/مرتضی حیدری/
من و پسرم، شما و همه ...
سال ۱۳۴۶ فرزندش را به دنیا آورده. شیر داده، دهانش لقمه گذاشته، راه رفتنش را دیده و او را به مدرسه فرستاده است به امید اینکه در دهه شصت پس از پایان درس و مشقش دستش در اداره ای یا مغازه ای بند شود تا بعدا برایش آستین بالا بزند. بعد که تشکیل خانواده داد، صاحب نوه شود تا میان هفته یا پنج شنبه ها فرزندان و نوه هایش را دور خودش جمع کند و مابقی عمرش را بگذراند. تا اینجای کار آرزو و رویای اوست اما تقدیر سرنوشت دیگری برای او تدارک دیده است.
فرزندش ۱۶ ساله که می شود درس را نیمه کاره رها می کند و برای دفاع از وطن، سینه اش سپر می شود. درست زمانی که هنوز پشت لب هایش سبز نشده در جزیره مجنون عراق، به لیلی اش در آسمان ها می پیوندد و مادر از سال ۱۳۶۲ هر روز منتظر است که پسرش ۱۶ ساله اش از راه برسد ولی خبر ندارد روزی ۴ تکه استخوان درشت تحویلش می دهند و می گویند بفرما این هم پسرت! پسری رعنا و خوش سیما تحویل داده اما در عوض دو سه استخوان و یک جمجه تحویل می گیرد! به والله معامله ظالمانه ای است!
خلاصه شهید ما سال ۹۴ تفحص شده و چون خانواده اش پیدا نمی شود در لرستان بعنوان شهید گمنام دفن می شود اما ۶ سال بعد آزمایش DNA، یوسف پسر را به زلیخای مادر می رساند و مادر درخواست می کند اگر امکانش باشد چند تکه استخوان پسرش در بوئین زهرا دفن شود.
با درخواستش موافقت می شود؛ قبر را با موازین شرعی نبش می کنند و استخوان ها را از قبر در می آورند. زمان و مکان را به مادر اطلاع می دهند. ۲۷ آذرماه، تهران، معراج شهدا! مادر هم خود را برای مهمترین قرار زندگی اش آماده می کند! مادر که به معراج شهدا می رسد فرزند بر زمین لمیده و نای بلند شدن به احترام مادر را ندارد. مادر می آید سر تابوت می نشیند و استخوان های پسرش را در کفنی که غالبش با پنبه پر شده تحویل می گیرد و قربان صدقه اش می رود.
عشق بازی که تمام می شود کمربند نظامی پسر را تحویل مادر می دهند و مادر غبار روی کمربند را سرمه چشمانش می کند و پس از ۳۸سال قدری آرام می گیرد.
اما قدری آن طرف از معراج شهدا، مدیری مغرورانه بر صندلی مدیریت تکیه زده و منتظر واریز حقوق نجومی اش است تا ...
ارسال دیدگاه