سحر ناظمی*
آقا جان چشم هایم دیگر از آن من نیستند و هیچ چیزی نمیببینند جز تو
آقا جان چشم هایم دیگر از آن من نیستند و هیچ چیزی نمیببینند جز تو و من منتظر میمانم تا تو بیایی.
مولای من می دانی چند سال است که انتظار میکشم، با یاد تو نشسته ام در راهی که عبور کنی دلم برای ورود تو لحظه شماری می کند و حنجره ام تو را فریاد می زند.
سفره افطارم را با آل یاسین تزئین می کنم و قنوتم را طولانی می کنم تا تو نیمه شبی برای آن دعا کنی.
مولایم بی تو دفتر دلمان پر است از مشق های انتظار، عمر ما کفاف صبر تو را نمی دهد.
قسم یاد می کنم به زمان و به این لحظه که چشم هایم از غصه در حال باریدن است و غم و اندوه مان از حد گذشته و بیماریها بر جان جهان آنچنان چنگ انداخته که دنیا عجز خود را باور کرده و درماندگی خود را فریاد میزند.
آقا جان نگاه کن که چگونه از زمین و آسمان مصبیت می بارد صدای ضجه های کودکان مظلوم در چنگ دشمن را می شنوی؟ آنان چشم به عدالت تو دارند کی می شود از عدالت پرده برداری کنی آقا جان.
چشم هایم دیگر از آن من نیستند و هیچ نمیببینند جز تو، قنوت در نمازم به زبان آمد چه می شود که پرده زیبایی های دنیا را کنار بزنی و خود پاسخ او را بدهی.
چه لذتی دارد شبانگاهان تا سپیده صبح نماز را کنار تو خواندن و دعا برای ظهور کسی که خود دعای عاقبت بخیری ما را دارد.
دوازده ستاره پر فروغ به نوبت در تیرگی نمایانگر راه نجات، راهنمایی و سیراب کننده تشنگان معرفت بودند تا دوازدهمین نور هدایت خداوند به خواسته پروردگارش در پس موج های تیره آسمان نهان شود تا ما چون گیاهی که به نور محتاج است به او نیازمند نشدیم برما طلوع نکند و چنان شد که ما راه گم کردیم و انتظار خورشید را کشیدیم و تو گویی خورشید، خود تو بودی و ما ندانستیم.
می نویسم که شب تار سحر میگردد
یک نفر مانده ازین قوم که بر میگردد
*دانش آموز سحر ناظمی
ارسال دیدگاه