همه چشمها متوجه توست و نگاههایی که حرف می زنند، لبخند... و آنگاه که از پیچ وخم کوچههای تنگ بهشتزهرا میگذری، تو را صدا میکنند. با همان نگاههای همیشگی که هیچوقت نتوانستی آنها را بفهمی؛ یعنی هیچوقت نخواستی بفهمی. سرت را پایین میاندازی و میخواهی از نگاهشان بگریزی. اما آنان در تو حضور دارند؛ در دلت، ذهنت و... اگر هنوز مهربانی ، خانه دلت را ترک نکرده باشد، میفهمی که در نگاهشان، هزاران فریاد است؛ و در سکوتشان! نگاه کنیم.