کودکان کار و آرزوهای پشت چراغ قرمز
تهران (پانا) - مشکلات جامعه به جایی رسیده که بچه ها به جای رفتن به مدرسه مجبور به کار کردن در کوچه و خیابان های شهر میشوند. برای پی بردن به مشکلات این بچه ها به یکی از چهار راه های شهر میروم و با پسر بچه گل فروشی مواجه میشوم که سن او حداکثر به ۱۰ یا ۱۱سال میخورد که طبیعی است در ساعت ۱۱ صبح شنبه باید پشت میز مدرسه نشسته باشد.
بعد از کمی گرم گرفتن با او چند سوال از او پرسیدم و کودک که دل پری داشت با تمام کودکیش مثل مردی ۶۰ ساله پاسخ گو بود.
چرا مدرسه نمیروی و این موقع روز گل می فروشی؟
پول رفتن به مدرسه را نداریم. مادرم مریض است و پدرم نیز کارگر ساختمان است وپول مان حتی به دوا و درمان مادرم نمی رسد. چه برسد به مدرسه رفتن. پس با کار کردن حداقل می توانم کمک خرج پدرم باشم.
پرسیدم، دوست نداری به مدرسه بروی؟
دوست، که خب اگر بگویم نه که دروغ گفته ام ولی وقتی می دانم درآمد پدرم به خرج مدرسه من نمی رسد پس به روی اونمی آورم تا شرمسار شود. ولی دوستی در کوچه مان دارم که او به مدرسه می رود. از او خواهش کردم و گفتم اگر وقت داشت کمی هم به من در حد نوشتن سواد یاد دهد. اوهم پذیرفت و جمعه ها عصر یک ساعتی به من الفبا را آموزش میدهد. او خیلی مهربان است.
با لبخند نگاهی به او انداختم و پرسیدم، دوست داری راجع به مریضی مادرت چیزی بگویی؟ ناراحتی در چهره اش مشهود شد و پاسخ داد: من نمی دانم مریضی اش چیست زیرا هرچه از پدر و یا مادرم سوال میکنم مریضی او چیست؟ می گویند، مادرم مریض نیست ولی من میدانم که مادرم مریض است. موهای جلوی سر او ریخته است و هیچ وقت دیگر در خانه روسری اش را از سر خود در نمی آورد. قدیم ها ها بیشتر میخندید وقتی من و پدرم به خانه میرفتیم به استقبال ما می آمد ولی حالا ما وقتی به خانه میرسیم با چهره سفید رنگ مادرم رو به رو میشویم که زیر پتو خوابیده است. پدرم را میبینم که گاهی شب ها بالای سر مادرم در حال گریه است.
برای عوض کردن حال و هوایش او از او پرسیدم این گل های زیبا را چجوری درست میکنی؟
دوباره لبخند به صورت زیبایش بازگشت و گفت من که درست نمی کنم خانوم همسایه مان که باهم کار میکنیم، درست میکند. او پشت دیوار نشسته است و گل ها را به من و پسرش میدهد تا بفروشیم.
آرزویی که دوست داری به آن برسی چیست؟
آرزو.... خب دوست دارم دکتر شوم. شاید بگویید این آرزوی همه بچه هاست چون به هرکس که گفتم این را پاسخ داد و بعد به من می گویند بچه های کار، مثل توکه نمی توانند دکتر شوند. اما من دوست دارم دکتر شوم تا مریض هایی مثل مادرم را خوب کنم تا بچه های کار مثل من که خسته از کار به خانه میروند با چهره خندان مادرشان رو به رو شوند تا انرژی بگیرند و بتوانند غذای داغ مادرشان را بخورند. شاید مدرسه نرفتن و کار کردن در خیابان ها مرا خسته کند ولی حال بد مادرم بیشتر مرا پریشان میکند.
با لبخند به آرزویی این کودک کارنگاه کردم و بالبخند دستی به سر او کشیدم و او را با چراغ قرمزهای پشت چهار راه تنها گذاستم.
*لیلا علم خانی، خبرنگاردانش آموز منطقه ۴
ارسال دیدگاه