یادداشت
اولین دیدار با شهید زنده شهرستان میبد
میبد (پانا) - خبرنگاران خبرگزاری پانای شهرستان میبد برای اولین بار با شهید زنده، حاج حسین مقنیان گفتوگو کردند.
برای رفتن به خانهشان ذوق داشتم؛ برای اولین بار بود که به خانه یک جانباز یا بهتر بگویم یک شهید زنده، پا میگذاشتم. به همراه دیگر بچههای خبرگزاری پانا وارد آن خانه مقدس شدیم. ورودمان به خانه را با موبایلم ثبت کردم ولی بعد از دیدن آن همه محبتِ مرد جانباز از تصمیم برای گرفتن فیلم و عکاسی، پشیمان شدم.
تصمیم گرفتم کمی از هیاهوی بچههای پانا برای فیلمبرداری فاصله بگیرم و در مقابل سخنانِ آن مرد بزرگوار، سراپا گوش شوم. گوشهای از اتاقی نسبتاً بزرگ، کنار دیگر بچهها نشستم و دوربین چشمم را به سمت صحبتهای مرد، زوم کردم. مردِ جانباز در ابتدای سخنش، سلامی به رهبر کبیر انقلاب، امام خامنهای عرض کرد و ما هم به پیروی از ایشان صلوات فرستادیم.
مرد جانباز بعد از صلوات، صحبتهای خود را آغاز کرد و مرا در پستی و بلندیهای زندگی و سختیهای دوران دفاع مقدس همراه خود کرد. خاطرات آن مرد جانباز در حافظهاش صف کشیده و عجله داشتند تا هر چه زودتر گفته شوند تا توجه همه را به خود جلب کنند و همین موضوع را دلیل ناقص بودن خاطراتشان دانستم.
یکی از آقایان همراهمان پرسید: «آقا حسین! جبهه چه کار مِکِردی؟ (میکردی؟)»
مرد جانباز با همان لهجه میبدی و صدایی که آدم را به شنیدن وادار میکند، خاطرههای بدون ترتیبش را مناسب برای پاسخ دانست: «تو جبهه کانال مِکَندم. یکی آقا محسنِ اردکانی بود، قسم حضرت ابوالفضل(ع) را حواله ما کرد و گفت: هرکی مُقنّی خوبی هه، دست بالا کنه. من هم دیدم قسم حضرت عباس(ع) مِده دست بالا کردم.»
او ادامه داد: «رفتیم به مکانی که اونور ما عراقیا بودن. ما دژِ اینوری و اونا دژُ اونوری. بین ۲ تا قسمت هم، رودخانه آب بود که اگر برای کندنِ کانال از زمین به سمت بالا مِرَفتی، میرسیدی به آب و کانال پُر از آب مِشُد، اگرم پایینتر مِرَفتی، مُخوردی به چشمه و باز هم همون آش و همون کاسه. گفته بودن نیاز به مُقنّی حرفهای و کار بلد دارن.»
کمی مکث کرد. انگاری به خاطراتش دست میکشید تا گرد و خاکش پاک شوند و آنها را بهطور واضح به خاطر آورد.
ادامه داد: «بعد ۱۸ روز که کاری کِردَم، همون روزا خانُمَم زنگ زد و گفت که کی برمَگردی؟ بچا دلتنگتن. منم گفتمُش ۱۸ روز کاری کردم و باید ۲۲ روز دگه کاری کنم تا ۴۰ روزم بشه و برگردم. غمت نباشه؛ برمِگردم حالا یا خودُم با پای خودُم میام یا کفنپیچ میام.»
صحبتهایش را با جان و دل گوش میدادم و در همان حین خدا را به خاطر چنین نعمتی شکر میکردم. بعد از چند دقیقه صحبت با آن مردِ جانباز، تصمیم بر رفع زحمت شد. بلند شدم و با دلی که پر بود از اشکهای نریخته، دستی رساندم به بشقابهای شیرینیخوری و برای کمک، آنها را دستهای کردم و گوشهای گذاشتم.
با اشاره یکی از رفقا به اتاق آن مرد رفتم. رفتن به اتاق همانا و اصرار اشکهایم بر جاری شدن همانا؛ بعد از دیدن پای مصنوعی در گوشه اتاق، نگاهم را به سمت قفسه قهوهای رنگی که پر شده بود از داروهای جورواجور، سُر دادم. اشکهایم که ناشی از تحت تأثیر قرار گرفتن بود را به زور و اجبار، بند آوردم و به بیرون از اتاق قدم بر داشتم.
در همان حین خداحافظی، شعری که آن مرد جانباز با بغض خوانده بود را در ذهنم با مدادی پررنگ حک میکردم:
اگر دیر آمدم مجروح بودم/ اسیر قبض و بسط روح بودم
درِ باغ شهادت را نبندید/ به ما بیچارگان، زان سو نخندید
ارسال دیدگاه