صدیقه جنتی
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
آباده (پانا) - پاییز،فصل جلوه های رنگارنگ خداوند ،دارد به روزهای آخرش نزدیک می شود .شاید پاییز هم مثل خیلی از آدمها از لحظه خداحافظی ناراحت است که اینطور دست به دامان شب طولانی یلدا شده ،تا شاید کمی بیشتر پیشمان بماند .
راستش قصه پاییز، قصه زندگی خیلی از ما آدمهاست، شاید قصه برگهایی که روزی سبز و بی آلایش پا به این دنیا می گذارند، غرق در گل میشوند و همگان را به تحسین وا میدارند و با وزش اولین باد سرد به هزار رنگ تغییر چهره میدهند، چشم نوازند اما از درون خالی و تهی.
چرخش زیبای برگ و فرو افتادنش از درخت یادمان میاندازد که زندگی چقدر کوتاه است، به کوتاهی فرو افتادن یک برگ. بعضی وقتها به چند ثانیه، با یک خداحافظی شاید نه، خیلیها به خداحافظی آخر نرسیدند.
باورش برایمان سخت است اما ما آدمها در هیاهوی این زندگی پر پیچ وخم، مهمترین جزء وجودمان را گم کردیم، عین پاییز که آنقدر سرگرم رنگ عوض کردن شد که یادش رفت روزی هم باید بگذارد و برود. ماهم یادمان میرود که اصلا برای چه به این دنیا آمدیم و اینهمه تلاشمان برای چیست؟
صدای خِش خِش برگ پاییزی زیر پاهایمان نشان از روزهای گم شده من و توست در این هیاهوی پر از هیچ، اما حیف که صدای مهرمان در شلوغی وسر و صدای خیابانها گم میشوند اصلا شاید دیگر گوش قلبمان برای شنیدن صدای احساس آدمها کَر شده است.
شاید اگر کمی توجه کنیم، صدای یلدا خانم، مادر بزرگ زمین را میشنویم که دوست دارد به بهانه بودنش آخرین شب پاییز را دور هم باشیم. دقیقهای را آرام سر بر شانه مادر به چشمهای خسته پدر نگاه کنیم تا غبار زهر آلود زمانه برای لحظهای از تنشان کنار رود.
یلدا فریاد میزند، زود باش هرچه میخواهی عزیزانت را یک دل سیر ببین، گاهی به چهره مجروحشان تبسمی کن، آنها را تنگ در آغوش بگیر، نکند دیر برسی حتی برای دقیقهای. نکند ثانیههای تو پشت ترافیک دلواپسیهایت بمانند، نکند سیاهی دود آلود زمانه آنقدر قلبت رابگیرد که نتوانی صداقت بی انتهای عزیزانت را ببینی، زود باش؛ شاید یلدایی نباشد، شاید تو به یلدای دیگری نرسیدی.
وزش باد پاییزی دارد تمام برگها را جارو میکند، عین ما که کم کَمَک قرار است از صحنه گیتی حذف شویم. پاییز دارد تمام میشود، اگر خوب نگاه کنیم چمدانش را هم بسته است، دیوار های پاییز بوی ناگرفتهاند،باید برود و جایش را به سپیدی یک دست زمستان بدهد.
نمیدانم ما آدمها کی خسته میشویم از چند رنگ بودن و دلمان برای سپید بودن قلبهایمان تنگ میشود.برای بیشاخ و برگ بودن و ساده بودن.
پاییز دارد میرود، مثل مهربانیهای ما که رفتهاند، کاش تمام رنج و غصه و کینه زمانه را در چمدانش میریخت و با خود میبرد. آن وقت جای تمام آن نامهربانیها، ریشه عاطفههایمان جوانه میزد، شکوفههایش شاید خانه همسایه فقیرمان را پر از بوی مهر و عاطفه میکرد. شایدمیوههایش، مهربانی میشد بر درخت وجود عزیزانمان،دستهای چروکیده کارگر محله شاید برگهای مهربانی ما را حس میکرد.
یلدا دارد میآید، گوش به نوای او که بگذاری، میفهمی امسال دلش بیشتر مهربانی میخواهد با دستی، نوازشی، تبسمی و...
کاش عزیزانمان را دریابیم تا دیر نشده، تا یلدا نرفته، شاید وقتی برای خداحافظی نباشد!
ارسال دیدگاه