۷ سال بعد از فاجعه؛ روایتی از دو روستا که در زلزله اهر، هریس و ورزقان با خاک یکسان شدند
حال و روز ورزقان چطور است؟
تهران (پانا) - رقیه ۴۰ روزه عروس بود که زلزله آمد؛ حوالی ۵ عصر. در خانه تنها بود و لابد داشت با دستمال، گرد روی اسباب نو را میگرفت که سقف روی سرش آوار شد: «هم خودش رفت، هم جهازش. شوهرش بعداً رفت از یک روستای دیگر عروس آورد.» و بعد اشاره میکند به زنی که به دیوار تکیه داده و خجول بهنظر میرسد: «برادرم این را گرفت جای رقیه.»
به گزارش ایران، این روایت یکی از زنان «باجاباج» یا «باجهباج» است؛ روستایی از توابع هریس که در زلزله ۲۱ مرداد سال ۹۱ به کل تخریب شد. بیشترین آمار تلفات را داشت و اگر زلزله موقع دیگری غیر از آن وقت روز اتفاق میافتاد، کشتههایش بیشتر هم میشد. دو زلزله با فاصله چند دقیقه از هم اتفاق افتاد، یکی ۷ دقیقه به ۵ عصر و دیگری ۴ دقیقه بعد از ۵. آنها که بیرون از خانه بودند و مشغول کار روی زمین، زنده ماندند.
روی تابلوی سبز و رنگ رفته ورودی روستا، جلوی «تعداد خانوار» با اسپری قرمز نوشتهاند ۲۰۰. از هرکدام این ۲۰۰ خانواده بپرسید، کسی را در زلزله از دست دادهاند.
باجاباج با سر جاده فاصلهای ندارد. در درهای کم عمق قرار گرفته. موقع زلزله صددرصد تخریب شده بود و حالا سیمای یک روستای تازهساز را دارد که با چند متر فاصله از روستای قبلی که دیگر کوچکترین نشانی از آن نیست، ساخته شده.
دو زن ورودی روستا و کنار جاده مشغول کار هستند. سوخت درست میکنند. تا زانو در اجسام سیاه کلوخ مانندی فرو رفتهاند. به کاری که میکنند میگویند کرمه چسماخ، یعنی درست کردن سوخت از پهن گاو.
امالبنین، یکی از دو زن میانسال به روستا اشاره میکند: «آمدهاید باجاباج؟ همانجاست، باید بروید پایین.» وقتی زلزله آمد چه کار میکردی؟ زن، چشمها را ریز میکند، انگار که دارد توی ذهنش مرور میکند: «ما داشتیم توی خانه نان میپختیم. شوهرهایمان بیرون بودند که زلزله آمد. دیدیم که خانه ریخت پایین. فرار کردیم و رفتیم توی حیاط. آن روز ۲۸ نفر از ده مردند.» و به قبرستان اشاره میکند که آنسوی جاده و بر فراز تپه است: «همهشان آنجا هستند.»
زن همانطور که مشغول کار است ادامه میدهد: «زلزله آمد، سختی داشت. هنوز هم از سختی درنیامدهایم. الان هم گاهی زلزله را حس میکنیم چون ترسش توی جانمان است. خانههایمان قبلاً کاهگلی بود، الان محکم ساختهایم اما باز میترسیم. خانههایمان تیرچوبی داشت. دو سال بعد از زلزله ساختیم اما به خدا هنوز ترس داریم. هرچه داشتیم صرف ساختن خانهها شد. وام ۲۰میلیونی دادند بهمان. میگویند بیایید بازپرداخت کنید ولی ما پول نداریم که بازپرداختش کنیم. مردم بیکارند.»
امالبنین خواهرزاده و بچه جاریاش را در زلزله از دست داده است.
جاده، سرازیر میشود به باجاباج. درِ بیشتر خانهها باز است. وارد حیاط یکی از خانهها میشوم. زنی مشغول لباس شستن است. دختربچه شش هفت ساله کنارش ایستاده. کلثوم ۳۶ ساله، موقع زلزله زهرا را باردار بوده؛ همان دختری که دامن مادر را گرفته و زیرچشمی نگاهم میکند. میشود گفت زهرا بچه زلزله است. کلثوم کمی قبل از زلزله شوهرش را از دست داده و زهرا یتیم به دنیا آمده است. کلثوم یک دختر و پسر دیگر دارد. دخترش موقع زلزله با مادربزرگشان در خانه بوده اما خوشبختانه زنده مانده و الان کلاس ششم است.
«داشتم سر زمین کار میکردم، یکهو سرم گیج رفت. دیدم نمیتوانم روی زمین بایستم. حامله بودم برای همین فکر کردم حالم بد شده، بعد فهمیدم زلزله آمده. بدو آمدیم سمت روستا. یک کپه خاک مانده بود از هر خانه. دختر خواهر و خواهر شوهرم فوت کردند، دختر برادرم هم، کلاس پنجم بود. بهمان کانکس دادند و دوسال توی کانکس بودیم. زمستان خیلی اذیت شدیم. اینجا زمستانش خیلی سرد است. گفتند یا کانکس را به خودتان میدهیم یا وام را. بعضیها کانکس گرفتند و بعدش فروختند. ما کانکس را پس دادیم و وام گرفتیم. وام را نقد به ما ندادند، خانههایمان را ساختند و به هزینهای که خانه ساخته شده، وام بهمان دادند. وام را باید بازپرداخت کنیم اما هنوز چیزی نداریم. شوهر من کشاورز بود و روی زمین مردم کار میکرد.»
کلثوم بههمراه خانواده برادرشوهرش در خانه تازهساز که شکل و شمایلش هنوز نیمهکاره به نظر میرسد زندگی میکند. هر خانواده سه تا بچه دارد و خانه یک حیاط کوچک دارد و دو اتاق. زن میگوید اینجا رسم است که همه خانواده باهم زندگی کنند.
در روستا تقریباً هیچ مرد یا پسر جوانی را نمیشود دید. آن موقع روز، مردها در ده نیستند، غروب از سر زمین برمیگردند. برای همین هم زلزله که حوالی ۵ عصر رخ داد و از آن بهعنوان زلزله اهر، هریس و ورزقان یاد میکنند، بیشتر زنها و بچهها را کشت. نمونهاش همان تازه عروس که اول گزارش روایت مرگش را خواندید.
زنها، همانها که یکیشان قصه رقیه نوعروس را تعریف کرد، جلوی یکی از درها جمع شدهاند. موقع زلزله کجا بودید؟ زنی که از بقیه مسنتر به نظر میرسد شروع به صحبت میکند: «ما در خانه بودیم و فرار کردیم. عروس و نوه خواهرم ماندند زیر آوار و فوت کردند.»
کسی از میان جمع میگوید: «آخ عاطفهام...» و روی سینه میکوبد. دختربچهای که دستش را گرفته، مات نگاهش میکند. مادر عاطفه داغ دلش تازه میشود: «عزیزم، جانم... نبودم بچهام ماند زیر آوار. فرار میکند توی حیاط که همان موقع دیوار میریزد روی سرش. با مادرم توی خانه بوده و خودم داشتم بیرون کار میکردم. ۱۲ ساله بود، آنقدر قشنگ و باهوش که خدا میداند.»
زهرا، دختر دیگر زن بعد از زلزله دنیا آمده و چیزی از عاطفه، خواهر بزرگش در ذهن ندارد جز همان عکسی که قاب کردهاند و روی دیوار خانه که هنوز گچی است، زدهاند.
مادر عاطفه میگوید: «قبلاً خانههایمان بزرگ بود و الان خانههای کوچک برایمان ساختهاند. خودمان حیاط و آشپزخانه درست کردیم و یکجوری سرهمبندی کردیم که ساکن شویم. ما وضعمان خوب نیست. مردم اینجا کشاورزند اما بیشتریها خودشان زمین ندارند.
زمینها را از این و آن اجاره میکنیم و عدس و گندم و نخود و جو میکاریم. درآمدمان خیلی کم است و نمیتوانیم وام را برگردانیم. از آنهایی که به تبریز مهاجرت کردهاند، زمینهایشان را اجاره میکنیم. اینجا هرکه از اجدادش زمین بهش رسیده، زمین دارد و بقیه هیچ وقت زمین نداشتهاند و روی زمین بقیه کار میکنند. کسانی که زمین دارند برای خودشان درآمدشان بهتر است ولی ما که زمین نداریم، بدبختیم و فقط خرج بخور و نمیرمان درمیآید.
زن همان که جای تازه عروس مرده، به خانه بخت آمده، خجالت میکشد حرف بزند. خواهرشوهرش رو به او میگوید: «بگو دیگر، تو هم از خودمانی خب. حالا اگر عروس برادرم در زلزله نمیمرد هم شاید یکجور دیگر فامیل میشدیم به هرحال.» و بعد ادامه میدهد: «بگویید اینجا جوانها همه دارند میروند، بعضیها بعد از زلزله رفتند. الان یک مدرسه داریم که تا کلاس ششم دارد، خیرها ساختهاند. بچهها برای راهنمایی باید بروند تا چایکندی اما خب همه که نمیتوانند خصوصاً دخترها. اینجا دخترها را نهایتاً ۱۵ سالگی شوهر میدهند.»
برای حرف زدن با مردان روستا باید رفت سر زمینهایی که آنجا مشغول کارند، حسن زارعان ۶۳ ساله یکی از آنهاست. اهل روستاست و حالا ساکن تبریز است و هفتهای دو بار میآید اینجا برای کشاورزی و زنبورداری:
«موقعی که زلزله آمد، فصل کار بود. داشتیم عدس برداشت میکردیم توی کوه. زمین لرزید و میدیدم که سنگها از کوه پایین میریزند. با ترس دویدیم سمت روستا و دیدیم روستا به کل ویران شده. خیلیها زیر خاک مانده بودند که با دستهای خودمان درشان آوردیم. دو تا از بچههای خواهرزنم زیر آوار ماندند و مردند.»
برای رفتن به قبرستان باجاباج باید از روستا خارج شد و عرض جاده را طی کرد و از تپه بالا رفت. قبرستان درست پشت مدرسه تازه ساز قرار گرفته، همان جا که زن چوپان هر روز گلهاش را میآورد. زهرا امیری ۶۵ ساله زیر آوار مانده بوده اما نجاتش دادهاند. چشم باز کرده و دیده توی بیمارستان است. دستش را نشان میدهد که رد عمیق بریدگی و بخیه روی آن پیداست و میگوید که داخلش پلاتین کار گذاشتهاند. نوه و عروسش در زلزله مردهاند و همینجا توی قبرستانند، شاید برای همین است که دوست دارد هر روز همین حوالی باشد. شوهرش بعد از زلزله مرده و با دخترش زندگی میکند. دخترش ۳۵ ساله است و ازدواج نکرده. میگوید خواستگار پیدا نشد برایش و دیگر ماند در خانه.
قبرستان باجاباج زیباست، آنقدر که آدم دوست دارد همان موقع بمیرد و همانجا به خاک سپرده شود. گلهای ریز مخملی زرد همه جا را پوشاندهاند. پیدا کردن قبر کشته شدگان زلزله کار سختی نیست. روی همهشان یک تاریخ وفات دیده میشود: ۲۱/۵/۱۳۹۱
درگذشتگان یا مسن بودهاند یا زن و بچه. چشمم روی تصویر چهره نوزادی با چشمهای درشت خیره میماند. سال ولادت و مرگ ستایش یکی است. چه مجال کوتاهی برای زندگی داشتی دختر کوچک. ستایش را با مادر در یک قبر دفن کردهاند و پایین قبر این شعر حک شده: «وردون هجران اوتونی جانیمه جانان بالاجان/ ایله دون گوزلریمی گورنجه گریان بالاجان» یعنی آتش هجران را به جانم انداختی جانانم بچهام/ ببین چگونه چشمانم را گریان کردهای بچهام.
مهاجرت معکوس بعد از زلزله ویرانگر
جاده هریس به ورزقان آنقدر زیباست که آدم اصلاً تصورش را نمیکند همین جاده زیبا مکان وقوع چه حادثههای غمباری بوده است. میگویند اینجا تصادفات وحشتناکی اتفاق میافتد که دلیلش عرض کم جاده و سرعت بالای رانندگانی است که شاید آنها هم تصور نمیکنند در دل این زیبایی ممکن است درگیر چنان حادثه شومی شوند.
«بجوشن» روستایی است در دهستان «ازومدل» شمالی بخش مرکزی ورزقان. این روستا هم در زلزله ۷ سال پیش صددرصد تخریب شده بود. فاصله بجوشن از جاده اصلی زیاد است، برای همین هم لابد هنوز آثار خرابی را در آن میشود دید. البته که خانهها ساخته شده اما تأسیساتی که قبل از زلزله وجود داشته و با وقوع آن از بین رفته، هنوز ویران است.
مردها که اول روستا نشستهاند، به استقبالم میآیند. به محض ورود به روستا حتی اگر سابقهای از آن نداشته باشید، میشود فهمید اینجا قبلاً دستخوش سانحهای بوده است؛ نشانهاش چند کانکسی است که بازمانده زلزله است و بعضی روستاییان هنوز گاهی شب را در آن میگذرانند؛ چرا که ترس زلزله، رهایشان نمیکند.
نکته جالب درباره روستای بجوشن اما این است که بعد از زلزله، جمعیتش بیشتر شده. میپرسید چطور؟ دلیلش را بخوانید از زبان سیاوش نوجوان، یکی از اهالی: «روستای ما قبلاً ۷۰ خانوار داشته که قبل از زلزله بیشترشان کوچ کرده و رفته بودند. موقعی که زلزله آمد اینجا فقط ۱۷ خانوار مانده بوده اما زلزله که آمد خیلیها که رفته بودند، برگشتند و الان ۴۰ خانوار در روستا هستند. آمدند دوباره زندگیشان را بسازند. چون دولت یکسری تسهیلات میداد برگشتند. آمدند وام گرفتند که خانه بسازند و زندگی کنند. البته الان نمیتوانند پسش دهند. به ما ۱۸ میلیون وام دادند برای ساخت خانه که باید ۲۸ میلیون بازپرداخت کنیم. خودشان ادعا میکنند ۴ درصد دادهایم اما اینطوری چجوری ۴درصد میشود؟!»
کسی از میان جمع میگوید: «من خودم رفته بودم تبریز برای کار. کار ساختمانی نبود. کارخانهها هم تعدیل نیرو کرده بودند. برگشتیم اینجا که بتوانیم زندگی کنیم اما اینجا هم نمیتوانیم خودمان را اداره کنیم. چون روستا طرح «هادی» ندارد، خیلی از خانهها سند ندارند و نمیتوانیم تسهیلات بگیریم و کار و باری راه بیندازیم.»
مرد دیگر از اهالی روستا، دنباله حرف هم ولایتیاش را میگیرد: «این روستا قبل از زلزله تلفن داشته و حالا ندارد. تیرها افتادند و دیگر درستشان نکردند. آب زراعی نداریم و برای کشاورزی به مشکل برخوردهایم. به ما کانکس دادند و میتوانیم بفروشیم اما نگهشان داشتهایم چون میترسیم دوباره زلزله بیاید. موقع زلزله همه بیرون بودند و برای همین کسی فوت نکرد اما خانهها به طور کامل تخریب شد. قرار بود دولت ۵میلیون وام بلاعوض بدهند اما ۲میلیون دادند که هیچ فایدهای ندارد.
روستا از جاده خیلی فاصله دارد و هرچه فاصله بیشتر باشد، رسیدگی کمتر است. آنهایی که جلوی چشم هستند بیشتر بهشان میرسند. اینجا مرکز بهداشت ندارد. یک آمپول بخواهیم بزنیم نمیدانیم چکار کنیم. به ما آرد یارانهای نمیدهند نان درست کنیم. اینجا مدرسه داریم اما معلم نداریم. نمیدانیم بچههایمان را چه کار کنیم. بهترین مدرسه را داریم اما چه فایده؟» بعد میگوید بیایید دنبالم تا مدرسه را نشانتان دهم.
بچههای روستا با ذوق دنبالش میدوند و مقابل در ورودی میایستند. مدرسه نوساز است اما میگویند آنقدر از آن استفاده نشده که کم کم دارد به شکل مخروبه درمیآید.
«آموزش و پرورش معلم نمیدهد و میگوید باید به حد نصاب برسد اما ۸ تا ۱۰ بچه در روستا هستند که واجبالتعلیماند. اینها حق ندارند مدرسه بروند چون تعدادشان کم است؟!»
پرستوی ۱۱ ساله که از ابتدای ورود زیرنظرم دارد و ریز ریز میخندد، تبریز زندگی میکند. میگوید: «تابستان میآیم پیش پدربزرگ و مادربزرگم چون سنشان بالاست و نمیتوانند کار کنند. مثلاً کمک میکنم مادربزرگم شیر بدوشد یا کمک میکنم ماست و کره درست کند. من تبریز مدرسه میروم اما پسر داییام که اینجاست، مدرسه نمیرود. اگر مدرسه باز شود، بچهها خوشحال میشوند و میتوانند بروند مدرسه.»
مرد، همان که مدرسه را نشان داده میگوید: «اینجا زمستان اصلاً نمیشود از روستا بیرون رفت. در فصل بارش راه کلاً بسته میشود. مشکل دفع زباله و پسماند هم داریم. بقیه روستاها ماشین میآید و زبالههایشان را میبرد ولی اینجا به خاطر دورافتاده بودن کاری نمیکنند و زبالهها روی زمین میماند. طرح هادی هم به روستا نیامده و آبمان از طریق منبع آب مرکزی تأمین میشود. از ۲۴ساعت ۱۲ ساعت آب نداریم. چشمه داریم اما لولهکشی نکردهاند. از منبع آب نمیتوانیم بخوریم چون آبش خوب نیست اما آب چشمه را میتوانیم بخوریم. آب چشمه را دادهاند آزمایش و گفتهاند خیلی خوب است اما لولهکشی نمیکنند که استفاده کنیم.»
یکی دو زن، کوزهها را روی سر گذاشته و سمت چشمه میروند. بچهها بازیکنان دنبالشان هستند. یکی از آنها دختر کوچکی است که چادر رنگ رنگی سرش کرده و صورت قشنگی دارد. میگویم چرا اینقدر تو قشنگی و یکهو یاد داستان «فرنی و زوئی» سلینجر میافتم و کوزه به سرها و دختر کوچک زیبا و البته ماهیهای عشق نور که اینجا خبری از آنها نیست. میگویند بیا از آب چشمه بخور. مینوشم و گواراست. ناخودآگاه توی چشمه دنبال ماهیهای عشق نور میگردم.
کمی آنطرفتر از چشمه، انبوه زباله رها شده توی ذوق میزند، بوی فاضلاب هم هست. میگویند روستا قبل از زلزله، لوله کشی فاضلاب داشته اما زلزله آن را از بین برده و بعدش هم ساخته نشده. فاضلاب وسط روستا رها میشود و بچهها همانجا بازی میکنند.
یکی از روستاییان میگوید بیایید خانهمان را ببینید. مرد با دو پسر و عروسها و نوهها در خانه زندگی میکند. یک هال دارند، یک اتاق و آشپزخانه اُپن که با شمایل خانههای روستایی سنخیتی ندارد. در و پنجرهها را یکجوری فقط توی قاب چفت کردهاند و بیم آن میرود که از جا درآید. دور ساختمانِ یک طبقه را با آجر تا نیمه بالا آوردهاند و حیاطی از پس آن تشکیل شده است.
مرد میگوید: «الان این خانهای است که با وام ۱۸ میلیونی ساختهایم و نیمهکاره مانده. خانه را قبلاً ساختهایم و الان ساخت همین خانه ۷۰ میلیون تومان تمام میشود اما وام همان ۱۸میلیون است. ما سه خانوار در این خانه ۶۰ متری زندگی میکنیم که برایمان کافی نیست و همین خانه را هم همانطور که میبینید نتوانستهایم تکمیل کنیم. ما رسم داریم که عروسها با خودمان زندگی کنند. اگر نخواهیم طبق رسممان هم عمل کنیم باید برای هرپسر یک خانه ۵۰، ۶۰ متری بسازیم که در توانمان نیست. الان طوری شده که هر خانواده که میخواهد دختر بدهد میگوید اول برو برای پسرت یک خانه بساز تا دختر بدهیم.»
میگویند کلاً عروسیهای روستاهای ورزقان پرهزینه است. عاشیق خبر میکنند که بخوانند و کسانی که وضع مالیشان بهتر است حتی دو گروه عاشیق میآورند که با هم رقابت میکنند و بداهه خوانی کنند. گروههای رقص محلی هم دعوت میکنند. آنهایی هم که وضع مالیشان خوب نیست، باز گاهی توی چشم و همچشمی گیر میکنند چون رسم است.
توی جاده برگشت از بجوشن کاروان عروسی را میبینم که بوقزنان و کلکشان از کنارمان میگذرند. دارند از یک روستا عروس میبرند روستای دیگر. ماشینها را به رسم خودشان با پارچههای رنگی تزئین کردهاند. عروس جوان خنده از لبهایش نمیافتد. ساعت را نگاه میکنم؛ حوالی ۵ عصر است.
ارسال دیدگاه