سحر شیخی*
درسهایی که در دوران مدرسه آموختم
اکنون که مفتخر به کسوت زیبا و شرافتمند معلمی هستم، درسهایی که از هر کدام از معلمانم در دوران مدرسه آموختم را در کلاس به کار میبندم.
کلاس دوم بودم، آن روز در نوبت ظهر باید به مدرسه میرفتم اما نزدیکیهای ظهر، بر اساس یک بیاحتیاطی پیشانیم شکست و سرم بخیه خورد، بخاطر اصرار زیاد، مادرم قبول کرد که به مدرسه بروم، زنگ سوم را دیگر نتوانستم تحمل کنم و با وجود شرایط سختی که آن زمان حاکم بود، معلمم صدایم زد و گفت: برو، میدانم حالت خوب نیست و میدانم که خودت را میرسانی. در آن لحظه، درک شاگرد را آموختم و اینکه همدردی یک اصل مهم برای معلم بودن است.
پایه چهارم بودم، معلمی داشتم که بسیار خوشذوق بود، آن سال من طبق معمول جزو نفرات برتر شدم، اما کاری که معلمم کرد باعث شد تا آن سال هیجان بیشتری برای دریافت جایزه داشته باشم، زنگ تفریح از من پرسید که دخترم، دوست داری چه چیزی هدیه بگیری و من هم نام وسیله مورد علاقهام را به او گفتم، در آن روز به یادماندنی و شاد، من آموختم که نظر دانشآموزان را هم بپرسم، چرا که باعث خلاقیت و اشتیاق مضاعفی در آنان میشود.
دوره شیرین دبستان با همه لحظات کودکانهاش برای من تمام شد و من با تمام دغدغههای ذهنی که داشتم، وارد بحران نوجوانی شدم، به یاد دارم گاهی در دوران راهنمایی، به تفاوت قشر مرفه و فقیر و فلسفه دارا و ندار میاندیشیدم، در آن روزها معلم ریاضی داشتیم که چهرهای جدی داشت، روز اولی که وارد کلاس شد، همه حساب کار دستمان آمد که چه معلمی نصیبمان شده، اما در پایان سال فهمیدیم که او گوهری ناب از قشر ضعیف جامعه و نمونه یک انسان موفق است، آن سال به ارزش درونی انسانها پی بردم و اینکه مادیات همه چیز یک آدم نمیتواند باشد.
در سال بعد، باز هم معلم ریاضی دیگری به مدرسه ما آمد، او روشی نوین برای ترغیب دانشآموزان به مطالعه ریاضی به ما معرفی کرد که بچهها به گروههای چندنفره تقسیم میشدند و با هم ریاضی کار میکردند، امتحانی تحت عنوان مسابقه ریاضی بین ما برگزار شد و بچهها، رقابت سالم و رفاقت را به طور عملی یاد گرفتند.
روزها گذشت و من به سال آخر دبیرستان رسیدم، سالی که باید دیپلم میگرفتیم و سپس خودمان را برای دانشگاه رفتن آماده میکردیم، دبیر زیستشناسی داشتیم که بسیار آراسته و مرتب بود و همه دانشآموزان به او علاقه داشتند، خوش پوشی و پاکیزگی را از او آموختم، چرا که همه دانشآموزان در ابتدا جذب ظاهر معلمان میشوند و سپس به نحوه تدریس و رفتار او علاقه نشان میدهند.
در هنگامه اضطراب و نگرانی کنکور، معلم زبان انگلیسی که اتفاقا آقا هم بود، همیشه به ما میگفت: بچهها سعی کنید حتماً دانشگاه بروید و تا جایی که میتوانید ادامه تحصیل دهید، زیرا که جامعه به زنان آگاه بیشتر نیاز دارد و من آنجا به زن بودن و تأثیری که میتوانم بر جامعهام داشته باشم، افتخار کردم.
از آن سال، ۱۵ سال گذشته و من اکنون یک معلم هستم، تلاشم بر این است که درد بچهها را لمس کنم و اگر مرهم نیستم نمک بر زخمشان نپاشم، فرصت جبران اشتباه بدهم، از آنها در برنامهریزی دروس، نظر بخواهم و تفکر و خلاقیت را در آنها زنده کنم.
من یک معلم هستم، نگاهم این است که با شاگردانم رابطهای داشته باشم که به من اعتماد کنند، حس خوبی به من داشته باشند و تا میتوانم آنها را به آموختن موضوعات جدید ترغیب میکنم.
سالها از دوران دانشآموزی من میگذرد، اما هنوز ردپای خاطرات آن روزهای شیرین از پشت نم چشمانم هویدا است، یاد معلم عزیزی که کرونا او را از من گرفت، اما تلاش و بزرگواری او همچنان در صفحه قلب و ذهنم چون ستارهای میدرخشد.
آموزگار*
ارسال دیدگاه