فرازی در شهادت غریبانه امام المتقین
قم (پانا) – ایام ماه رمضان و لیالی قدر عجین شده با نام زیبای امیرالمومنین(ع) و شهادت غریبانه آن امام بزرگوار است.

سالها گذشته و دیگر لبه چاه خم نشدهاید و نگاهتان به درونش نیست؛ و ساعتها از فریاد جبرائیل گذشته. خسته و درمانده، یک گوشه نقش زمین شده و بالهایش شکستهاند. نمیدانم که میخواهد از این به بعد درس یادش بدهد و یا پرش را التیام باشد...
اصلا بحث، بحث گذشتههاست! سالهای پیش، شب پیش و ساعتهای پیش.
بعد از ساعتها درد و سالها گیر کردن استخوان دنیا و مردمانش در گلویتان، سرتان روی سر پسر ارشد آرام گرفته.
اشک و آه حسن در هم آمیخته و خیره روی رنگ پریدهی شماست. دست بیجانتان گره میشود میان دستهای لرزانش. چشمهایتان دیگر فروغ ندارد پدر جهان...
با همان چشمهای بیفروغ اما، خیره اشکهایش میشوید. این خیره شدنهایتان خبر خوبی ندارد...
رنگ رخسارهتان چند ساعتیست سر درونتان را فاش کرده پدر!
حسین مانند کودکان درمانده، با آستین لباس عربیاش اشکهایش را پاک میکند. حسن صبور است، مانند سالهای پیش... همان سالهای مادر و کوچه و سیلی که قدش به جلوگیری از آن نرسید...
دندان روی دندان میساید و زیر لب نجوا میکند:
- گفتم بگذارید من نماز را بخوانم... گفتم جان عالم به فدای فرق شکافتهتان پدر...! گفتم این مردم فراموش میکنند علی که بود و از دست چه نجاتشان داد...
ابوفاضل مضطرب است، برادرانش مضطربتر و زینب اما نفسهایتان را میشمارد؛ مانند سالهای پیش! سالهای مادر و پهلو و سینهای که برای رفت و آمد نفسها کمکی نمیکردند...
ام کلثوم خیرهتر از زینب است. بدتر از برادر بزرگ، خودش را میخورد که:
- گفتم نرو پدر... ماکیان سر و صدا کردند، گفتم نرو! آه از این زبان... چرا به نه و نرفتن باز شد...؟
چشمهایتان فروغ همیشگی را ندارند هیچ، مدام سفیدیشان پیدا و بعد دوباره سیاهیشان بر میگردد؛
سیاهی آن دو چشم نافذ که دل از عالم و آدم برده!
حالا ساعتهای آخر است.
جبرئیل خودش را با بالهای شکسته، میرساند کنارتان. پهلو به پهلوی پسر ارشد شما مینشیند و دست به دامن او میشود. انگار باید بعد از این فقط کنار او باشد تا دق نکند...
دیگر نگاههایتان پر از حرف است و وصیت. حسین و زینب را نظاره میکنید و دو مرتبه حسن را. قرار است ارثیهی گرانبهایی برایش به ارث بگذارید؛
صبر و تنهایی...
ارسال دیدگاه