روایت شبی که قرار بود ۵ قاتل قصاص شوند
تهران (پانا) - اینجا برای آنها آخر دنیا بود؛ برای آنهایی که آن شب، از ساعت یک آمده بودند تا شاید اذان صبح نزده، رضایت بگیرند و انگار اتفاقی نیفتاده، برگردند به دیروز. انگار همه چیز مسخ شده بود؛ نمیتوانستند بنشینند، این مردمی که ذره ذره وجودشان مویه میکرد، جلوی دیوار آجری بلند، ایستاده و نشسته، خسته و درمانده و مریض بودند. ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر؛ همه آمده بودند برای التماس، برای زاری، عدهای برای تماشا و البته عدهای برای دارزدن کسی که فرزندشان را از آنها گرفته بود.
همان ضربه اول کار خودش را کرد. دستها سیاه شدند، ورم کردند، بزرگ شدند؛ به سیاهی و بزرگی آن شب بلند که از روشنایی رو برمیگرداند. که شبهای اعدام زیاده درازند و تمامی ندارند و دلشان مثل دل مادر «میلاد» پر از درد است. او یک دستش را از عجز کوبید به آسفالت سفت و سرد زمین جلوی زندان و دست دیگر را حلقه کرد دور پای مردی که «میلاد»، پسرش را ۶ سال پیش از او گرفته بود. «پدر! پدر! زیر پاهایت را نگاه کن. به من نگاه کن»
پدر «حسام»، پسر ۱۹ سالهای که شش سال پیش با ضربه چاقوی میلاد، جانش را از دست داد اما نگاه به سوی دیگر داشت؛ به آسمان که تکیده بود و با صدهزار چشم کوچک، گوشهای از زمین را نگاه میکرد. او میشنید «ببخش» را، «نگذار بمیرد» را، «تو بزرگی کن» را و انگار نمیشنید. «ببخشم؟ نگذارم بمیرد؟ من بزرگی کنم؟»؛ تردید، تردید جانکاه برای بخشیدن.
و مادر میلاد آن دستهای سیاه ورم کرده را باز به آسفالت میکوبید و میگفت: «مادر برایت بمیرد، مادر برایت بمیرد». جلوی در زندان. زندانی در گوهردشت کرج. زندان رجاییشهر.
دیوار، مردم، زندان
آن دیوار صامت روبهرو مثل حقیقتی پابرجا، سرجایش ایستاده بود و چشم را تماشایش میآزرد. چه چیزها به خودش دیده بود آن دیوار آجری بلند زندان رجاییشهر. چه مردان و زنانی را که کشان کشان برده بودند پای چوبه دار و او با همان سکون و صامتی، سالها شاهد بیقراریشان بود. چه شیونها، چه مویهها. از مادرها، پدرها، خواهرها و برادرهایی که میآمدند برای نجات جان قاتلی که آن شب، شب آخرش بود و شاهد چه دوراهیهای عجیبی برای اولیای مقتول.
هر هفته بامداد چهارشنبه که میشد، این دیوار آجری سنگین چه سرنوشتهایی را دیده بود. مثل سرنوشت آن پنج نفری که قرار بود آن شب به دار زده شوند. ۳ مرد و دو زنی که همه قاتل بودند.
سنگینی دیوار روی دلشان بود؛ روی دل مادر میلاد، خواهر مهدی، مادر فرشته. انگار داشتند قلبشان را آن شب بالا میآوردند، انگار دهانشان بوی خون خشک شده میداد و میلرزیدند و میترسیدند و هوایی که گرم بود برایشان سرد بود و آن دیوار خشک و پابرجا نمیگذاشت صدایشان به صدای عزیزانشان برسد.
اینجا برای آنها آخر دنیا بود؛ برای آنهایی که آن شب، از ساعت یک آمده بودند تا شاید اذان صبح نزده، رضایت بگیرند و انگار اتفاقی نیفتاده، برگردند به دیروز. انگار همه چیز مسخ شده بود؛ نمیتوانستند بنشینند، این مردمی که ذره ذره وجودشان مویه میکرد، جلوی دیوار آجری بلند، ایستاده و نشسته، انگار خسته و درمانده و مریض بودند. ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر؛ همه آمده بودند برای التماس، برای زاری، عدهای برای تماشا و البته عدهای برای دارزدن کسی که فرزندشان را از آنها گرفته بود.
همه چیز آن شب درهم برهم و بینظم بود. انگار آخرالزمان شده باشد. هیچ کس به هیچ کس نبود. مردم انگار از هم پاشیده بودند. زنان، نشسته بر زمین سخت جلوی زندان، «حدیث کساء» میخواندند. ناگهان صدا میآمد که آمدند آمدند. مادرها، برادرها، پدران و خواهرها گریهکنان، با التماس میدویدند. سیلی عظیم از آدمها دردهایشان را به دست گرفته، میرفتند برای گشایش.
روایت اول؛ میلاد
۶ سال پیش ساعت ۱۰ شب، در یکی از کوچههای شهرری چاقوی میلاد شُشِ حسام، دوست همسنش را شکافت و او را اول راهی بیمارستان و چند روز بعد راهی قبرستان شهرری کرد و خودش هم راهی زندان رجاییشهر. حالا امشب قرعه به نامش افتاده بود؛ زندانبان گفته بود: «میلاد...» آماده برای رفتن به انفردی و او فهمیده بود که امشب او را «بالا میکشند»
و مادرش، پشت دیوارهای بلند زندان گوهردشت کرج، در آن بلوار تاریک، چشمهایش را میبست و باز میکرد، میبست و باز میکرد. مادر میلاد جثهاش کوچک و فکر بزرگش پر از قصه بود. قصههایی از میلاد پسرش. از کودکیهای او و حسام در کوچه پس کوچههای شهرری. «آنها با هم بزرگ شدند، حسام در خانه ما بزرگ شد. بر سر سفره خودمان، در حیاط خودمان. با هم به مدرسه میرفتند، روی یک نیمکت مینشستند.»
اضطراب وامانده اش کرده بود، میلرزید؛ «جفتشان ۱۹ ساله و خیلی با هم صمیمی بودند اما اشتباه پسرم این دوستی را به هم زد. حالا به ما گفتهاند بیاییم اینجا تا ببینیم چه میشود. چندبار رفتیم در خانهشان، ما را راه ندادند. به ما بیاحترامی هم نکردند، ۶ سال رفتیم و آمدیم. مادرش میگفت من دل ندارم مادر میلاد را ببینم.»
مادرِ ۵۰ و خردهای ساله میلاد، حدیث کساء به دست، کنار دیگر زنهای فامیل که آن شب آمده بودند برای دلداری، آرام زمزمه میکرد؛ «پهلوهایم مریض است، فشارم بالاست و حالا آنها میخواهند پسر ۲۷ سالهام را امشب بالا بکشند. او هنوز بچه است با هزار آرزو. مادرش برایش بمیرد، مادرش برایش بمیرد.»
کمی آن طرفتر از جماعت زنان، ۱۰۰ نفر مرد ایستاده بودند؛ با یک پرچم، پرچم امام رضا.
تو رفیق میلادی؟
نه من محمد هستم، برادرش، برادر بزرگش.
آن شبی که میلاد حسام را کشت چه شد؟
بینشان اختلاف افتاده بود، دعوایشان شد، یک مرتبه میلاد چاقویی را از جیبش درآورده و به حسام زده بود. همان شب مادرم از پلهها پایین آمد و رفت زیر پلهها نشست؛ گریه کرد. به اندازه تمام عمرش. ما همه مردهایم، پدرم؛ برادرانم، مادرم. همه مردهایم. دیگر کمکی از دست هیچکس برنمیآید، فقط خود خدا. چندبار درخانهشان رفتیم برای رضایت هیچکدام هیچی نگفتند. دیروز میلاد را دیدم، گریه میکرد، میگفت داداش رضایتشان را بگیر. توکلمان به خداست.
داشت اینها را میگفت و ساعت ۲ نیمه شب بود که یک مرتبه صدایی از دور جمعیت را شکافت: «آمدند، آمدند، پدر حسام آمد.» همه جمعیت سرازیر شد به سمت او. مادر میلاد سر و پا نشناخته جمعیت را میشکافت؛ «قربانت بروم، قربانت برم» خودش را انداخت به پای پدر حسام که داشت از جلو میآمد، با دستهای قلاب کرده، شانهای بالا انداخته و نگاهش به جمعیت بود. او که بعد از دعوای آن شب بین میلاد و حسام و بعد از آنکه با دستهایش پسرش را در گورستان جنوب شهر دفن کرد، بار و بندلیش را جمع کرد و از آن کوچه رفت.
صداها درهم و برهم بود اما همه یک چیز را طلب میکرد؛ «تو ببخش»، «به جوانیش رحم کن»، «نوکریت را میکند»، «شما بزرگواری کن»، «میلاد خطا کرده»، «به خاطر پدرش به خاطر دل مادرش»
پدر حسام بغض در گلو، سنگین اما سرگردان بود؛ معلوم بود. میگفت پسرش در همان ۱۹ سالگی کارت اهدای عضو امضا کرده، میگفت او مقامش پیش خدا بلند است. میگفت: «با آبروی ما بازی کردند، واگذارشان میکنم به خدا. من هم در همان محله به دنیا آمدم، آن محله کوفه است. دیگر هیچ وقت برنمیگردم.»
و رفت. یک ساعت به زاری گذشت. عمهها، دخترخالهها، پسرعموها و مادرش با صدای درهم و برهم حرف میزدند؛ «مادر نمیگذاریم او را بالا بکشند، مادر، میلاد را برایت میآوریم» داشتند اینگونه به مادر میلاد دلداری میدادند که از دور صدای صلوات بلند شد. «مادر گریه نکن، مادر گریه نکن.»
مادر گریهاش یک هو بند آمد، چشمانش گشاد شد، تسبیح را گرفت بالا. صداها بلند و بلندتر میشد: «یا حسین، یا زینب»
پدر حسام، میلاد را، میلاد ۱۹ ساله را که پسرش را از او ۶ سال پیش گرفته بود، بخشید و میلاد که از اندرزگاه ۵ سالن ۱۲ زندان رجائی شهر کرج به انفرادی رفته بود تا اذان صبح نزده، اعدام شود به بند برگشت.
روایت دوم؛ فاطمه
فاطمه هنوز کوچک بود که پسرخاله و برادرش به او تجاوز کردند؛ نه یک بار که چند بار. او همیشه ساکت ماند، برای حفظ آبروی خانواده. در نیمههای سنین نوجوانی برادر دست از سوءاستفاده برداشت اما پسرخاله همچنان به آزار و اذیتها ادامه داد. به خاطر همین آزارها بود که فاطمه وقتی پا به ۱۷ سالگی گذاشت با مردی ازدواج کرد اما بعد از ازدواج وقتی ۲۰ سالش شده بود، پسرخاله دست از سر او برنداشت و یک بار به خانه او آمد و بعد از اذیت او پا به فرار گذاشت. او دیگر طاقت نیاورد و با مشورت شوهرش تصمیم گرفت پسرخالهاش را بکشد. همسرش اسلحه را خرید و فاطمه، تابستان ۹۳، پسرخاله ۳۳ سالهاش به نام بهروز را طبق نقشه از پیش طراحیشده به بیابانهای کهریزک کشاند و با شلیک پنج گلوله کشت. خودش در دادگاهی که در سال ۹۴ برایش تشکیل داده بودند گفته بود: «او را کشتم چون حقش بود»
آن شب قرار بود او را هم اعدام کنند. خانواده خالهاش او را نبخشیده بودند. در میان جمعیت زیادی که آن شب جلوی زندان رجاییشهر همهمه به پا کرده بودند، نه خانواده فاطمه بود نه خانواده خالهاش. بعد خبر رسید که یک ساعت مانده به اعدام، خانواده خاله به اتاق ملاقات رفته بودند و فاطمه نه التماس کرده بود و نه زاری؛ «میخواهم اعدام شوم»
فاطمه آن شب بخشیده نشد، پای چوبه دار رفته بود و تمام.
روایت سوم؛ مهدی
چند روز پیش از آن شب، مهدی، ۲۷ ساله از اندرزگاه ۶ سالن ۱۶ برای اجرای حکم اعدام به سلول انفرادی منتقل شده بود. پشت در زندان، آن شب در میانه مهرماه، پدر، مادر و سه خواهرش نشسته روی جدول بلوار «موذن» در چند قدمی جایی که قرار بود مهدی آن شب اعدام شود، گریه میکردند. «تو سه پسر دیگر داری، ما برادری نداریم، تو بزرگی کن، تو ببخش و درهای بهشت را به روی پسرت باز کن»
پدر و مادر محمد اما نمیخواستند بشنوند. آمده بودند برای قصاص؛ «پسرمان را کشت. بچهاش تازه ۱۰ روزه شده بود. نوهمان را بیپدر کرد. نمیبخشیم؛ قصاص، تمام»
اما مهدی چه کرده بود؟ مهدی ۲۷ ساله که حالا ۴ سالی میشد در زندان رجایی شهر انتظار آزادی میکشید چرا آن شب روانه انفرادی شده بود و نزدیکانش اینگونه بر سر و سینه میکوبیدند تا او را از دار پایین بکشند؟
۳۱ مرداد سال ۱۳۹۵، ساعت یک نیمه شب، همسایگان خیابان خزایی در شهرری صدای داد و بیداد شنیده بودند. خواهر مهدی که حالا آمده بود برای نجات جان برادر، میگفت آن شب در آن کوچه قیامت میشود و این میشود آخر و عاقبتشان؛ «داد و بیداد مهدی با مرد همسایه را که به او گفته بود چرا با صدای بلند با تلفن حرف میزند و فحش میدهد، شنیدیم. مهدی که آن شب مست بود، با قمهای که دوستانش سریع به او رساندند، محمد را اول از گردن و بعد صورت زخمی کرد و محمد همانجا، جلوی در خانه خودمان تمام کرد. برادرم چند روزی آواره این خانه و آن خانه بود. چند روزی او را ندیدیم تا آخر خبر رسید زمانی که قصد داشته از مرزهای ترکیه خارج شود، دستگیر شده و حالا امشب او را بردهاند برای اعدام.»
ساعت از ۳ نیمه شب گذشته بود. حلقه آدمها دور خانواده محمد تنگتر میشد، پسر محمد که آن شب قتل ۱۰ روز داشت حالا ۴ ساله بود و کنار پدربزرگ و مادربزرگش، آمده بود تا ببیند که چگونه قاتل پدرش را به دار میکشند.
یک ساعتی از بحثها گذشته بود که صدایی از میان حلقه تنگ آدمها بلند شد. کلمات کار خودشان را کرده بودند. آنها حتی راهی سالن ملاقات نشدند تا مهدی را برای آخرین بار ببینند.
مهدی آن شب از انفرادی راهی اندرزگاه ۶ سالن ۱۶ شد و رنگ چوبه اعدام را ندید.
روایت چهارم؛ فرشته
۶ سال پیش، ۶ ضربه کاری، کار خودش را کرده بود. «فرشته»، لوله آهنی را برداشته و ۶ بار مداوم و محکم بر سر مادرشوهرش کوبیده بود. زنی ۷۰ ساله که بعدا معلوم شد خواهر شهید لاجوردی است که چند روزی بود «حاج علی» و دیگر برادران و فرزندانش دنبالش میگشتند. فرشته ۲۸ بهمن ماه سال ۹۲، وقتی تازه ۶ ماه بود به خانه بخت رفته بود، با مادرشوهرش دعوایش شد و در خانه خودش کار او را تمام کرد. جنازه او را در دماوند پیدا کردند و فرشته اعتراف کرد؛ «از آنجایی که مادرشوهرم با ازدواج ما مخالف بود، بعد از آغاز زندگی مشترکمان اذیتهایش را شروع کرد. من و شوهرم در طبقه دوم خانه مادرشوهرم زندگی میکردیم و مجبور بودم هر روز او را ببینم. ما چندینبار با هم مشاجره داشتیم تا اینکه روز حادثه درخانه بودم که مقتول به خانه من آمد و دوباره با هم دعوا کردیم. من خیلی عصبانی شدم و با میله آهنی چند ضربه به سرش زدم. وقتی او جان خودش را از دست داد، با مردی که از قبل با او آشنا بودم، تماس گرفتم و خواستم تا در انتقال جسد با من همکاری کند. بعد از آن دونفری جسد را داخل پتویی پیچاندیم و درحوالی شهرستان دماوند رها کردیم.»
و بعد هم دادگاه پشت دادگاه. تا اینکه بالاخره قضات شعبه هشتم دادگاه کیفری استان تهران گفته بودند: قصاص.
و مادر فرشته و خواهرانش در هر جلسه دادگاه به پای اولیای دم افتاده بودند و اشک ریخته بودند. مثل امشب که فرشته را از ندامتگاه زنان شهرری به زندان رجاییشهر آورده بودند تا بعد از ۶ سال او را قصاص کنند.
اولیای دم که آمدند صداها در هم پیچید؛ «حاج علی نکن»، «حاج علی جوانیش را ببین و رحم کن»، «حاج علی او جزایش را دیده»، حاج علی، حاج علی. مثل چند روز پیش از این شب تاریک که فرشته برای حاج علی، برادر مادرشوهرش نامه نوشته بود؛ «من در زندان هر روز میمیرم، در زندان کتک خوردم و کسی که من را کتک زد، بخشیدم، من را ببخشید، اشتباه کردم.»
یک روحانی هم آمده بود رضایت بگیرد. رضایت فرشته را. «اشتباه کرده، تو اشتباه نکن» حاج علی به او احترام میگذاشت، حرفهایش را میشنید و نگاه می کرد به خواهران فرشته، به مادرش.
بعد صدایی بلند شد؛ آنها را فراخوانده بودند به اتاق ملاقات، برای دیدار آخر. خانواده فرشته کشان کشان به سمت اتاق میرفتند. انگار پایشان برای خودشان نبود و دستهایشان که به سر گرفته بودند.
و بیرون انتظار بود...
ساعتی نگذشته بود که بیرون آمدند؛ لبها می خندید، چشمها میدرخشید. خانواده شهید لاجوردی آن شب در آن اتاق ملاقات فرشته را دیده بودند و گریههایش را و «ببخش، ببخش» را. و بخشیده بودند.
روایت پنجم؛ اکبر
«۶ سال از آن روزی که اکبر برادرمان را کشت، گذشته. تا پریروز خانواده قاتل برادرمان را ندیده بودیم. از سه روز پیش تازه یادشان افتاده که پسری هم دارند. در این ۶ سال هم ملاقاتی نداشته. مادر سر مرگ برادرم سکته کرد و مرد. اکبر یک قتل نکرد، دو نفر را کشت. برادرم را وحشیانه کشت. اصلا رضایت نمیدهیم. مادر و برادرم را پس بدهد، او را اعدام نمیکنیم. شما بودی رضایت میدادی؟»
داستان این ۴ نفر، با آدمهایی که آن شب جلوی در زندان رجاییشهر دست به دامن اولیای دم شده بودند، فرق میکرد. آنها آمده بودند برای قصاص قاتل محمد؛ برای تلافی. «اکبر دوست برادرم بود، آن روز رفته بود خانه او که گنج پیدا کند. تمام خانه را گشته و به هم ریخته بود آخر سر هم خانه را آتش زده بود. قرآن و جسد برادرم نسوخته بود. برای همه عجیب بود. بچه برادرم ۱۵ سال داشت که پدرش را کشتند. همسر برادرم امشب نیامده، گفت دلش را ندارد. همه ما اعدام میخواهیم. چون خواسته مادرم همین بود.»
برادر محمد میگوید اگر آسمان به زمین بیاید «اکبر» را نمیبخشد؛ «اگر میگذاشتند خودم چارپایه را از زیر پایش میکشیدم. اگر یک درصد احتمال میدادم که او آدم خوبی برای جامعه بود او را میبخشیدم. اکبر دو دختر ۱۳ و ۱۷ ساله دارد، اما آنقدر توهم داشته که زن و بچههایش را هم میزده. امشب از ورامین آمدهایم تا او را قصاص کنیم. برادرم تازه ۳۵ سالش شده بود. اکبر را قصاص کنیم دلمان آرام میشود. اگر اجازه میدادند همانطور که برادرمان را کشت، او را میکشتیم. این آدم به درد بیرون نمیخورد، باید بمیرد.»
خواهر کوچکتر میخواسته رضایت بدهد که اکبر را نکشند اما دیشب ماجرا را برایش عوض کرده بود؛ «من میخواستم رضایت بدهم. دیشب وقتی داشتم میخوابیدم گفتم خدایا من او را میبخشم تو هم گناهان من را ببخش. خودم را جای خواهرش میگذاشتم، با خودم میگفتم آدمیزاد است دیگر در یک لحظه یک کاری میکند. دیشب به خواهر و برادرم گفتم من رضایت میدهم. اما وقتی خوابیدم خواب مادرم را دیدم، با همه حرف میزد به غیر از من. با من قهر کرده بود. وقتی بیدار شدم به خواهرم پیام دادم که من هم نمیبخشم. مادرم ده دقیقه قبل از آنکه سکته کند، داشت میگفت انشالله طناب دار را دور گردن قاتل پسرم ببینم. بعد از ۱۰ دقیقه سکته کرد. من خودم همیشه میگفتم بدترین دشمن آدم را هم نباید بکشیم اما به خاطر مادر میخواهم او را قصاص کنند.»
پسر ۲۰ ساله محمد آن شب که پدرش را کشتند ۱۴ ساله بود و حالا سری بلند کرده میان سرها آمده بود برای قصاص قاتل پدرش «آنها سه نفر بودند که ریختند سر پدرم اما اکبر شاهرگ او را زده بود و بعد خانه را آتش. او خوشی را از ما تا آخر زندگیمان گرفت. او را نمی بخشم.»
و او را نبخشیدند و «اکبر» آن شب اعدام شد.
ارسال دیدگاه