حاشیه‌های بومهن در دهه شصت جا مانده است

رهاشدگان اوزون تپه

تهران (پانا) - «اوزون تپه» بومهن هنوز در دهه 60 جا مانده؛ دهه کوپن و نفت. یادتان که هست چطور خانه‌ها بوی نفت و گازوئیل می‌داد و توی هر حیاطی یکی دو بشکه کج و کوله و انواع و اقسام تلنبه پیدا می‌شد. هفته‌به‌هفته منتظر بودیم تا کی کوپن جدید اعلام می‌شود. حالا در زمستان 98 برای اوزون تپه یا شهرک امام رضای بومهن در برهمان پاشنه می‌چرخد. مردم از یکدیگر می‌پرسند کوپن نفت اعلام شده یا نه؟ یک برگ کوپن و 55 هزار تومان پول باید بدهی که بتوانی بخاری را روشن کنی و کتری چایی را جوش بیاوری.

کد مطلب: ۹۹۰۰۱۶
لینک کوتاه کپی شد
رهاشدگان اوزون تپه

به‌گزارش ایران، اوزون‌تپه بر فراز تپه بلندی است پر از آلونک‌های خشت و گلی. خانه‌هایی کوچک با خانواده‌هایی پرجمعیت. بیشتر اهالی از خراسان آمده‌اند؛ بجنورد، مشهد، قوچان و اسم شهرک را هم گذاشته‌اند، شهرک امام رضا(ع).
مردی بشکه‌های آبی نفت را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «وقتی می‌روم شهر خودمان و از وضع زندگی اینجا تعریف می‌کنم، باورشان نمی‌شود ما هنوز نفت کوپنی می‌خریم، خانه‌ را با بخاری نفتی گرم کرده و تا صبح سرفه می‌کنیم. الان دهات دورافتاده هم گاز دارند. انگار مهاجرت کرده‌ایم تهران که زجر بکشیم.» حدس می‌زند که هنوز باورم نشده در اوزون‌تپه باید منتظر ماند تا بخشداری کوپن نفت را اعلام کند، برای همین می‌رود برگه‌های کوپن را از خانه می‌آورد و می‌گوید بفرما تماشا کن.

کوچه پس کوچه‌های اوزون تپه پر از گل و لای است. به قول اهالی هنوز کسی به فکر آسفالت خیابان‌ها نیفتاده. می‌گویند وقتی یادشان رفته به اهالی گاز بدهند، آسفالت کردن هم یادشان می‌رود. زنی چادرش را محکم دورش می‌پیچد و می‌گوید: «اصلاً امسال زمستان گاز کم شده. گاهی مجبور می‌شویم ۴۰ هزار تومان بدهیم برای یک کپسول. حالا بردن و آوردن کپسول‌ها هم خودش ماجرایی است که بماند. آنهایی که بخاری نفتی گرم‌شان نمی‌کند، شب‌ها المنت روشن می‌کنند و برای همین بیشتر شب‌ها دو سه ساعت هم برق قطع می‌شود.»
هوا سرد است و سوز گزنده سرما تا عمق استخوان‌هایت نفوذ می‌کند. زن‌ها که می‌بینند سردم است، می‌گویند: «شب بیا اینجا تا بفهمی چقدر سرد است و گرم کردن خانه چه مصیبتی است.» با این همه بیشتر اهالی دمپایی پوشیده‌اند و یک لا پیراهن. بچه‌ها هم همین‌طور. می‌گویند عادت کرده‌ایم به این سرما؛ عادت که نه یک جوری با آن کنار آمده‌اند.

مددکار همراهم می‌گوید مشکلات بومهن و حاشیه‌هایش خیلی عجیب و غریب است و این روزها حاشیه در حاشیه هم درست شده و خیلی از خانواده‌ها از خاک سفید و شوش به این مناطق می‌آیند و حاشیه‌ای در حاشیه برای خودشان دست و پا می‌کنند و این‌طوری مشکلات همه با هم قاطی می‌شود.
از کنار کپه‌ای ضایعات می‌گذرم و وارد خانه‌ای می‌شوم که تنها پنجره‌اش را یک شربت سینه و یک گل پلاسیده تزئین کرده است. نور مورب ظهرگاهی روی فرش کهنه‌پاره سایه انداخته. انتهای اتاق هم جایی است برای آشپزی با چند کاسه و بشقاب و قابلمه. دو شعله بخاری برقی، گرمای کم‌رمقی را مثل رگه‌ای قابل لمس با بوی تند نفت به گردش در می‌آورد. اینجا هم حرف از نفت است و نفت. نفت یقه اهالی را گرفته و ول کن نیست: «خیلی‌ها نفت کوپنی می‌خرند بشکه‌ای ۵۵ هزار تومان و به کارخانه‌ها می‌فروشند ۳۰۰ هزار تومان، خودشان هم خانه را با المنت گرم می‌کنند. برای همین از بس به کنتورها فشار می‌آید، هرشب دو سه ساعت برق قطع می‌شود. ما نتوانستیم کوپن بگیریم، گالنی می‌خریم که معمولاً نرسیده به ما تمام می‌شود. آب هم که تازگی‌ها لوله کشی کردند. این همه زندگی ماست، همین که می‌بینی.» مرد با موتورش زباله جمع می‌کند اما بدشانسی اینکه چند روزی است موتور خراب شده: «تنها منبع درآمدم همین است؛ با موتور می‌روم دور و بر زباله جمع می‌کنم. یک روز ۵۰ هزار تومان، یک روز ۲۰ هزار تومان، معلوم نمی‌کند. همین که دستم جلوی کسی دراز نشود، راضی‌ام. حالا که موتور هم خراب شده، قبلاً نگهبان بودم بیرونم کردند.»

به‌خانه دیگری سر می‌زنم. زنی با نوزاد چند ماهه در آغوش می‌گوید: «خانم جان! من بجز این بچه دو دختر دیگر هم دارم، فکر می‌کنی به بچه‌ها چه می‌دهیم بخورند؟ آن دو تا هم که مدرسه‌اند، کوچک مانده‌اند. دو ماه است گوشت و برنج نخورده‌اند، یعنی رنگش را هم ندیده‌ایم. چقدر سیب‌زمینی و تخم‌مرغ بدهم به بچه‌ها؟ این بچه هم همه‌اش تا صبح سرفه می‌کند، یکسره خدا مریض است.»
تعدادی زن در یکی از کوچه‌ها دورهم جمع شده‌اند. بچه‌ها دور و برشان بازی می‌کنند. تازه از مدرسه برگشته‌اند. یکی از زن‌ها کفش‌ بچه‌ها را نشانم می‌دهد: «ببین چطور گل چسبیده به کفش‌های‌شان؟ از راه که می‌رسند، دو ساعت باید گل بشوییم. همه‌جا گل است. از خدای‌مان بود برویم پایین زندگی کنیم اما پولمان کجا بود؟ آن پایین خانه‌ها خیلی گران است. نیم ساعت باید راه برویم توی گل و شل تا برسیم پایین تپه. یک بطری آب هم باید با خودمان ببریم آنجا کفش‌مان را بشوییم.»
زنی روی سکوی مقابل خانه‌اش نشسته و زل‌زده به دخترش که با چادر گل‌گلی این طرف و آن طرف می‌دود و بازیگوشی می‌کند. زن می‌گوید: «ده - پانزده سال است اینجا زندگی می‌کنیم. آرزو داشتم از اینجا می‌رفتیم اما شدنی نیست. اجاره یک خانه بیست - سی‌متری آن پایین کلی پول می‌شود. آنقدر دوست داشتم خودم کار می‌کردم و کمک خرج می‌شدم که نگو. از همین کارهای توی خانه هم خوب بود اما می‌گویند کار کجا بود. شوهرم می‌گوید همین که من کار دارم باید خدا را شکر کنی.»

همسر زن در یک کارخانه پرداخت کاری شاغل است: «یک میلیون حقوق می‌گیرد. با این پول کجا برویم. بعضی‌ها می‌آیند اینجا از ما عکس و فیلم می‌گیرند اما هیچ چیز تغییر نمی‌کند. زندگی ما همان است که بود. اوایل اینجا همه چادر زده بودند، الان دیگر این طوری نیست. شوهرهای ما آمده‌اند اینجا کارگری اما بعضی‌ها نگاه دیگری به ما دارند. ما هم انسانیم هرچند دست و بالمان بسته باشد.»
بقیه زن‌ها هم در اوزون تپه مثل این زن علاقه‌مند به کار کردن هستند. بیشترشان می‌گویند از کار کردن ابایی ندارند، مهم این است بتوانند کمکی به بهبود زندگی‌شان کرده باشند.
یکی از زن‌ها تانکر آب مقابل خانه‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «آب‌های لوله کشی از این تانکرها به خانه‌ها می‌آید. امسال تابستان ۱۰ روزی می‌شد آب نداشتیم، الان که زمستان است بهتر شده. اما مشکل زمستان هم نفت است، نفت! بچه‌ام به بوی نفت حساسیت دارد و کل شب سرفه می‌کند. یک پایم اینجاست، یک پایم دکتر اما فایده ندارد. همه می‌گویند، به بوی نفت حساس است. الان روزها بخور گرم می‌دهم، شب‌ها بخور سرد، بلکه ریه‌هاش دوباره عفونت نکند. پارسال به‌خاطر همین مشکل ریه بستری شد. می‌رویم شهر خودمان باورشان نمی‌شود، هنوز با کوپن نفت می‌خریم. می‌گویند مگر ۴۰ سال پیش است؟ دیگر آب و برق و گاز که حق همه است، نیست؟»

در شهرک «کشاورزی» و محله «غربت» بومهن هم داستان تقریباً مشابه است و اهالی مشکلات مشترکی دارند. بخاری‌های نفت‌سوز و بی‌گازی و سرمای کشنده. زنی که از خلخال به شهرک کشاورزی آمده و با یکی از دخترهایش زندگی می‌کند، می‌گوید: «بچه‌ها که آمدند، دیدیم تنها مانده‌ایم، ما هم آمدیم.» دامادش صافکار است و خانه بوی رنگ و نفت می‌دهد. زن آسم دارد: «نمی‌توانیم آبگرمکن روشن کنیم چون نفت دیگر به حمام نمی‌رسد. من هم آسم دارم و اذیت می‌شوم، برای همین می‌روم تهران خانه دخترم حمام می‌کنم. هشت تا بچه بزرگ کردم عاقبتم شد اینکه می‌بینی.»
زن دیگری در همسایگی‌شان که دو بچه خردسال دارد، می‌گوید ماه‌هاست به بچه‌ها گوشت نداده. می‌گوید اینجا دور از شهر گیر افتاده‌اند. بچه‌هایش آرزو دارند بروند پارک اما پارکی آن حوالی نیست. وسط خانه چراغ علاءالدین روشن است. چراغی که سال‌های سال است ندیده‌ام. دهه شصت، مادرها روی همین علاءالدین آبگوشت بار می‌گذاشتند و عطر آبگوشت تا کوچه هم می‌رفت اما اینجا چراغ‌های علاءالدین فقط بوی نفت می‌دهند.

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار