه خبر است. همه یا به فکر ضد عفونی کردن بودیم یا اینکه در خانه بمانیم یا نهایتا اقلام بهداشتی توزیع کنیم، تا اینکه اواسط اسفند موج کشتار کرونا به مازندران رسید و دختر عمه خانم من که پرستار بود، شهید خدمت شد. من برای دفن ایشان رفتم و متوجه شدم چقدر سخت و غیرعادی است شرایط دفن مبتلایان به کرونا. گمان میکردم این وضعیت اجتنابناپذیر است و باید قبولش کنیم. تا اینکه فتوای آقا آمد: «به صرف مبتلا شدن به کرونا مسائل شرعی ساقط نمیشود.» اینطور شد که از بیست و دوم با تیمم بدل از غسل شروع کردیم و بعد هم با هماهنگیها و تجهیز غسالخانهها غسل را شروع کردیم. البته در ابتدا مقاومتهایی - چه از سوی آرامستانها چه از سوی مقامات وزارت بهداشت - شکل گرفت. مسوولان آرامستانها میگفتند غسالهای ما به کرونا مبتلا شدند و این کار در توان مجموعه ما نیست. وقتی ما گفتیم خودمان کار را انجام میدهیم، دیگر مشکلات حل شد. وزارت بهداشت هم وقتی دید ما پروتکلها را بیش از اندازه رعایت میکنیم از ما حمایت کرد و خوشبختانه تا به حال گزارشی نداشتیم که بچههای غسال، به کرونا مبتلا شده باشند.
خاطره عجیبی که از ذهنم پاک نمیشود مربوط میشود به بیمار کرونایی که هم کرونا مثبت بود هم سل داشت. ما خیلی اتفاقی رفته بودیم به شهر تنکابن و رامسر برای بازدید قرارگاه جهادی و خودجوش مردمی که متوجه این متوفی شدیم و چون اوایل کار بود، بچههای خود ما خوف داشتند که این میت را غسل بدهند. خلاصه بعد از تماس با مقامات بهداشت، من و ابوالحسن و یکی دو نفر دیگر غسل را انجام دادیم. دقیقا شب نیمهشعبان بود. وقتی غسل تمام شد و آمدیم برای دفن، متوجه شدیم که میت هیچکسی را ندارد. کارتن خواب بود. کنار خیابان بود و فامیل و کس و کاری نداشت. ما برای همه مردهها یک نفر داخل قبل میشدیم ولی این میت را دو نفری داخل قبر گذاشتیم و خاک را که ریختیم و تمام شد، الله اکبر اذان مغرب شب نیمه شعبان بلند شد. بعدا متوجه شدیم این میت - هم خودش، هم خانوادهاش - از خیرین تنکابن بودهاند و دست روزگار به این روزش انداخته اما صاحب همه ما حواسش بوده که ...
اتفاق عجیب دیگر این بود که از یک زمانی شهرداری گفت ما خودمان کار غسل را انجام میدهیم و دیگر لازم نیست طلبهها بیایند. ما هم یکی دو روز بعد کار را تحویل دادیم ولی گفتیم از آنجایی که مردم هنوز ترس دارند کارهای دفن را همچنان انجام میدهیم. جوان سی و دو سالهای را داشتیم دفن میکردیم که متوجه شدیم غسل و کفن نشده و به همان شرایط روزهای اول حتی لباس بیمارستان هم هنوز تنش بود. خانواده جوان در فاصلهای از قبر ایستاده بودند و کاری از دستمان بر نمیآمد. با تیممی دفناش کردیم و آمدیم بیرون. چون جوان بود بهرغم توصیههای بهداشتی تعداد زیادی آمده بودند.کاری نمیشد کرد. بعد شرایط خیلی عجیب شد. زنگ زدیم دفتر رهبری و استفتا کردیم. گفتند باید نبش قبر انجام شود و دوباره غسل شود. این اتفاق افتاد و بعد از چهار روز ما جنازه را از زیر خاک در آوردیم و نکته جالب اینجا بود که جنازه ظرف چهار روز با اینکه روش آهک پاشیده شده و شرایط نم خاک هیچ تغییری نکرده بود، حتی متعفن هم نشده بود.
روایت علی مرده شور حال
پدرم کشاورز بود. زمان قدیم که میرفتند سر زمین من را با خودشان نمیبردند. میگفتند: این بچه جثه نداره ضعیفه. من ممکن است شجاع باشم اما حقیقتا بدن قوی ندارم. با این حال دراین شصت روز باور بفرمایید که به اندازه چندین برابر عمرم بیل زدم. عمق قبرهایی که برای متوفیان کرونا کنده میشود، نزدیک سه متر است و گاهی به خاطر مسائل بهداشتی و ترس خانوادهها کسی برای خاک ریختن روی جنازه نمیآید. ما یکی دونفری با همین تن ضعیف گاهی به اندازه یک کامیون خاک را داخل قبر میریزیم و اصلا نه دستمان تاول میزند و نه احساس خستگی میکنیم. فقط خدا خدا میکنیم امام زمان از ما راضی باشد. انشاءالله مردم هم از ما راضی باشند. یک روز به ما میگفتند حجتالاسلام والمسلمین و استاد و از این حرفها... امروز هم میگویند مرده شور. یک روز تکلیفمان بالای منبر بود، حالا هم ته قبر است.
روایت ابوالحسن سر مرده شور اعظم
ما غسال نبودیم. توی دوران طلبگیمان هم هیچوقت فکر نمیکردیم روزی غسال میت کرونایی شویم. ما معمولا اعمال غسل و اموات را بیان میکردیم. شستن میت در باور عوام کراهتی دارد و اساسا روی ذهن و ضمیر انسان تاثیر میگذارد. مخصوصا اگر میت کرونایی باشد که این اتفاق بیشتر میشود.
اما من نمیدانم چه اتفاقی افتاد که ما روز اول که هفت نفر را غسل دادیم یک قدرت ماورایی که به تعبیری همان ایمان و عنایت خداوندی بود ما را به سمتی برد که وقتی اموات کرونایی را میشستیم احساس میکردیم اینها با اینکه عزیزان دیگران بودند اما برای ما هم عزیز شدند. ما غسال نبودیم و کار ما غسالی نبود اما کارمان با عشق شروع شد و با عشق انشاءالله تمام میشود. اگر تا دیروز به مردم میگفتیم باید اینکارها را انجام بدهید امروز باید خودمان هم در میدان عمل تن به این کارها بدهیم تا مردم بدانند ما فقط مرد حرف نیستیم بلکه مرد عمل هم هستیم. همیشه این غصه را دارم کهای کاش ما از همان روز اول میدانستیم و پای کار میآمدیم تا هیچ کدام از اموات کرونایی بدون غسل و مسائل شرعی دفن نمیشدند. ما در کنار تمام این اموات روضه اباعبدالله خواندیم. اینها بهترین اتفاقات زندگی من است و احتمالا ده پانزده سال دیگر تازه متوجه این روزهایمان میشویم.
روایت ایفاء غسال جهادی خانم
من همیشه آرزو داشتم مدافع حرم شوم. چندباری پیگیری کردیم و گفتیم برای امور تبلیغی ما را به سوریه ببرید. گفتند اصلا امکان حضور خانمها نیست. وقتی که برای غسالی با من تماس گرفتند و خواستند کسی را معرفی کنم احساس کردم باید بگویم: خودم. وقتی میخواستم از همسرم اجازه بگیرم اشک میریختم و یاد بچههایی افتادم که زمان جنگ میخواستند از پدر و مادرشان اجازه بگیرند. همسرم گفت میدانم که این کار برای شما واجب کفایی است، اگر تجهیزات هست مشکلی نیست. ما به دعای مردم محتاجیم تا از خداوند بخواهند توان ما را زیاد کند. ماهر روز دعا میکنیم که خدایا این کرونا تمام شود. در طول این مدت اتفاقات و خاطرات غریبی برای ما افتاده است که باید مثل خاطرات روزهای جنگ نوشته شود تا بماند به یادگار. ما وقتی که در حال شست و شوی اموات هستیم ناخودآگاه روضه اهل بیت میخوانیم و جان دوباره میگیریم. زمان طلبگی یکی از طلبههای ما به رحمت خدا رفت و فامیلی نداشت. من داوطلب شدم که ایشان را غسل دهم.
ماه رمضان سال گذشته هم فرشتهای در بین اقوام فوت کرد و من احساس کردم باید من این کار را انجام دهم. این اتفاق که افتاد چهره آن دو نفر جلوی چشمم آمد و متوجه شدم حتما آنها پیشزمینه این اتفاق بودهاند تا این توفیق نصیبم شود. من پدر و مادر پیری دارم و ناخودآگاه موقع غسل دادن اموات یاد پدر و مادرم میافتادم و پیش خودم میگفتم اگر من مبتلا شوم و به آنها انتقال دهم چه باید بکنم. روز اول هوا خیلی گرم بود و ما پنج نفر را در یک روز غسل دادیم. روضه میخواندم و به هر کدام که غسلشان تمام میشد میگفتم سلام ما را به حضرت زهرا برسان. خسته و با حال روحی بدی به خانه آمدم. داشتم با حضرت زهرا راز و نیاز میکردم و میگفتم که من پدر و مادرم را چه کنم که خوابم رفت. بین خواب و بیداری دیدم که دقیقا دم در غسالخانه خانمی با چادر مشکی نشسته و پشتش به من است و یکی از همان پنج اموات با لباسی آراسته روی ایوانی نشسته و... این خواب چنان آرامشی به من داد که دلم قرص شد.
ارسال دیدگاه