محمد عبیات *
سعادت ناتمام
درسهایی از مکتب عاشورا
امام حسین (ع) هنگام خروج از مکه فرمود : "هر کس به من بپیوندد، شهید مى شود و هر کس از من روى بگرداند، به پیروزى نمى رسد " . آنانکه همراهش ماندند به جاودانگی رسیدند ولی آنان که او را تنها گذاشتند ، حسرتی ابدی را برای خود به ارمغان آوردند . آنچه خواهید خواند روایتی است از یک حسرت تمام و سعادتی ناتمام .
آفتاب از نیمه گذشته است ، و در این بیابان هیچ بشری جز سایه مان ، ما را همراهی نمی کند . این اسب هم از فرط تشنگی ، چاره ای جز پیشرفتن به سمت جنوب و به امید دست یافتن به آب ندارد .
من ضحاک بن عبدالله مشرقی و دوستم مالک بن نضر ارحبی ، کوفه را در حالی ترک کرده ایم که تبدیل به یک پادگان نظامی شده بود . همه در تکاپوی خرید بهترین شمشیر ها و نیزه ها و سپر ها بودند . زنان همسران خود و مادران فرزندان خود را برای نبرد آماده می کردند . نبرد ! آری نبرد با فرزند رسول خدا (ص) ... براستی که خودم هم باورم نمی شد که این همه جوش و خروش برای کشتن آخرین پسر زهرا دختر پیامبر خداست ... !
تقریبا دو دهه از ضربت شمشیر بر سر علی بن ابی طالب می گذرد و اما اکنون کوفه سرشار از ابن ملجم شده است ؛ کوفه و کوفیان در این وانفسا فقط پسر زیاد را کم داشتند که او هم بر دارالاماره تکیه زد تا همه چیز بر وفق مراد خلیفه پیش رود ...
پسر زیاد حقا بدجور زهر چشم گرفت او همان روز اول گفت که اهل شوخی و مزاح نیست و آنچه را که بگوید به عمل نشان خواهد داد ... کشتن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و میثم تمار برای اثبات حرف هایش آنقدر تاثیر گذار بود که اگر هم صدای علوی وجود داشت در نطفه خفه شد .
خروج ما از کوفه هم با هزاران بدبختی صورت گرفت و اکنون راه را گم کرده و در این بیابان اسیر دست تقدیر شده ایم ...
- مالک ! آنچه را که من میبینم تو هم میبینی !
- آری بدبخت شدن و درماندگیمان را خوب میبنیم
- الان چه وقت مزاح است ! آنجا را میگویم مرد مومن ! آن خیمه های سیاه را میگویم در آن طرف !
حسین در مسیر بود ! ولی کجای مسیر نمیدانستم البته که هدفم ملاقات با او نبود ولی نمیدانم که تقدیر چگونه در دل این صحرا و این وادی که متعلق به بنی تمیم است مرا در رو به روی خیمه نزدیکترین شخص به رسول خدا ص کشانده است ! الله اکبر
من حسین را چندین بار دیده بودم ! در مدینه ، و در مسجد النبی هنگامی او که به نماز ایستاده بود نجوای قنوتش ، رسول خدا را در چشمانم متجسم میکرد .
- السلام علیک یابن رسول الله
حسین گوشه ای از خیمه نشسته و به فکر فرو رفته بود تا سلام ما را شنید ، برخاست و پاسخمان را به گرمی داد . تا نشست به او مثل کسانی که دنبال یک نشانه در صورت میگردند خیره شدم ... آرام بود و شمرده سخن میگفت و گَرد پیری بر محاسنش رخ نماین کرده بود با این حال چهره اش سرشار از نور بود ؛ نور درخشنده ای در پیشانی و گونه هایش بود که انسان را مات تماشایش می ماند !
پرسید که هستیم ؟ از کجا می آییم ؟ به کجا می رویم؟
گفتیم : آمده ایم تا بر تو سلامى دهیم و از خدا برایت سلامت بخواهیم و دیدارى با تو تازه کنیم و خبرِ مردم را به تو بگوییم که آنان براى جنگ با تو گِرد هم آمده اند . نظرت تو چیست ؟ حسین علیه السلام سرش را پایین انداخت و فرمود : «خدا ، مرا بس است که بهترین سرپرست است» .
ایمان و اخلاص به خداوند در کلمات حسین بن علی بسیار دیدنی و شنیدنی بود ! او به هدفش ایمان داشت و میدانست بهای رسیدن به هدفش چیزی جز ریخته شدن خون خود و نزدیکانش نخواهد بود.
رخصت خواستیم تا برویم ! نگاهی با ما کرد فرمود : چه چیز ، شما را از یارى من ، باز مى دارد ؟
مالک بن نضر زود گفت : من ، بدهى و نانخور دارم . من نیز گفتم : من هم بدهى و نانخور دارم ؛ امّا اگر به من اجازه دهی تا آنجا که احساس کنم سودمند هستم از تو دفاع کنم در کنارت باقی بمانم !
سرش را بالا آورد فرمود : اجازه دارى...
مالک تعجب کرده بود ؛ نمیدانست بماند یا برود ! نمیدانم شاید ته دلش به من میگفت : ای کم عقل با آن لشکر تا دندان مسلحی که در کوفه دیدیم چقدر ساده ای اگر فکر کنی میتوانی سودمند باشی ... مالک از من خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد....
روز ها به سرعت سپری می شد و ما با فشار حر بن یزید ریاحی و سربازانش مجبور به تغییر مسیر به نینوا شده بودیم ... با حضور لشگریان عمر بن سعد از کوفه شرایط لحظه به لحظه به سمت جنگ نزدیک تر میشد و ذخیره آبمان نیز به پایان رسیده و فرات بر ما بسته شده بود .
شب عاشورا فرا رسید ... حسین بن علی (ع) در میان اصحاب و یارانش حاضر شد و ، فرمود : «این ، سیاهىِ شب است که شما را پوشانده است . آن را مَرکب خود گیرید و هر کدامتان ، دست مردى از خاندانم را بگیرد و در دشت ها و شهرهایتان ، پراکنده شوید تا خداوند ، گشایشى دهد که این مردم ، در پىِ من هستند و اگر به من دست بیابند ، در پىِ دیگران نمى روند» . برادران ، پسران و برادرزادگان حسین علیه السلام و دو پسر عبد اللّه بن جعفر ، به ایشان گفتند : چرا چنین کنیم ؟ براى این که پس از تو بمانیم ؟ ! خداوند ، هرگز آن [ روز ] را به ما نشان ندهد ! عبّاس بن على علیه السلام ، آغازگر این سخن بود و سپس ، بقیّه آنان ، همین سخن و مانند آن را بر زبان آوردند . حسین علیه السلام فرمود : «اى فرزندان عقیل ! کُشته شدن مُسلم ، براى شما کافى است . بروید که من به شما ، اجازه دادم» .
آنان گفتند : مردم ، چه خواهند گفت ؟ مى گویند که ما ، بزرگ و سَرور خود را و بهترینْ عموزادگان خود را رها کردیم و همراه آنان ، نه تیرى انداختیم ، و نه نیزه اى پَراندیم و نه شمشیرى زدیم ، و نمى دانیم چه کردند! به خدا سوگند ، چنین نمى کنیم ؛ بلکه جان و مال و خانواده مان را فداى تو مى کنیم و همراه تو مى جنگیم تا به سرانجام تو برسیم . خداوند ، زندگى پس از تو را زشت گردانَد ! ... .
سپس ، مسلم بن عَوسَجه اسدى ، برخاست و به حسین علیه السلام گفت : آیا ما تو را تنها بگذاریم ، در حالى که هنوز از عهده اداى حقّ تو در برابر خدا ، بیرون نیامده ایم ؟! بدان که ـ به خدا سوگند ـ ، با تو هستم تا آن جا که نیزه ام را در سینه هایشان بِشکنم ! تا هر زمان که قبضه شمشیرم را به دست دارم ، با آنان مى جنگم و از تو ، جدا نمى شوم ؛ و اگر سلاح نداشته باشم تا با آنان بجنگم ، در دفاع از تو ، به سوى آنان ، سنگ پرتاب مى کنم تا همراه تو بمیرم .
سپس سعید بن عبد اللّه حنفى گفت : به خدا سوگند ، تو را تنها نمى گذاریم تا خدا بداند که ما در غیاب پیامبر خدا صلى الله علیه و آله ، تو را پاس داشتیم . به خدا سوگند ، اگر مى دانستم که کشته مى شوم و سپس زنده مى شوم ، آن گاه زنده زنده ، سوزانده مى شوم و خاکسترم را بر باد مى دهند و این کار را هفتاد مرتبه با من مى کنند ، از تو جدا نمى شدم تا مرگم را پیش روىِ تو ببینیم ! پس اکنون ، چرا این کار را نکنم که تنها یک بار کُشته شدن است و آن هم با کرامتى جاویدان در پىِ آن ؟!
و زُهَیر بن قَین گفت : به خدا سوگند ، دوست داشتم که کشته شوم و سپس ، زنده شوم و سپس ، کشته شوم و تا هزار مرتبه مرا بکشند ؛ امّا خداوند با کشته شدن من ، کشته شدن را از تو و از جانِ این جوانان خاندانت ، دور بدارد ! عموم یاران حسین علیه السلام ، سخنانى چنین و به همین صورت ، بر زبان آوردند و گفتند : به خدا سوگند ، از تو جدا نمى شویم ؛ بلکه جان هایمان ، فداى تو باد ! ما از تو با دل و جان و دست و سر ، محافظت مى کنیم ؛ و چون کشته شویم ، به عهد خود وفا کرده ، وظیفه خود را ادا کرده ایم .
چه شکوه و هیبتی داشت آن شب ! همه آماده فدا شدن و فناء شدن در مسیر احیای دین خدا بودند ... قلب هایشان آهنین و رسوخ ناپذیر شده بود و عشق حسین بن علی با گوشت و پوست و استخوانشان آمیخته شده بود . فردا اما روز سختی در پیش داشتیم فردا روز عمل است .
امشب حسین علیه السلام ، به رکوع و سجود و گریه و آمرزش خواهى و تضرّع و زارى پرداخت و یارانش ، در دعا و تضرع زمزمه هایى بدون وقفه مانند آواى زنبور عسل داشتند .
خورشید رخ نمایان کرد ولی ای کاش که همچنان آن شب ؛ در تاریکی خود به سر می برد ... تیرها آهنگ و نووس مرگ را به صدا در آوردند و شیرمردان کربلا هر لحظه همچون زمین تشنه ی کربلا را با خون پاک خود
سیراب کردند .
وقتی دیدم یاران امام حسین(ع) کشته شدهاند و نوبت به وی و خاندانش رسیده و با وی به جز سوید بن عمرو خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمیباقی نماندهاند ؛ به حتمی بودن کشته شدنم ایمان آوردم !
آیا من برای جنگ آمده بودم ؟ آیا باید اینگونه جسد تکه تکه شده ام را برای خانواده ببرند ؟ خدمت ابا عبدالله آمدم و گفتم: یابن رسول الله! به خاطر دارید که بین من و شما چه شرطی بود؟ حضرت فرمود: آری، من بیعت خود را از تو برداشتم ولی تو چگونه میتوانی از بین سپاه دشمن فرار کنی؟ ضحاک گفت: من اسب خود را در خیمهای پنهان کردهام و به همین جهت بود که پیاده میجنگیدم.
از حضرت خداحافظی کردم وبی از اصحاب عمر سعد به تعقیبم پرداختند تا اینکه به دهکدهای نزدیک ساحل فرات رسید و آنجا توقف کردم . کثیر بن عبدالله شعبی و ایوب بن مشرح حیوانی و قیس بن عبدالله صایدی از تعقیبکنندگانم مرا را شناختند و ولی با حمایت برادرانم در بنی تمیم ضحا از کشته شدن رهایی یافتم...
اما من ماندم و بزرگترین حسرت !
من مانده ام و یک دنیا تاسف !
من مانده ام و یک جهان از سرزنش!
من ماندم و سعادتی ناتمام
*پژوهشگر تاریخ اسلام تشیع
ارسال دیدگاه