امیرکبیر نخستین سیاستمدار اصلاحطلب ایران
به مناسبت سالگرد قتل میرزا تقی خان امیر کبیر صدر اعظم بزرگ تاریخ معاصر ایران
با گذشت ۱۶۸ سال از شهادت میرزاتقیخان امیرکبیر؛ نخستین تکنوکرات ایران و بنیانگذار نهضت اصلاحات سیاسی در این سرزمین، اصلاحطلبان ایرانی هنوز گامی به پیش برنداشتهاند. این سخن البته به معنای آن نیست که ۱۵۰ سال اصلاحطلبی (و بیشتر از آن) کارنامهای ندارد و مدرنیزاسیون ایران به خصوص در جنبههای مادی و فنی و اجرایی متوقف شده است بلکه بدین معناست که راهبرد و استراتژی اصلاحطلبی (سیاسی) همچنان درجا میزند و مسائل امروز اصلاحطلبی همچنان مسائل ۱۵۰ سال قبل است که در اوج به حضیض افتاد و امیرکبیر به عنوان بنیانگذار این راه هنوز پیکری است که بر دستان اصلاحطلبان در خون خفته است.
در سالهای اخیر مرسوم شده است که اصلاحطلبانِ چپگرا ریشهی اصلاحات را به عصر سیدمحمد خاتمی ببرند بلکه بریده از تاریخ، ابتر سازند. از نظر آنان اصلاحطلبی صبح دوم خردادماه ۱۳۷۶ آغاز شد. این راست است که فصل تازهی اصلاحات سیاسی از همان بامداد شروع شد اما این همهی داستان نیست. حتی آغاز اصلاحات از دولت سازندگی اکبر هاشمیرفسنجانی نیست و از آن فراتر حتی اصلاحطلبی را نباید به مهدی بازرگان محدود کرد. بازگشت به مشروطیت و نسل اول روشنفکران مشروطهخواه و ترقیخواه چون محمدعلی فروغی و احمد قوام و محمد مصدق از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ (که امید به اصلاحطلبی را از بین برد) هم همهی تبار اصلاحطلبی را نشان نمیدهد. نیای اصلاحطلبی ایران میرزاتقیخان امیرکبیر است. مردی که در نقطهی تلاقی نهاد کهن وزارت و نهضت نوین اصلاحات در ایران قرار گرفت. مردی که از یک سو یادآور بوروکراتها و دیوانیان کهن ایرانزمین از بزرگمهر حکیم و خاندان برامکه تا خواجه نظامالملک توسی بود و از سوی دیگر سرسلسلهی وزیران جدید ایرانزمین از فروغی و قوام و مصدق و بازرگان و هاشمی و خاتمی و... فضیلت امیرکبیر البته در این نکته بود که او مقدم بر همه به خصوص روشنفکران جدید متوجه انحطاط ایران شد و ارادهاش معطوف به مباحثات ذهنی روشنفکرانه نبود بلکه از مطالعات عینی سیاستمداران و دیپلماتهای نوین ایران برمیخاست.
علت این فضل تقدم روشن است چون تا حیات امیرکبیر اصولا روشنفکری به معنای جدیدش وجود نداشت و امیرکبیر نه فقط بنیانگذار دولت مدرن در ایران که بنیانگذار جامعه مدرن هم هست. جامعه همچون دولت، موسس میخواهد، جامعهای که از نهادهای مدنی و نه اجتماعات تودهای شکل میگیرد. امیرکبیر با تاسیس دو نهاد «دارالفنون» (به عنوان نخستین مرکز آموزش نوین در ایران) و روزنامه «وقایع اتفاقیه» (به عنوان نخستین رسانه به معنای جدید در ایران) بنیانگذار جامعه مدنی و روشنفکری ایران هم هست. دو نهادی که روشنفکران جدید را پرورش داد. پیش از امیر تنها میتوان میرزاصالح شیرازی را به سبب روزنامهنویسی و زباندانی و جهاندیدهگی روشنفکر خواند اما اصلاحطلبی و دقیقتر بگوییم تجددطلبی و توسعهخواهی و ترقیجویی در ایران بیتردید نه از روشنفکران که از حاکمان شروع شد. از آن پرسش ناکام عباس میرزا از فرستادهی فرنگی و از لحظهی شکست ایران در جنگ با روس این آگاهی پدیدار شد. با جوانمرگی عباس میرزا ایران موقعیت تاریخی «مستبد منور» را از دست داد. برخلاف آموزههای روشنفکری در هیچ کشوری «توسعه/ تجدد/ ترقی» به عنوان باطن اصلاحات شکل نگرفته است مگر آنکه اصلاحات «از حکومت» و «در حکومت» و با «اراده حکومت» شکل گرفته باشد. فردریک خردمند در پروس، ناپلئون بناپارت در فرانسه، پتر کبیر در روسیه، هانری هشتم در انگلیس، اتوفون بیسمارک در آلمان همه حکمرانانی مقتدر بلکه مستبد بودند که اصلاحات را با اقتدار و حتی استبداد از بالا به پایین انجام دادند. همه آنان لویاتانهای ملت خود بودند. ایران با مرگ عباس میرزا و به سلطنت رسیدن محمدشاه ناتوان و حاج میرزاآقاسی صوفی به حضیض عقبماندگی سقوط کرد. حتی قائممقام فراهانی به عنوان بقیهالسیف نهاد وزارت در ایران نتوانست این مرده را زنده کند چون نهاد وزارت که در ایران باستان و ایران میانه عقل منفصل نهاد سلطنت بود از صلابت و ابهت افتاده بود و قدرتی جز پیشکاری پادشاه نداشت و به جای مشاورت به مباشرت سقوط کرده بود. قائممقام نیز در مجموع بوروکراتی سنتی بود که میخواست با پند و اندرز نهاد کهن دیوان را از فساد دربار حفظ کند و در خیال تجدد و تجدید و ترقی و توسعه نبود. امیرکبیر اما در پایان سنت وزارت و در آستانهی نهاد وزارت جدید ایستاد. باز هم برخلاف القائات روشنفکرانه امیرکبیر شهید راه دموکراسی نشد؛ قربانی توسعه شد.
میرزاتقیخان درس را از مدرسه نگرفت، از پشت درب خانه دربار گرفت و آنگاه در ماموریتهای اداری و سیاسی با جهان جدید آشنا شد. برخلاف روسهراسی روشنفکران، او در پس شکست ایران از روس سعی کرد از دشمن ایران بیاموزد. تجربه روسیه و ترکیه در توسعهی آمرانه توجه امیرکبیر را جلب کرده بود و حتی در برخی منابع مورخان و محققانی چون فریدون آدمیت گفتهاند که امیرکبیر مدل توسعهی پروس/ آلمان را مطالعه کرده است. این واقعیتی است که هر کشوری برای توسعه یا به پتر کبیر نیاز دارد یا به بیسمارک، یا مقام اول مصلح یا مقام دوم مقتدر. امیرکبیر نیز در آن مغاک جامعهی ایران نهادی جز نهاد دولت برای توسعهی ایران را نمیشناخت. در جامعهای که از نظامیههای حکومتی خواجه نظام و حوزههای علمیه خواجه نصیر نشانی نمانده بود و اخباریگری در حوزهها و صوفیگری در حکومتها بیداد میکرد و هنوز مرجعیت اصولی شیعی یا روشنفکری عقلی جدید شکل نگرفته بود و ممالک محروسهی ایران نام مستعار نظام ملوکالطوائفی قاجاری بود، امیرکبیر نهادی جز نهاد دولت و حکومت برای اصلاحات نمیشناخت. بدینمعنا برخلاف باورهای مرسوم روزگار ما اصلاحطلبی از اصلاحطلبی حکومتی سربرآورد و جامعه مدنی با ارادهی حکومت شکل گرفت. امیرکبیر بدین معنا اولین اصلاحطلب حکومتی ایران بود و سعی کرد حکومتی را سامان دهد که اصلاحات برنامهی آن بود و اتفاقا مهمترین مانع اصلاحات نه این حکومت که جامعه سنتی و بدوی ایران آن زمان بود که مقابل اصلاحات مقاومت میکرد. مقاومت آن جامعه سنتی با اقتصاد معیشتی و درویشی به حدی بود که چون امیرکبیر قصد کرد اولین حرکت واکسیناسیون را با (اصطلاح آن روز) آبلهکوبی انجام دهد اتحاد عوام و ارتجاع در برابر تلقیح و تزریق شیطان به بدن انسان مقاومت میکرد و امیرکبیر به زور حکومتی ملت ایران را در برابر آبله واکسینه کرد. این مقاومت البته اختصاص به ایران ندارد. اگر از عهد پیامبر اسلام که به زور اعراب جاهل و بادیهنشینان را از دخترکشی منع کرد صرفنظر کنیم در جهان جدید هر جا که راه آهن کشیده شده است در ابتدا عامه مردم به لطایف الحیل راضی به توسعه اجتماعی شدهاند چراکه فکر میکردند سوت قطار شیر گاوهایشان را کم میکند!
راهبرد دینی امیرکبیر در نوع خود برای اصلاحطلبان سرمشق تاریخی است. امیرکبیر در احوال شخصیه مردی متدین بود چیزی که به تدریج در نهاد وزارت جدید (تا عهد پهلوی) رنگ باخت اما با خرافات مذهبی هم مخالف بود. دین در نگاه امیرکبیر نه جدا از دولت که رکن دولت بود. او برخلاف روشنفکران لائیک که چاره کار ایران را در حداقل جدایی دین از دولت یا حد میانه تجدیدنظرطلبی در دین یا در حداکثر امحای دین از دولت میدانند به هیچیک از این سه راهبرد معتقد نبود:
امیرکبیر دین را از دولت جدا نمیکرد چون استقلال محاکم شرعی از محاکم عرفی را حفظ کرد و یکی از مجتهدان را به قضاوت گماشت و میان محاکم کیفری (حکومتی) و حقوقی (شرعی) فاصله گذاشت چون مجازات را حق حکومت میدانست (محاکم کیفری) اما قضاوت را همچنان در اختیار نهاد روحانیت قرار میداد (محاکم حقوقی). این تفکیک کارکردی و نهادی میان دین و دولت در عین حال موجب همبستگی آنها میشد. امیرکبیر به همین علت با هرگونه تجدیدنظرطلبی در دین یا دینسازی و فرقهسازی مخالف بود. آن زمان روشنفکری دینی وجود نداشت اما روشنفکری بابی مرسوم بود و هنوز هم هستند روشنفکرانی که باب را اگرنه خدا یا پیامبر خدا که اصلاحگر دین خدا (مارتین لوتر اسلام) میپندارند. امیرکبیر عالم دینی نبود اما میدانست باب پیامبری دروغین است که دستکم نظم جامعه را بر هم میزند. باز هم برخلاف پندار روشنفکران معاصر ایران و براساس آموزههای فیلسوفان سیاسی بزرگ چون جان لاک، توماس هابز و نیکولو ماکیاوللی، دین یکی از ستونهای دولت (مدرن) است و همچنان که حکیمان ایران باستان میگفتند دین و دولت دو روی یک سکهاند. امیرکبیر از موضع دولت، باب را اعدام کرد تا فتنه باب (که پیروانش مدعی پادشاهی و حکومت دینی بابی هم بودند) در نطفه خفه شود و بدون شک اگر امیرکبیر باب را اعدام نمیکرد بهاییگری به عنوان تجدیدنظرطلبی در بابیگری ظهور نمیکرد که ناگزیر شده است دست کم در ظاهر مدعی نفی حکومت بهایی شود.
امیرکبیر البته در همان سه سال حکومتش یکتنه بیش از همه روشنفکران و اصلاحطلبان نسلهای بعد کار کرد و همچنان چون اسطورهای مدرن بر تارک نهضت اصلاحات ایران میدرخشد، چون حتی عامهی مردم، همان پرولتاریای زحمتکش و تهیدست ایران با همهی استضعفاف خویش (از جمله فقر آگاهی) از پاکدستی و پایمردی امیرکبیر مطمئن هستند و او را میستایند. اصلاحطلبی با دستهای آلوده چیزی جز فرصتطلبی نیست. عامه حتی میدانند که امیرکبیر اگر نوکری دربار را بر نوکری ایران مقدم میداشت امکان بقا داشت اما امیرکبیر با وجود خطاهایش در دوری از نهاد حکومت هرگز حکومت را برای حکومت نخواست تا چون بوروکراتهای مدعی اصلاحات به پیچ و مهرهی حکومت بدل شود. امیرکبیر حکومت را برای اصلاحات میخواست و اصلاحات را برای حکومت. او بدون شک در ارادت و اخلاص نسبت به ناصرالدینشاه قاجار صادقترین یار پادشاه بود. امیرکبیر «شاهساز» بود و ناصرالدینشاه این را میدانست و به همین سبب تا پایان عمر سوگوار امیرکبیر بود و همه وزیران خویش را با امیر قیاس میکرد و افسوس میخورد که چرا در آن «شبِ شراب» تن به حکم اعدام امیرکبیر داده است و به همین سبب هم خودش چندی خیال کنسسطیون در سر پروراند و سنت اصلاح وزارت را گاه به گاه که دربار آلوده اجازه میداد ادامه داد. حتی مستبدان هم از امیرکبیر آموختند اما اصلاحطلبان هنوز نیاموختهاند که نمیتوان به نام اصلاحات دینی، اصلاحات سیاسی را به انحراف برد و عامه ملت را در برابر اندیشه اصلاحات قرار داد. آموزه محوری امیرکبیر اصلاحات سیاسی بلکه اصلاحات حکومتی بود. اما اصلاحطلبان پیش از امیرکبیر به خصوص در نیم قرن اخیر با انحراف به سوی اصلاحات دینی به دام فرقهسازی افتادند و با دم زدن از اصلاحات اجتماعی به دام عوام افتادند. امیرکبیر اما در غیاب روشنفکران هم مقابل مرتجعان ایستاد و هم مقابل عوام. هم دست بیگانگان را از ایران کوتاه کرد و هم دربار را از دیوان دور ساخت، با قدرت دیوان، دولت را احیا کرد و به یاری لشکر، کشور را از تجاوز متجاسرین به میهن نجات داد.
تلخیص مقاله ای از : روزنامه سازندگی
ارسال دیدگاه