سنا بهروز*
کودکانی که مظلومانه در عاشورای غزه کوچ میکنند
تبریز (پانا) - غمگینترین غروب عاشورا را تجربه کردم و دلم برای کودکانه بیدفاع غزه سوخت که هر روز و هر ساعت باید عاشورای زمان را چندین بار میدیدند و مظلومانه کوچ میکردند.
دلها خون بود، چشمها اشک داشت و زبانها آنقدر حرف برای گفتن به ارباب داشت که قابل توصیف نبود. ظهر عاشورا بود و فرش نسبتاً بزرگی، زیر درخت کاج انداخته بودند، مداح داشت روضه میخواند و من هم چشمانم را گره زده بودم به گریهکنان ارباب، پرندهای بالای درخت کاج نشسته بود، انگار آن پرنده هم روضه اباعبدالله الحسین(ع) را گرفته بود، چنان بالبال میزد که خود من در مقابل آن پرنده، خجالتزده نشسته بودم و فقط میخواستم خود را در بغل مادر ارباب بیندازم. میدانستم حواسش به نوکرهایش هست و میدانستم رهایمان نمیکند؛ چرا که آن حسین بن علی(ع) است، مادرش زهرا و پدرش علی است.
صدای مداحی که روضه میخواند، تمام خیابان را پُر کرده بود، سینه زدیم، گریه کردیم، میان گریههایمان خندیدیم! آری ارباب، نوکرهایت دیوانه شدند، دیوانه شما که میان درد دلهایشان میخندند و گریه میکنند. بعضی اوقات هم آنقدر گوشهایشان را فشار میدهند تا مصیبتت را هم نشنوند.
موکببهموکب، قدم برمیداشتم، راست بود که امروز روز عاشورا است. میان مردم، قیامت برپا شده بود، غروب خورشید چنان صورتم را سوزانده بود که به یاد تشنگی علیاکبر(ع) و رقیه(س) افتادم که حتی کربلا هم از تشنگی رقیه و علیاکبر، خون گریه میکرد. در این روز، خونها و اشکها ریخته شده و حسین ابن علی(ع) مصیبتها کشیده است.
قدمبهقدم، نفسبهنفس میرسم به خانهای که دیوارهاش با خاک پوشانده شده است. دستانم را میان خاک دیوار میکشم، گوشم با مداحی «دستامو بگیر آقای دلم» نوازش پیدا میکند، جلوتر که میروم به درب ورودی میرسم. آنقدر ساده با پرچم سیاه، دیوارها پوشیده شده بود که دلم با دیدن سیاهیها خون گریه کرد، خانه نقلیای که با حوض آبیرنگ، زیباتر شده بود. وارد خانه که شدم، صدای روضه و گریه مردم، مرا ایستاده در پله حیاط نگه داشت و همانجا من هم نشستم و چشمانم را پر از اشک کردم. پیرغلامی که چندین سال، نذر گرفتن روضه در ظهر عاشورا را داشت، صاحب آن خانه نُقلی و ساده بود.
«ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»، چه جمله خونباری! علمدار نیامد در ذهنم اکو میشد و زبانم هِی تکرار میکرد. عَلَم در دست جوانانی میچرخید که عشق حسین(ع) را در دلهایشان کاشته بودند.
زنان در پیادهرو ایستاده بودند تا تکیه را نگاه کنند و بر روزگار خویش بدون حسین(ع)، گریه کنند، چشمان همه مردم از هر نوع قشر و پوششی، پر از اشک بود، مداح هم عجب شوری بر تکیه انداخته بود که دل مردم از کوچک و بزرگ را میسوزاند.
در گوشهای از خیابان که ایستاده بودم، بچه ۲ - ۳ ساله همراه مادرش هم آنجا بود که یک دفعه بچه گفت: «مامان! مامان! سر کی بریده شده؟ چرا همه گریه میکنن؟»
مادرش زیر هقهق و گریه زد. کودک، بیتفاوت به ادامه بازی خود مشغول شد اما به گمانم او هم سناریویی برای بازی خود با صحنه عاشورا کشیده بود، صحنهای که رقیه حسین(ع)، فرصت ادامه آن را پیدا نکرد و منی که با تمام مقاومتم، کودکان غزه را در ذهنم مرور میکردم که در عاشورای زمانه هستند و هر روز چندین بازی کودکانه را رها میکنند و به دیار ابدی کوچ میکنند.
*دانشآموزخبرنگار
ارسال دیدگاه