چند روز گذشت اما برف هنوز بر دلهای بانه میبارد...
بانه (پانا) - چند روز از آن شب تلخ گذشته اما هنوز بانه در سوگ فرزندانش غَرق است، هنوز هم اشک از چشمها جاری است و هنوز هم داغ آن ۶ کوهنورد بر دلهایمان تازه مانده. برفی که آن شب بارید، جان عزیزانمان را گرفت و سکوتی سنگین بر کوهستان و شهرمان نشاند و حالا بانه کوچک ما زیر بار این اندوه خم شده و تنها با حسرت و اشک به کوههایی نگاه میکنیم که دیگر صدای خنده عزیزانمان را نمیشنوند.

چند روز است که بانه در سوگ نشسته، چند روز است که دلمان یخ زده، چند روز است که اندوه، سایهی سنگینش را بر این شهر پهن کرده.
آن شب، برف بارید، اما نه برای زیبایی، برای گرفتن جان شش فرزند این دیار. شش کوهنورد، شش امید بانه، در سرمای کوهستان جا ماندند، و با رفتنشان، دلهای ما را در سکوتی سنگین فرو بردند.
چند روز است که بانه با اشک و حسرت نفس میکشد. هنوز هم وقتی به کوهها نگاه میکنیم، جای خالیشان را حس میکنیم. هنوز هم سرمای آن شب، استخوانهایمان را میلرزاند. هنوز هم باورمان نمیشود که دیگر صدای خندههایشان در این کوهستان نخواهد پیچید.
میترسم. میترسم که آنجا، در خانهی دومتان، هنوز سردتان باشد. آنجا که بخاری و پتویی نیست، آنجا که سرمای تلخ برف، تا عمق جانتان نفوذ کرده. چطور دلم آرام بگیرد وقتی فکر میکنم آنجا برایتان مثل سردخانهای یخزده است؟ چطور تسکین پیدا کنم وقتی هنوز تصویرتان در ذهنم روشن است؟
این شبها طولانیتر و تاریکتر شدهاند. انگار بانه دیگر رنگ آرامش را نمیبیند. انگار غم، این شهر کوچک را رها نمیکند. بانهی کوچک ما دیگر تاب این همه درد را ندارد.
و آربابا هنوز با حسرت نجوا میکند:
کاش فرزندانم به من پناه میآوردند...
کاش در دل خود جایشان میدادم...
کاش نمیگذاشتم برف آنها را با خود ببرد...
کاش نمیگذاشتم دل مادرانشان داغدار شود...
کاش نمیگذاشتم دل یک ملت بسوزد...
کاش نمیگذاشتم...
ارسال دیدگاه