معلم بدون مرز، سفیر صلح و دوستی ایران

اهواز (پانا) - معلمی از خوزستان در روزگاری که شاهد ازدیاد کودکان کار به‌ویژه کودکان کار اتباع خارجی هستیم، آستین همت را بالا زده تا از این کودکان، سفیران صلح و دوستی برای کشور ایران پرورش دهد.

کد مطلب: ۱۵۴۵۱۰۹
لینک کوتاه کپی شد
معلم بدون مرز، سفیر صلح و دوستی ایران

روزهای کم و بیش سرد زمستان است، اسفند فرا رسیده و بازارها برای شب عید آماه می‌شوند، مردم به دنبال تمام کردن کارهای عقب‌مانده یک سال گذشته خود هستند و معلمان تلاش‌شان را بیشتر کرده‌اند تا جورِ تعطیلی ناشی از کمبود برق و آلودگی هوا را بکشند که مبادا درسی از صفحات کتاب‌ها بر زمین بماند.

در میان این معلمان اما آقای معلمی چند سالی است که جورِ بی‌محبتی روزگار به کودکان را هم گردن گرفته تا بگوید اگر روزگار با سازِ دلِ کوچک تو کوک نبوده اما من موسیقی زیبای انسانیت را برایت می‌نوازم. تفاوتی ندارد به چه زبانی صحبت می‌کنی فرزندم! مگر نمی‌دانی همدلی از همزبانی بهتر است؟

داستان «کودکان کار» چند سالی هست که به یکی از مباحث داغ میان سیاستمداران، جامعه‌شناسان و رسانه‌ها تبدیل شده است. ریشه‌یابی، ارائه راه حل و انتقاد از زیاد شدن این پدیده بحث ثابت بسیاری نشست‌ها است اما این بار معلمی از دیار خوزستان و شهرستان دزفول، آستین‌ها را بالا زد تا دلی از دل‌های بی‌قرار کودکان را شاد کند. همان کودکانی که زورشان بر زور زمانه نچربید و از تحصیل بازماندند.

معلمی که ۶ سال پیش، رسالت خود را با آموزش الفبا به «آرش» کودک کار اهل افغانستان آغاز کرد و شاید تصور نمی‌کرد که روزگاری نه چندان دور، صاحب نخستین مدرسه خیابانی کشور شود اما مگر خداوند وعده نداده است که «وَلَا نُکَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا.»

آرش، نخستین جرقه تاسیس مدرسه خیابانی

حسن گلچین‌نژاد، معلم دزفولی است که در کنار مدرسه با مدرک دکترای تخصصی برنامه‌ریزی درسی در دانشگاه نیز تدریس می‌کند اما این روزها خود را بیشتر از هر چیز پدر معنوی کودکان کار می‌داند که با ذوق یاد گرفته‌اند که بنویسند «آموزگار به ما درس یاد می‌دهد» ، «ایران آباد است» و «بابا آب داد»

این معلم دزفولی از نخستین جرقه‌های آغاز به کارش اینگونه می‌گوید: «روزی به قصد خرید کفش کتانی مناسب ورزش برای فاطیما دخترم، راهی بازار شدیم. در شلوغی بازار جلوی درب مغازه طلافروشی، چشمم به پسری افتاد که بساطی کم‌رونق از وسایلی مانند شانه، جوراب و سنجاق داشت، خم شده بود و با مداد در حال نوشتن روی دفتر بود. به گمان خودم دانش‌آموز بود و در حال انجام تکالیف اما هرچه جلوتر رفتم، متوجه شدم خطوطی بی‌هدف را ترسیم می‌کند بی‌آنکه به هیچکدام از نشانه‌های الفبا شباهت داشته باشد. کنجکاو شدم و جلوتر رفتم و از او پرسیدم: مشغول چه کاری هستی؟ و او پاسخ داد: مشق می‌نویسم.»

او ادامه می‌دهد: «چند سوال دیگر پرسیدم و متوجه شدم که این کودک در خیالات خود در حال درس خواندن است و همان جا غمی بزرگ بر دلم نشست. از او خواستم تا با من یک بازی کند. به او گفتم هرچه من می‌نویسم تو تکرار کن. یکی از نشانه‌های ساده فارسی را نوشتم و او به تقلید از من تکرار کرد. این بار یکی از نشانه‌های سخت‌تر را نوشتم و باز هم به خوبی نوشت. متوجه شدم که استعداد خوبی دارد؛ رو به او گفتم که من معلم هستم. بسیار بسیار خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت. به آن پسر که نامش «آرش» بود، گفتم برای کاری باید بروم اما بمان تا با هدیه‌ات برگردم. چند ساعت بعد با هدیه‌ای که شامل دفتر نقاشی، جعبه مدادرنگی و وسایل نوشت‌افزار بود به سمتش برگشتم از او خواستم مرا به خانه‌شان ببرد. پاسخ داد: مادرم گفته بعد از اذان مغرب باید به منزل برگردی اما آرش را راضی کردم که این بار زودتر من را به آنجا ببرد.»

گلچین‌نژاد می‌گوید: «پس از کمی پیاده‌روی به در منزل رسیدیم. آرش در زد و پدرش بیرون آمد. ماجرا را برایش کامل تعریف کردم، برق خوشحالی را در چشمان کم‌رمق پدر نیز می‌توان دید. از او خواستم اجازه دهد بعدازظهرها با آرش تمرین کنم. شرایط زندگی آن‌ها چندان مساعد نبود و تمام اعضای خانواده در یک اتاق بودند که نشیمن، اتاق خواب و حتی آشپزخانه تلقی می‌شد. پس طبیعتا این امکان وجود نداشت من هم به آنجا بروم و به همین دلیل پیشنهاد دادم تا کلاس درس را در پیاده‌رو و در کنار بساط آرش برپا کنیم.»

وی می‌افزاید: «باهمه سختی‌ها ۳ ماه از آغاز تدریس خیابانی من می‌گذشت؛ رهگذران بسیاری از کنار ما عبور می‌کردند، برخی تعجب می‌کردند، برخی تشویق و برخی هم دعای خیر؛ آرش روزبه‌روز پیشرفت می‌کرد و حالا بسیاری از نشانه‌های الفبا را فرا گرفته بود. هر روز پس از پایان کلاس درسِ موظفی خودم، راهی این خیابان می‌شدم تا به آرش آموزش دهم.»

گلچین‌نژاد خاطرنشان می‌کند: «چند ماه بعد پسرخاله آرش نیز به همراه خانواده راهی ایران شده بودند و حالا من در کنار آرش به مُجیب (پسرخاله او) نیز درس می دادم. آن روزها در کنار وسایل کمک‌ آموزشی از هر ابزاری برای یادگیری استفاده می‌کردم؛ به‌طور نمونه از آرش و مُجیب می‌خواستم با کمک موزائیک‌های خیابان، الگوهای ریاضی را برایم ترسیم کنند. رفته‌رفته آرش و پسرخاله‌اش سایر کودکانی با سرنوشت مشابه خود را به من معرفی کردند و گروه ما بزرگتر شد.»

او در پاسخ به این پرسش که «آیا فکر نمی‌کردید که آن‌ها تبعه غیرقانونی هستند؟ و چرا باید به آن‌ها آموزش بدهید؟» می‌گوید: «دوست داشتم در خارج از مدرسه و در محیط پیرامون نیز اثرگذار باشم و هرگز به این فکر نکردم که آن‌ها همشهری یا هموطن من نیستند. تنها در این فکر بودم که از بروز آسیب و ناهنجاری در آن‌ها جلوگیری کنم؛ چراکه باعث می‌شد هم آن‌ها به خطر نیفتند و هم در آینده برای جامعه مشکل ایجاد نکنند. در حال حاضر یکصد کودک کار را آموزش می‌دهم؛ نه صرفا آموزش‌های درسی بلکه تلاش می‌کنم آن‌ها را آگاه کنم و در این راه از مشاوران و اساتید استفاده می‌کنم. حتی با کمک خیرین و درآمد معلمی خودم برخی اوقات مواد غذایی نیز تهیه می‌کنم.»

گلچین‌نژاد خاطرنشان می‌کند: «آن روزها با تمام سختی‌ها و خستگی‌هایش پایان شیرینی به همراه داشت. پایانی که خود، آغاز راه بزرگتری بود تا نخستین «مدرسه خیابانی کشور» را راه‌اندازی کنیم. امروز حدود یکصد دختر و پسر رده سنی ۷ تا ۱۵ سال در حال آموزش در پایه‌های اول تا سوم ابتدایی هستند.»

c5a2977a-c2c0-420d-ac51-f06eb7c04bdd

بهار، حکایت روزهای خرمی پس از سردی زمستان

بهار، حکایت عبور از روزهای سرد و سوزناک زمستان است. نوید روزهای خرمی و خوشی پس از صبوری؛ شاید بی‌حکمت نیست که حالا نام یکی از دانش‌آموزان آقای گلچین‌نژاد نیز «بهار» است. دختری ۱۱ ساله که جبر روزگار سبب شده بود تا ۹ سالگی سوادی نداشته باشد. با دست‌های کوچکش با سایر اعضای خانواده به سر زمین‌های کشاورزی می‌رود تا به زبان محلی خودشان «پختار» کند. از او در مورد معنای «پختار» می‌پرسم و با توضیحاتش متوجه می‌شوم که منظورش هرس گیاهان هرز است.

بهار می‌گوید: «از ساعت ۶ صبح تا ۳ یا ۴ بعدازظهر سر زمین‌های کشاورزی، پختار می‌کنیم و برای همین فرصت درس خواندن نداشتم تا اینکه با آقای گلچین آشنا شدم. حالا سواد خواندن و نوشتن را یاد گرفتم.»

از او می‌پرسم: امروز چه چیزی را یاد گرفتی؟ و او با خجالتی که در چهره دارد، می‌گوید: «یاد گرفتیم چطور ۵ تا ۵ تا تا عدد ۱۰۰ بشماریم.»

کلاس درس آقای گلچین‌نژاد «بهار»های بسیاری دارد. دختران و پسرانی که توامان خستگی کار و شوق یادگیری را می‌توانی در چشمانشان بخوانی. آقای معلم هر از گاهی برای آنکه خستگی را از یادشان ببرد، دستش را بالا می‌گیرد تا بچه‌ها نیز با او شروع به دست زدن کنند و همگی باهم بخوانند «با این ۲ دست کوچکم دست می‌برم پیش خدا، با دل پاک و روشنم دعا کنم دعا دعا....» مشخص است در این مدت، اشعار بسیاری را یاد گرفته‌اند؛ چراکه بلافاصله پس از یک شعر با شوقی فراوان درخواست می‌کنند تا شعری دیگر بخوانند.

پرورش در کنار آموزش

این معلم دزفولی در ادامه بیان می‌کند: «بیشتر این کودکان، بی‌سرپرست یا بدسرپرست هستند و همین مساله سبب می‌شود تا در صورت بی‌سوادی بیشتر در معرض آسیب‌های اجتماعی قرار بگیرند. انگیزه و هدف ما آن است که در کنار سواد، هنجارهای اجتماعی و خودآگاهی را به آن‌ها آموزش دهیم.»

وی می‌افزاید: «کار ما نسبت به ۶ سال پیش بسیار وسیع‌تر شده است. چند خیّر به کمک ما آمده‌اند تا در کنار آموزش، وسایل مدرسه از جمله نوشت‌افزار، کیف، کفش، مانتو و شلوار، لباس گرم و حتی ابزارهای ورزشی را برای این دانش‌آموزان تهیه کنیم. خدا را شاکرم؛ چراکه این حرکت در خارج استان و حتی کشور نیز بازتاب داشته و مورد استقبال خوبی قرار گرفته است.»

این معلم دزفولی ادامه می‌دهد: «دستگاه‌ها و سازمان‌های مختلفی مانند بهزیستی، کمیته امداد، امور اتباع، نیروی انتظامی و... در این حوزه مسئولیت دارند اما به دلیل آنکه این کودکان بدون هویت شناخته می‌شوند، هیچ کاری برای آن‌ها انجام نمی‌شود. تلاش کردم تا بخشی از این بار را به دوش بکشم و در کنار آموزش، تشکیل گروه سرود، فعالیت‌های ورزشی، دست‌سازه، کاموابافی و حتی جشن عبادت را برای آن‌ها برگزار کردیم بی‌آنکه دست نیازی به سمت دستگاه و سازمانی دراز کنیم.»

وعده دیدار ما هر روز عصر زیر درخت کُنار

وی می‌گوید: «خانواده ما روزبه‌روز بزرگتر می‌شد؛ وعده دیدار ما هر روز عصر زیر درخت کُنار در یک پارک بود. تابستان و زمستان در باران و شرجی، زیر این درخت می‌نشستیم و کلاس را برگزار می‌کردیم. گاهی از شرجی هوا صورت‌هایمان خیس عرق می‌شد و سپس با عبور هر خودرو از کنار جاده خاکی مجاور، گردی از خاک روی صورتمان می‌نشست. روزی راننده‌ای با دیدن ما ایستاد و دلیل حضورمان را جویا شد و وقتی داستان را برایش تعریف کردم بسیار متاثر شد و گریست. او گفت کارگاه کوچکی دارد که می‌تواند رایگان در اختیار ما قرار دهد. با کمک کودکان این کارگاه را تمیز کردیم و حالا چند ماهی است که مدرسه ما با گذشت ۶ سال صاحب جا و مکان شده است.»

گلیچن‌نژاد که موتورسیکلت شخصی خود را در سال‌های ابتدایی آغاز این حرکت برای تهیه وسایل آموزشی کودکان کار فروخته بود، بیان می‌کند: «هر ماه، بخشی از حقوق معلمی خود را نیز برای تهیه وسایل آموزشی دانش‌آموزان اختصاص می‌دهم. تصور می‌کنم با این اقدامات توانسته‌ام یکصد سفیر صلح و دوستی برای کشورم پرورش دهم تا اگر روزی این کودکان به سرزمین خود بازگشتند، پیام‌آور این صلح باشند.»

وی ادامه می‌دهد: «در کنار آموزش، تلاش می‌کنیم تا آن‌ها را از مشاغل کاذبی مانند پاک کردن شیشه و تکدی‌گری به سمت مشاغلی با توجه به مهارت‌های‌شان سوق دهیم. به‌طور نمونه برای مادری که ۳ فرزندش نزد من در حال آموزش هستند، تنوری خریدیم تا نان بپزد و سپس در فروشگاه‌های سطح شهر بفروشد.»

دغدغه کودکان کار، آغاز حرکتی بزرگ

اعظم‌السادات نبی‌زاده، همسر این معلم نیز در گفت‌وگو با پانا از دغدغه آقای گلچین‌نژاد برای کودکان کار اینگونه صحبت کرد: «همیشه وقتی با هم به خیابان می‌رفتیم و می‌دید که کودکان، سر چهارراه‌ها ایستاده و شیشه خودروها را تمیز می‌کنند، افسوس می‌خورد و معتقد بود جای این بچه‌ها در خیابان نیست تا اینکه روزی با پسری به نام «آرش» آشنا شد و از آنجا تصمیم به کمک به کودکان کار گرفت.»

وی با اشاره به اینکه آقای گلچین‌نژاد روحیه لطیف و مهربانی دارد، ادامه داد: «کودکانی که بدسپرست یا بی‌سرپرست هستند بسیاری از مسائل را یاد نگرفته‌اند و با خطرات و ناهنجاری‌ها آشنایی ندارند و از سویی دیگر در سنین خطرناکی قرار دارند. به همین دلیل همسرم تصمیم گرفت در کنار آموزش مباحث درسی، مسائل روانشناسی و خانواده را نیز در دستور کار قرار دهد.»

نبی‌زاده بیان کرد: «من و همسرم گاهی در این مسیر خسته نیز می‌شویم؛ چراکه آموزش به یکصد دانش‌آموز کودک کار بسیار سخت و طاقت‌فرسا است اما وقتی نتیجه این آموزش‌ها را می‌بینیم، خستگی از تَن ما خارج می‌شود. بخش زیادی از وقت خود را بدون چشمداشت، صَرف آموزش به این کودکان قرار می‌دهیم تا در آینده آسیب کمتری ببینند.»

فاطیما (دختر خانواده) نیز همراه پدر و مادر در آموزش کودکان کار نقش دارد و به گفته خودش، کلاس‌های هنری مانند نقاشی و کلاس رزمی نیز برای آن‌ها برگزار می‌کند که مورد استقبال خوبی از سوی کودکان قرار گرفته است.

این روزها آقای معلم دزفولی و شاگردانش دیگر وعده تشکیل کلاس خود را زیر درخت کُنار نمی‌گذارند؛ چراکه صاحب یک کلاس درس شده‌اند. لبخند بر لب و شوق در چشمانشان نشان می‌دهد که حال دلشان حداقل برای روزی یک ساعت، حوالی ساعت ۱۸ خوش است.

خبرنگار : ندا رضاپور

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار