تهران (پانا) - حسرت پدر ابدی شد؛ حسرتی ساده که تا پایان عمر مثل خوره ذهنش را خواهد خورد. حسرتی ابدی برای تکرار سادهترین لحظههای زندگی، چرا مثل هر روز در خانه را برایش باز نکرد؟ چرا مثل همیشه به لباسش دقت نکرد؟ جزئیات همیشه برای حنیفه مهم بود و موقع لباس پوشیدن به آنها دقت میکرد. زیبا و آراسته لباس میپوشید، اما آن روز پدر خوب قد و بالای دخترش را ورانداز نکرد. چه میدانست دیدار آخر است؟ انگار یادش رفته بود هر دیداری میتواند دیدار آخر باشد.