سعید برآبادی*
روحی در مسیرِ کوشک گچسر
یکی از آن معدود دفعاتی بود که زمانه، چند روزی به آن «خبرِ هولناک» فرصت داد و سایه کشیده اما لرزان و غنوده استاد احمد اقتداری لارستانی هنوز بالای سر ما مانده بود.
یکی از آن معدود دفعاتی بود که زمانه، چند روزی به آن «خبرِ هولناک» فرصت داد و سایه کشیده اما لرزان و غنوده استاد احمد اقتداری لارستانی هنوز بالای سر ما مانده بود؛ از چه حرف میزنیم؟ از درنگی به اندازه چند روز در فاصله دو خبر هولناک یا از ۹۴ سال (بخوانید یک قرن) که او زیست و هیبتش چون خلیج فارسِ دست به گریبان با طوفان و غوغای جاشوان ماند و دست آخر استیصال جسم در برابر روح؟
بهمثابه یک پژوهشگر: تقریباً ۱۰ سال پیش، مرحوم اقتداری روی دو برگ کاغذ، وصیتنامهاش را به طور رسمی منتشر کرد. دستخط لرزانی دارد اما شبیه به همه پدربزرگها، خوانا و روشن است: «امیدوارم وصی مزبور، از راه لطف سعی کند مرا طوری به گراش برساند که در یک صبحگاه روزی مراسم کفن و دفن تمام شود و در ظهر همان روز در حسینیه اعظم گراش به طور عام از همه رهگذران دعوت کنند که برای صرف ناهار در حسینیه حضور یابند و ناهاری ساده و عمومی به همه مردمی که بر سر سفره بدون دعوت رسمی و مکتوب حاضر شوند تقدیم نماید.» پیکر پژوهشگری قرار است به خانهاش در ۳۵۵ کیلومتری جنوب شیراز برگردد که در این ۹ دهه، همواره شیدای بازگشت و رجعت به سرزمین لارستان و ایران و فرهنگ آن داشت و ۴۰ کتاب منتشر شده و نشده، تنها بخشی از این رهاورد است.
به مثابه یک ایران شناس: او، آخرین ضلع زنده مثلث «ایرانشناسی با پای پیاده» بود. تصور اینکه چرا جلال آل احمد، ایرج افشار، منوچهر ستوده و احمد اقتداری را «سه تفنگدارِ گورنگار» خوانده بود، چندان سخت نیست؛ کشف واقعیتهای تاریخی درست آن طور که بنیامین میگوید، از دلِ ویرانهها اتفاق میافتد. احمد اقتداری در حاشیه خلیج فارس به جستوجوی سنگقبرها پرداخت، منوچهر ستوده در استرآباد و ایرج افشار در سراسر ایرانِ کهن، از سمرقند و بخارا تا غربیترین سرحدات. نتیجه اما یافتن روشی مدرن برای مقابله با استعمار و استعمارگران شد. ایرانشناسی هدفمند، با پای پیاده و در جستوجوی کشف واقعیت ها. یکی از تفاوتهای شیوه ایران شناسی او، با مجریان، خبرنگاران، سفرنامهنویسان و فعالان فضای مجازی که امروز در و دیوار ذهن ما را با تصویرهایشان از نقاط دورافتاده ایران پر کردهاند در این بود که او، با واقعیتها سر و کار داشت و اگر چیزی را در گوشهای میدید، از گفتنش خوف نداشت: «امروز میتوانید تصور فرمایید وضع مردم لارستان و بنادر بیشباهت به وضع کشتیشکستهای که در شرف غرق شدن است یا در حالت مریضی که در حال احتضار است،
نیست» و البته این تازه بخشی از نامه تند اقتداری به وزیر فرهنگ وقت است در بیان شرایط سه بندر بستک و لنگه و گاوبندی در سال ۱۳۲۷.
به مثابه یک دوست: رفقای جانِ اقتداری فهرستی از غولهای زمانه خود بودند؛ از ایرج افشار گرفته تا منوچهر ستوده، از عباس زریابخویی تا اسلام کاظمیه و علیقلیخان جوانشیر. ببینید در وصف ایرج افشار چطور مراتب رفاقت و شاگردی را بهجا آورده بود: «ما ۶۵ سال شبانه روز و در سفر و حضر با هم بودیم. یک روح بودیم در دو بدن. هیچ کاری را بدون مشورت با او انجام نمیدادم و حتی قلم روی کاغذ نمیبردم. او همواره بهترین راهنمای من بود.» برای کشف کیفیت رفیقبازی آدمها اما باید سراغ دایره دوستان نامتجانسشان رفت. مثلاً کدام یک از ما میتوانیم هم رفیقِ کوشکک گچسرِ افشار باشیم و هم سالها، یار و معاشر و همسایه اسلام کاظمیه؟ دوستی سرشار از زندگی و پویایی داشته باشیم و رفیقی از جنس درد و تنهایی؟
به مثابه احمد اقتداری: هر عنوانی برای اقتداری، تقلیل دادن جایگاه او در تاریخ معاصر است. اگر او را جغرافیدان بنامیم، جایگاه ایرانشناسیاش را از یاد بردهایم، اگر بگوییم پژوهشگر است، نمیتوانیم اضافه نکنیم که در شعر، شامهای قوی در جذب کلمات دارد و کارش تا سالهای سال وکالت بوده. او از آخرین چهرههای متر و معیارِ این روزگار بود؛ موزهای زنده برای جوانانی که مینالند چرا در دوره غولها به دنیا نیامدهاند. نمونهای نادر از حافظه، تمرکز، پشتکار، آمادگی بدنی، صلابت در اعلام نظر کارشناسی در حوزه مورد مکاشفه، شوخ طبعی، احاطه به علوم مختلف طبیعی و انسانی و البته جاوید. کسی که از یک سو مورد تأیید مصدق و جمال زاده بود و از سویی مورد تفقد همایون صنعتیزاده، محمود عنایت و سعید نفیسی. شاید به همین خاطر بود که در مهمترین بند وصیتنامه اش، آنجا که دارد از خداحافظی میگوید، خبر از راهاندازی بورسی تحصیلی برای جوانانِ دانشپژوه در حوزه خلیج فارس دارد. گراش اکنون دستهایش را گشوده تا فرزندش را در بر بگیرد و احمد اقتداری، در آرزوی پیوستن به دوستانِ همپیالهاش در راه جنگلهای مازندران و گیلان. کدام یک
زودتر میرسند؟ جسد به گراش یا روح به کوشک گچسر افشار در بهشت؟
منبع: روزنامه ایران
* روزنامهنگار
ارسال دیدگاه