حسین پیروان*

چهار شهید در قاب یک سنگر

شیراز (پانا) - تجهیزات‌مان را گرفته و آماده حرکت بودیم. مقصدمان نامعلوم بود. از پُل دختر که رد شدیم و به سمت شمال غرب رفتیم، دیگر همه می‌توانستیم حدس بزنیم که مقصدمان کردستان است، اما کجا، هیچکس نمی‌دانست.

کد مطلب: ۱۰۳۷۵۹۸
لینک کوتاه کپی شد
چهار شهید در قاب یک سنگر

چهار قاب خاطره از شهدای کازرون در عملیات کربلای ۱۰ گردان فجر لشکر ۳۳ المهدی فارس و به نقل از بازماندگان کربلای‌های قبل (۴و۵و۸) که منتظرند تا تقدیر چه برایشان رقم بزند.

قاب اول را "مرتضی شافع" گرفت

همه بچه‌های گردان او را می‌شناختند، پرجنب و جوش و پرهیجان، همیشه در حرکت بود و ورزشکار، لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، گاهی به خود می گفتم آدم با این همه تحرک، کی استراحت می کند؟ تنیس روی میز، فوتبال، والیبال را در حد یک حرفه‌ای بلد بود و در دیگر ورزش‌ها هم آمادگی جسمانی بالایی داشت. خوش‌رو و خوش‌برخورد بود و با اخلاقش همه‌ بچه‌ها را مجذوب خودش کرده بود.

بارها در صحنه‌های مختلف جنگ مجروح شده بود و بعد از مداوا، بی آنکه به خانه برود یک‌راست به جبهه بازگشته بود. همیشه شور و هیجان خاصی برای شرکت در عملیات داشت، اما این‌بار، از لحظه حرکتمان به کردستان، کنار من آرام روی صندلی اتوبوس نشسته بود. با اینکه از هر دری باهم حرف زدیم، ولی او به نارضایتی که می‌شناختم نبود. در عوالم خودش غرق شده بود. بیشتر گوش بود تا زبان و اگر حرفی می‌زد و یا چیزی می‌گفت خیلی زود ساکت می‌شد. می دانست عادت دارم که بعضی وقایع را یادداشت کنم. دفترچه یادداشتم را گرفت تا برایم چیزی بنویسد، در دفترم چیزهایی نوشت، نوشته‌هایش را که خواندم حسی آشنا و غریب، حسی توام با فراق و وداع درونم جان گرفت، حسی که می‌گفت لحظه پرواز او نزدیک است و دیگر تمام راه سکوت بود و سکوت، آن روز که مرتضی در دفترم نوشت ۳۰ فروردین ۶۶ بود و روزی که شهادتش امضا شد ۴ اردیبهشت ۶۶ بود.

قاب دوم این خاطره را "حجت دلپذیر" پُر کرده است

آشنایی من با او به سال ۱۳۶۲ برمی گرد، در گردان فجر لشکر ۳۳ المهدی بودم که در کلاس درس قرآن و اخلاق که با بچه‌ها داشتم با او آشنا شدم. دانشجوی دانشگاه علم وصنعت بود. او هم درس و مشق و دانشگاه را وانهاده بود تا در دانشگاه عشق و جنگ، تحصیل کند، حکایات و لطیفه‌ها و داستان‌های زیادی در حافظه داشت و هربار که وقایعی رخ می‌داد از فرصت پیش‌آمده، کمال استفاده را می‌کرد و هر بار یکی از آن‌ها را تعریف می‌کرد و ما پندهای لازم را می‌گرفتیم، جثه‌ کوچک، اما روح و دلی بزرگ داشت، چیزی عجیب و شگرف شاعرانه در او بود و آن تشخُص بخشی به اشیاء بود گاهی با تجهیزاتش حرف می‌زد و درد دل می‌کرد. برای همین هم هرگاه اعلام آمادگی می‌کردند، او از همه زودتر و با تجهیزات کامل به خط می‌شد. از سال ۶۲ تا زمان شهادتش هیچگاه گردان خالی از او نبود.

قاب سوم این خاطره "غلامرضا خاکی" است

ویژگی بارز او چالاکی و چابکی‌اش بود، قد کوتاهی داشت بالطبع وزنی سبک، با تجهیزات نظامی هم شاید وزنی آنچنانی نداشت، اما چه در راهپیمایی و چه در پیاده‌روی، نمی‌توانستی پا‌به پایش راه بروی، شوخ طبعی‌اش، علاقه بچه‌ها را به او صد چندان کرده بود، آن‌قدر خوش‌اخلاق و خوش‌برخورد بود که امام جماعت مسجد سید ابراهیم کازرون با او نشر و حشر خاصی پیدا کرده بود و اکثر کارهای مسجد را انجام می‌داد. این روحیه در جبهه هم بر او حاکم بود و هر کاری که به او محول می‌شد اِبایی از انجامش نداشت.

شوخی‌های مداومش همه را در آن غوغای دوری و اندوه فراق به شادی دعوت می‌کرد، همیشه سبک‌بال و رها ترجیع بندوار، شعری بر زبانش جاری بود.

قاب چهارم خاطره "حمیدرضا فرشته حکمت" است

طلبه‌ای جوان، که درس و مشق مباحثه را رها کرده بود و به جمع رزمندگان پیوسته بود تا از دین و خاک به دفاع بپردازد، سن و سالی نداشت، اما در همان ایام کوتاه حوزه و جبهه خود را خوب ساخته بود، روحی بزرگ و حیا و تواضع‌اش از او انسانی دیگر ساخته بود، بدون لبخند نمی‌توانستی او را ببینی، در فرصت‌های مناسبی که پیش می‌آمد از آموزش مطالب دینی غفلت نمی‌کرد. هم‌کلام و هم در عمل، اخلاق را آموزش می‌داد، کم ‌گوی و گزیده‌گوی شده بود و در یک کلام یک روحانی جوان، ره صدساله را رفته بود و قاب خاطره چهارم من بود.

روز چهارم اردیبهشت فرا رسید و چهار پرنده بهشتی در یک سنگر باهم قفس تَن را شکستند و به دیدار معشوق شتافتند.

عملیات کربلای ۱۰‌، ماووت عراق ۳۰ فروردین ۱۳۶۶/ یادشان گرامی و روحشان شاد

*معلم بازنشسته

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار