دلنوشته یک دهه هشتادی برای حاج باباجان
تبریز (پانا) - سکوت پر از فریاد آن روز خانه با شناخت حاج بابا جان برایم پرمعنا شد.

درست جمعه ی ۱۳ دی ماه، خانه را سکوت خفه کرده بود و شدت سکوت آن هم در خانهای که جمعههایش پر از سر و صدا میشد، تعجببرانگیز شده بود.
چشمانم را به آرامی باز کردم.تاری چشمهای خوابآلود از یک طرف، سکوت پر فریاد خانه از طرفی دیگر گیجم کرده بود.بدون هیچ تعارفی با صدای بلند مادر را صدا زدم اما گوش هایم شنوای جوابی از سوی مادرم نبودند.
بلند شدم در اتاق را باز کردم و پله ها را یکی پس از دیگر پایین آمدم. صدای گوینده شبکه خبر، سنگکهای داغ ولو شده روی میز آشپزخانه و سکوتی دوباره...
دیگر طاقت نداشتم، به سمت پذیرایی که رفتم صورت غم زده مادر و سکوت پدر، من را در بشکهای از دنیای بی خبری فرو برده بود.
ناگهان،صدای گوینده خبر که میگوید: «انا لله و انا الیه راجعون، شهادت سرباز ولایت و امت اسلام، سردار اسلام، انقلاب و ایران، حاج قاسم سلیمانی در حمله هوایی آمریکا...»
کاملا گیج زده بودم.صورت پر نور مردی از دیار کرمان مرا متحول کرده بود.من آن را نمیشناختم، حتی برای یک بار هم تصویرش را از قاب تلویزیون یا شبکه های مجازی ندیده بودم.
اما صدای غرغرهای من هم به پایان رسید و محو تلویزیون شدم.
آری بچه بودم ده سال بیشتر نداشتم و این مرد مرا از عالم بچگی بیرون آورد.
بعد از چند سال که بزرگتر شدم فهمیدم که عاشقی را شما به بهترین وجه معنا کردی. فهمیدم که دوست داشتن وطن و خانواده را به تمام زندگیت تشبیه کردی فهمیدم که آری! چیز های زیادی از بودنت، از فداکاریهایت، از شجاعتت، از مهربانیات، از پدرانهترین کاری که برای بچههای شهدا کردی.
بزرگ شدم دانستم که شما به تمام دختران ایران زمین گفتی: «برای من مثل زینبی، برای من مثل فاطمی باشید»
صدایتان، کارهایتان، مرام و معرفتتان مرا غرق شمایی کرد که حتی از قبل وجودتان را هم حس نکرده بودم.
ولی از آن روز شدی پدری که فقط در آسمان آبی و بی ریا اما صاف بتوانم ببینمت.
فقط حاجی شما مگر پدر خانواده خود نبودی؟
مگر دوست نداشتی بنشینی خانه و با نوه هایت بازی کنی؟ مگر دوست نداشتی دل بکنی از دلی که دل دل میزد برای معرفت و شجاعت؟! مگر نه که آرزوی شهادت در روز آخرین تولدتان کردی، مگر نه که شعور و شور فاطمی شما را غرق شهادت کرده بود.
بابا جان شما رفتی و من حالا فهمیدم بودن شما کنار ما چقدر خوب و دلنشین بود.
اما اکنون فهمیدم آن روز سکوت پر فریاد خانه و خانواده ام چقدر پر معنا بود.
ارسال دیدگاه