غلامرضا علیزاده*
تحلیل یک سقوط
در یونان باستان، مانند هر جای دیگر، انسانها پس از کار سخت گروهی، میخواستند در رهایی جشن بگیرند و به نظم پایان دهند. نظم و رهایی دو بال جدانشدنیاند.
آخرین شاه پهلوی اگرچه عزم خود را جزم کرده بود تا بهزعم خود به دروازههای خیالی تمدن برسد، اما خیلی زود، بساط جشن و سرور را بر پا داشت. او همانند «سولون» در یونان همه کارها را نصفه و نیمه انجام داد. روسپیگری را لغو نکرد، بخش بزرگتری از یونان تبدیل به یک منطقه وحشی و افسار گسیخته شده بود.
سولون اعلام کرد که تمام قرضها تا آن تاریخ بخشیده میشود. اما قانون ناعادلانه تقسیم محصول زمین را ملغی نکرد، قانونی که بدهیهای جدید و بزرگتری را به بار میآورد. از نظر محمدرضاشاه نیز تقسیم اراضی مالکان بزرگ بین رعایای فقیر یک «انقلاب اجتماعی با هدف نجات کشور و یافتن جایگاهی در میان ملل پیشرفته و جوامع مدرن» بود. این جملات در واقع برخلاف ظاهر آن حاصل ناشکیبایی شاه و شتاب بیحاصل او بود، زیرا روند انقلاب سفید کاملا با این تصورات در تضاد بود، چون اگرچه دهقانان خُرد زمیندار شدند، اما زمینهای خشک و تشنه به کاری نیامد و آنها حتی پولی برای خرید آب لازم برای کشاورزی هم نداشتند.
درک محمدرضا پهلوی از توسعه، همچون سولون ناقص و مبتنی بر انگارههای «خود محورپندارانه» و به هیچ گرفتن نخبگان دلسوز بود. انگارهای که هیچ مخالفتی را برنمیتافت. محمدرضا پهلوی در راه اجرای برنامههای توسعهطلبانه یک وجه مشخص از آن، یعنی «رشد» را مورد توجه قرار داد و از قدرت نفوذ طبقه روحانیون بر بخش بزرگی از جامعه سنتی آن روز بیاطلاع بود یا حداقل آن را دستکم گرفته بود. تظاهرات مدرنیته، تنها پایتخت و کلانشهرها را زیر پوشش خود قرار میداد و ۷۰درصد جامعه آن روز، با بروندادهای فرهنگی، همنوایی نداشتند.
محمدرضا پهلوی اکنون همانند سولون در پیشگاه «تسپیس» صحنهگردان نمایش آتن ایستاده بود، نگاهش اگرچه ظاهرا به صحنه بود اما از درک افق عاجز بود.
احسان نراقی بر این نظر بود که شاه اساسا تصور اشتباهی از مدرنیزاسیون داشت. او چند ایراد اساسی به مدرنیزاسیون شاه وارد میکند؛ نخست اینکه شاه مولفههای توسعه و پیشرفت را بدون هیچ تغییر و بدون اینکه با فرهنگ بومی عجین کند، از غرب نمونهبرداری و وارد کشور میکرد. نگاه ابزاری و سطحی پهلوی دوم به توسعه غالبا در رشد اقتصادی و ورود نهادهای برگرفته شده از سنت غربی معطوف بود، بههمین دلیل است که این نگاه به توسعه هیچوقت به پیشرفت منتج نشد. نگاه پهلوی دوم به فرآیند مدرنیزاسیون همچون رضاشاه، تنها از طریق ارتش و نیروی نظامی قابل تصور بود بههمین دلیل، محمدرضاشاه هیچگاه اجازه نداد نهادها و تشکلهای مدنی که لازمه توسعه و مدرنیزاسیون در کشور هستند، با نظر و خواسته مردم شکل بگیرند و همواره در تمامی مسائل مملکت ورود میکرد.
براثر بیتوجهی به خواستههای مردم، هر اقدامی که در مسیر مدرنیزاسیون و توسعه نیز صورت میگرفت، نتیجهای جز شکست نداشت؛ زیرا مهمترین مساله در مسیر توسعه، درک کافی از بافت زندگی مردم است و شاه هیچگاه چنین درکی نداشت (احسان نراقی، ۱۳۸۱: ص۱۳۴). هر جامعهای که میخواهد در مسیر توسعه قرار گیرد باید همه ارکان جامعه اعم از افراد گروههای انسانی، تعیین اهداف اجتماعی و ارزشها، روشها، ابزارها و نهادها و امکانات، معارف و شناختها به منظور توسعه مشارکت فعال و تکمیلی داشته باشد و روی هم رفته، با چهار دسته از عوامل زیر همسویی داشته باشند: ۱. مشروعیت ۲. فلسفه حیات ۳. نظام تربیتی ۴. روشها و کاربردها. ضمن آنکه، ساختار نظام شاهنشاهی، غیر از عدم درک فضای حاکم بر جامعه و وابستگی به قدرتهای خارجی، مبتنیبر یک بنیان نئوپاتریمونیال بود.
ذیل چنین ساختاری، قدرت کاملا در دست شاه و حلقه فوقانی دربار متمرکز شده بود. تملق و چاپلوسی و دروغپردازی و جاسوسی، به اصل معهود و سکه رایج در دربار و بین مقامات تبدیل شده بود. اقتصاد کشور که در زمره اقتصادی رانتیر بهشمار میرفت، منحصرا در کنترل شخص شاه قرار داشت و فساد و رشوهخواری درباریان، شاه را در موقعیت نازلی از مشروعیت سیاسی قرار داده بود. به بیان دیگر، قواعد اساسی حکومت و سیاستهای هر نظام، زمانی مورد تردید و چالش قرار میگیرد و رژیم سیاسی در اعمال قدرت و کنترل سیاسی دچار بحران میشود که آن رژیم نتواند ایدئولوژی مناسب را برای مشروعیتبخشی داشته باشد و نیز نتواند منافع گروههای اجتماعی را نسبتا گسترده تامین کند.
درنهایت، ویژگیهای سلطانی رژیم پهلوی، مانعی جهت تحقق توسعه سیاسی شد و توسعه سیاسی در این زمان نسبت به رشد اقتصادی و صنعتی و مجموعه تحولات جمعیتی و برخی ویژگیهای شهرنشینی، آموزش و پرورش، سواد، ارتباطات و... تاخر داشت و سرانجامِ این عدم تناسب، فروپاشی ساختار رژیم خودکامهای بود که بسیار دیر صدای انقلاب مردمش را شنید.
*جامعهشناس
منبع: اعتماد
ارسال دیدگاه