فرار از زندان “دوله تو”
خبرگزاری پانا:شماها که دین ندارید، اگه خیلی ادعا دارید، مردونه بیایید با هم بحث کنیم. می دونم که یه مرد هم توی شما پیدا نمی شه. شماها خودتونو تابع لنین و استالین و امثال این خرهای نفهم می دونید، در حالی که هیچ کدام از دستورهایشان رو اطاعت نمی کنید. اصلا کلاه خودتونو قاضی کنید ببینید این آدم هایی که شما از آنها پیروی می کنید برای مردم خودشون چکار کردند و چه گلی به سرشون زدند که شما می خواهید بهترش را بزنید.
سایت جامع آزادگان نوشت:
کارها و مسئولیت های داخل سلول بین افراد تقسیم شده بود. چند نفر گروه غذا، چند نفر گروه آب و چند نفر هم گروه چای را تشکیل می دادند و معمولاً هر روز یک نفر انجام وظیفه می کرد.
من، رضا، عبدی و بهرام در گروه چای بودیم. روزی که نوبت یکی از ما می شد، به سه نفر دیگر سخت می گذشت. زیرا با نبودن یکی، کار آن سه نفر دیگر زیاد می شد. یک شب سرهنگ گفت: به عبدی بگو فردا خودش را به مریضی بزند، تا من با شما بیرون بیایم.
موضوع را با عبدی در میان گذاشتم. فردای آن روز عبدی را به علت درد شدید به بهداری بردند و سرهنگ به جای او با ما بیرون آمد. چند روزی را سرهنگ با ما به کوه می آمد و همراه ما سنگ ها را می شکست و به محوطه ی زندان می آورد. عصر روز دوم بود که به من گفت مسیرهای ورودی و خروجی زندان را شناسایی کنم و به بچه های گروه خودمان بگویم آماده ی فرار باشند. آنچه را که او گفته بود، دقیقاً انجام دادم و در طول کار، هر آنچه را که می یافتم به ذهن می سپردم و به سرهنگ اطلاع می دادم. بهترین زمان از نظر او برای فرار، موقع درگیری بین افراد حزب بود که زمان آن بسیار نزدیک بود.
سرهنگ چندین بار بحث و مجادله بین سران حزب را برایم تعریف کرده و اختلافات آنها را با نیروهای عراقی بیان کرده بود؛ ولی با درگیری های نیروهای ارتش عراق و ایران، آتش این گونه اختلافات بیشتر شده بود و هر روز بیش از روز پیش زبانه می کشید. بنابراین کنترل زندان تا حدی دستخوش دگرگونی و هرج و مرج شده بود. تا اینکه یک روز عصر، خسته از حمل آن همه سنگ و چوب ـ هر چهار نفری ـ در گوشه ای از محوطه ی زندان نشسته بودیم که یکی از نگهبانان سرهنگ را صدا کرد و با او چند کلمه حرف زد. سرهنگ با اشاره به ما گفت: شما برید توی سلول تا من هم بیام. و همراه نگهبان از سلول خارج شد. بعد از رفتن سرهنگ، عبدی داشت اخبار جنگ و تحولات آن را با ما می گفت که صدای سرهنگ را ـ در حالی که بسیار عصبانی بود ـ از محوطه ی زندان شنیدیم.
- شماها که دین ندارید، اگه خیلی ادعا دارید، مردونه بیایید با هم بحث کنیم. می دونم که یه مرد هم توی شما پیدا نمی شه. شماها خودتونو تابع لنین و استالین و امثال این خرهای نفهم می دونید، در حالی که هیچ کدام از دستورهایشان رو اطاعت نمی کنید. اصلا کلاه خودتونو قاضی کنید ببینید این آدم هایی که شما از آنها پیروی می کنید برای مردم خودشون چکار کردند و چه گلی به سرشون زدند که شما می خواهید بهترش را بزنید.
منتظر شدیم تا سرهنگ به داخل بیاید و علت را بپرسم، اما هر چه به انتظار نشستیم، از او خبری نشد. این بی خبری از سرهنگ برای من، عبدی، رضا و بهرام بسیار سخت بود ،زیرا تنها روزنه ی فرار از زندان، او بود.
شش روز بعد، خبر آوردند که سرهنگ اصغرلو به هنگام فرار از زندان «دوله تو» از پشت مورد هدف قرار گرفته است. با شهادت سرهنگ، وضع زندان هم تغییر کرد. خروجی های بی موقع ممنوع شد. کنترل ها شدید شد. ما را هم دیگر برای آوردن سنگ به کوه نمی فرستادند و تنها راه فرار به رویمان بسته شد.
ارسال دیدگاه