یادداشت/ فاطمه خسروآبادی
امتداد راه شهدای خدمت
قم (پانا) - امتداد راه شهدای خدمت حضور پرشور پای صندوق های رای است تا مسیر سرافرازی و پیشرفت، محکم و استوار ادامه یابد.
بهارمان داغدار و اردی بهشتمان جهنم شد؛ میخواهم از سید خراسانی بگویم، مسئولیتش که از تابستان هزار و چهارصد آغاز شد تنها دغدغه اش خادمی مردم بود، همانطور که خادم مولایش امام رضا (ع) و مردم خراسان بود و نیز همانطور که سه سال قبلش در قوه قضائیه آستینش را برای تحقق عدالت و مباره با فساد و بی عدالتی بالا زد.
او مرد روزهای سخت بود، مردی که خدمتش تابستان سوزان خوزستان و زمستان برفی ارومیه را نمیشناخت، مردی که کوه نشینان از کاخ نشینان برایش با ارزش تر بودند.
او سید مظلومان بود، همانطور که در مقابل تهمتها و اهانتها مظلوم بود!
دوران کودکی و نوجووانیش را با محرومیت و دست فروشی گذرانده بود، به راستی که او سید محرومان هم بود!
ابراهیم خستگی ناپذیر بود و خستگی اش را با دیدن چهره خندان مردم فراموش میکرد.
هنگامی که در سازمان ملل و در قلب نیویورک، قرآن کریم و عکس سردار سلیمانی را از طریق لنز دوربینها به تمام مردم جهان مخابره کرد، با دیگر به خود بالیدم که از مردی دفاع کردم که دلیرانه اسلام و ایران را این چنین میان گرگهای ظالم معرفی میکند.
کبوتر ذهنم به روز حادثه پر می کشد:
با دیدن پیامی در کانالها مجازی با مضمون «برای رئیس جمهور و همراهانش دعا کنین سلامت باشند، فرود سختی داشته اند» با خود گفتم خدا کند یک تار موی از سر سید کم نشود.
نماز مغرب را حرم بیبی حضرت معصومه(س) رفتیم اما حقیقتِ وجودم دلهره داشت و نمیتوانست در روز ولادت ضامن آهو شاد باشد؛ با استرس از این و آن میپرسیدم: «چه شد، خبری شد؟» و همهی آنها فقط یک پاسخ ناامید کننده میدادند که هنوز خبری نیست.
استرس تمام وجودم را دربرگرفته بود؛ گویی انگار دخترک درونم در کوچه پس کوچه های شهر مادرش را گم کرده و سرگشته و حیران است و دلهره امانش را بریده است.
وقتی به خانه برگشتم با پیامی مواجه شدم؛ می گفتند شهید شده اند اما قلبِ من نمیتوانست باور کند و با حجم زیادی از بغض می گفتم امکان ندارد.
اخر مگر میشد سید امید ملت را نا امید کند؟ مگر میشد چشم هایش را به روی غصه، اشک و انتظار مردم ببندد و به آغوش ملت بازنگردد؟
شب با صلوات و نذر و نیاز؛ پلک هایم همدیگر را به آغوش گرفتند و صبح زود تر از همیشه از خواب برخاستم، دلشوره امانم را بریده بود، ناگهان با صدایی، هراسان خود را به تلویزیون رساندم، جمله مجری در ذهنم اکو میشد، اخبار ساعت هشت بود که مجری با جمله انا لله و انا الیه راجعون آغاز کرد.
گویی عزیزترین عضو خانواده ام رفته است، باورم نمی شد سید رفته باشد، باورم نمیشد امید ملت رفته باشد. چگونه قلبم باور می کرد صدای مقتدرانهاش را دیگر نمیشنوم؟ چگونه باور میکردم دیگر چهره «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» او را نخواهم دید؟
راستش هنوزم باورش سخت است که وجود بی ریای او را از دست دادیم، هنوز هم تصویرش اشک را میهمان چشم هایم میکند، اما او رفت و شهید جمهور شد.
چهل روز از شهادتش می گذرد، با رفتن او راه و مکتب امام حسینی اش آغاز شد و بسیاری چشم هایشان را به سوی حقیقت گشودند و حالا به نیابت از شهدا و امام شهدا و برای آبادانی ایرانمان، همگی پای صندوق های رأی میآییم و بار دگر با حضور حداکثری خود حماسه ای فراموش نشدنی میآفرینیم.
ارسال دیدگاه