اختصاصی با مرزبانی که از دلتنگی هایش می گوید؛
در مقابل نام وطن، من هیچم و چیزی کم ...
ارومیه (پانا) - خودش از لحظاتی می گفت که بعضا دوهفته است که دختر ۳ سالهاش را ندیده اما جوری برای دیدنش لحظه شماری می کند که انگار قرار است مرخصی چند روزه مرهمی باشد برای ۱۴ شبانه روز دوری از تنها فرزندش.
پای صحبت هایش که نشستم فهمیدم مردان پاسدار مرز با صلابت تر از آن چیزی که هستند که تلویزیون گزارشی از آنها در پاسگاه و در شب عید و یلدا نشان میدهد و ما فکر می کنیم. مرزبانان انتظامی را میگویم که نصف ماه در مرز مشغول حراست از کیان ایران زمین هستند و نصف دیگرش را در کنار خانواده تجدید قوا میکنند برای روزهای سخت مرزبانی.
هر چه باشد مرز است و دلتنگی خانواده از یک طرف و سختی شرایط زندگی در برجک ها و پاسگاههای مرزی از طرف دیگر یک مرد مقاوم را هم آزار میدهد اما قسم میخورند دفاع از مرزها و نگهبانی از حریم وطن برای شان از همه چیز مهمتر است. حسین ۳۰ سال دارد. ۲۵ سالگی و درست زمانی که از دانشگاه افسری فارغ التحصیل شد تا لباس مرزبانی بپوشد با همسرش ازدواج کرد که ماحصل آن یک دختر شیرین زبان سه ساله است که ۱۸ ماه کامل او را ندیده چون نصف این مدت را در مرز بوده است. از پاس های شبانه اش که صحبت میکرد میشد غرور و غیرت را در میان کلماتش تشخیص داد.
حسین موقع مصاحبه با انگشتر حلقه اش بازی میکرد و هر جا که فرصت می کرد بحث خانواده و دلتنگی اش را پیش می کشید اما عمیقا به یک نکته باور داشت و آن هم این بود که خاک وطن اولی تر از هر چیزی است.
به شوخی و با خنده می گفت دیگر بعد از اتمام از دانشگاه افسری چیزی جز کوه و برف ندیده ام و هر بار هم که به سر خانه و زندگی ام برمیگردم یک هفته طول می کشد تا به شرایط زندگی عادت کنم. گفت که بقیه مردم چهارفصل دارند اما فصلهای ما به این شکل است: نیم زمستان، یک چهارم زمستان، تقریباً زمستان و خود خود خود زمستان!
حسین گفت بعضی از شب ها آنقدر هوا سرد است که با چند پیراهن، پلیور زمستانی و کاپشن حتی کنار بخاری سردمان می شود اما تنها چیزی که دلمان را از ته دل گرم نگه می دارد این است که چشم امید هشتاد میلیون ایرانی به ماست، تا امنیت مرزها را تامین کنیم. به حسین گفتم خواسته ای چیزی داری که در گزارشم بیاورم؟ فقط یک جمله گفت و حتما گفت که بنویسم. او گفت: آمده ایم و با صلابت ایستاده ایم تا دل ایران عزیزمان قرص بماند!
ازپشت لایک و کامنت های اینستاگرام حسین را پیدا کردم. عکسی را در صفحه اینستاگرام یک کودک سه سال دیدم که مردی با لباس مرزبانی دم در خانه او را تنگ در آغوش گرفته و مرد غور می کند در عالم پدر و دختری. حس ام درست بود. پدر و دختر بودند. بی درنگ دایرکت دادم و قضیه را شرح دادم و گفتم مدتهاست دنبال سوژهای برای مصاحبه با مرزبان ها هستم اما عکس این دختر سه ساله با پدرش شاید همان سوژهای باشد که دنبالش بودم. شاید توجه من به عکس رقیه سه ساله در آغوش پدرش حسین، اتفاقی باشد اما تاریخ نشان داده است که نمیشود از حسین و رقیه سه سال گذشت!
صاحب پیج که بعداً فهمیدم مادر رقیه است بعد از کلی اصرار قبول کرد که قضیه را بعد از آمدن همسرش از مرز با او مطرح کند. شماره تلفن همراه را به او دادم و هر روز منتظر تماس بودم تا اینکه ظهر یک روز گرم تابستانی حسین تماس گرفت. خودش بود، حسین گزارش من، همان ابو الرقیه! پشت تلفن توضیح دادم و عصر همان روز در یادمان شهدای گمنام قرارمان را گذاشتیم. ساعت نوزده و سی به محل قرار رسیدم و دیدم یک جوان ۳۰ ساله منتظر است. به پیشش رفتم و الباقی ماجرا!
ساعت ۲۱ بود که مصاحبه من تمام شد. از همه چیز سخن گفتیم. آخر سر گفت: رقیه امام حسین حداقل سر پدرش را در آغوش گرفت اما تمام ترس من این است که حتی فرصت به رقیه من نرسد تا با سر پدر وداع کند. موقع خداحافظی با خنده گفت: برادر بنویس و تیتر بزن: در مقابل خاک وطن من هیچم و چیزی کم ...
گزارش از مرتضی حیدری مرنگلو
ارسال دیدگاه