جامانده هم باشی، چیزی جز زیبایی نمیبینی
تبریز (پانا) - برخی فکر میکنند سیدالشهدا(ع) نخواسته و جامانده اربعین شدهاند اما جامانده بودن هم حال و هوایی دارد و این رسم آشنای عاشقان است.
قدمهایمان را، نفسهایمان را، تپش قلبمان را برای یک چیز آماده کرده بودیم و آن هم راه رفتن به عشق اباعبدالله و به این هدف که جاماندهایم. چه کلمه تکاندهندهای! «جامانده»؛ از مصلا تا گلزار شهدا فقط به این فکر میکردم که نکند حسین(ع) نخواست که شدم جامانده اما جامانده بودن هم حال و هوایی داشت.
وجب به وجبِ جاده، پر بود از موکب؛ به اصرار جلویمان را میگرفتند تا فقط یک لیوان شربت به دستمان بدهند. احساس میکردم شدهام زائر امام حسین(ع)، زائر شهدای حسینی؛ چشمانم را در حد یک پلک، باز و بسته کردم و با قطرههای آب، جلوی چشمانم روح تازهای به روانم بخشیدم. چقدر خوب بود که در آن گرمای سوزان با آب سرد، سر تا پایت خیس شود.
دوست داشتم این جاده، انتهایی نداشت و فقط میرفتم و میرفتم و میرفتم به عشق حسین...
تو این مسیر فقط اسمت اکو میشد روی مغزم و از کوچک و بزرگ، هیچ کس گرما و خستگی نمیشناخت. فقط میخواستند در خیالشان زائر پسر فاطمه(س) شوند. هر قدم را به نیت ظهور منجی عالم برمیداشتند تا شاید بیاید و قدم بگذارد روی چشمهایمان؛ این چشمها که قابل ندارد، آقا جان! تو فرمان دَهی این ملت برایت سر میدهند. تنم خستگی احساس نمیکرد، فقط محو جمعیت بودم، یکی با نوزاد پنجماهه و یکی با پیرزن نود ساله آمده بود. این جمعیت را که دیدم، دهانم بیهیاهو یاد شاعری افتاد که میگوید: «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست.»
چشمانم با دیدن پرچم فلسطین، روی شانهها و کولههای مردم، براقتر شد. خوشحال بودم که غزه فراموش نشده بود. برای نوکری، موکبداران غبطه خوردم و با خود گفتم ای کاش که جای آنها بودم! زائر شهدا بودن خیلی خوب بود اما نوکری کردن برای زائران، بحث دیگری داشت.
یواشیواش غروب در عمق چشمانم، جا گرفت، انگار که آهسته رفتن در مسیر حسین(ع) برای مردم چسبیده بود، میخواستند تمام نشود، میخواستند راهشان مثل این جاده حسینی بماند. میخواستند عاقبت این مسیر، ختم به خیر شود، آخر منتظر ظهور آقا بودند. با نوای «حسین» قدمهایم را بزرگتر برمیداشتم. به شهرک اندیشه که رسیدم، انگار مثل یک بینالحرمین، خیمهای ساخته بودند که باید از آن عبور میکردم. عجب بینالحرمینی شده بود! چشمانم را بستم و به یاد ۸ سال پیش که آخرین تصویرم از کربلا بینالحرمین بود از آن بینالحرمین رویایی خودم عبور کردم.
با این همه خستگی و پریشانی، باز خستگی را احساس نمیکردم؛ زیرا توصیفشدنی نبود، همه عالم، خسته و پریشان حسین(ع) بودند. چادر به خاکی بودنش است که قشنگ است، چادر تمامی دختران مثل مادرمان حضرت زهرا(س) در این جاده طولانی، خاکی شده بود اما این خاک کجا و آن خاک کجا! حیران بودم، نمیدانستم که از کجای جاده بنویسم، راوی کدام تصویر باشم و کدام موکب را روایت کنم.
در ذهنم این افکار تداعی میشد که خود را مقابل گلزار شهدا دیدم، چند دقیقهای ایستاده بودم. نمیدانم یک لحظه چشمانم سیاهی رفت، نیشخندی به افکار خود تعارف کردم. با همان حال پریشان، میان قبور شهدا قدم برمیداشتم تا نفسی تازه کنم و بگویم «رسیدم.»
ارسال دیدگاه